گر کهنی بینی و گر تازهای | بایدش از نیک و بد اندازهای | |
خیز و غمی میخور و خوش مینشین | گاه چنان باید و گاهی چنین | |
در دل خوش ناله دلسوز هست | با شبه شب گهر روز هست | |
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد | کز پس آن آب قفائی نخورد | |
هر بنهای را جرسی دادهاند | هر شکری را مگسی دادهاند | |
دایه دانای تو شد روزگار | نیک و بد خویش بدو واگذار | |
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش | خیز تو خواهد تو چه دانی خموش | |
ثابت این راه مقیمی بود | همسفر خضر کلیمی بود | |
ناز بزرگانت بباید کشید | تا به بزرگی بتوانی رسید | |
یار مساعد به گه ناخوشی | دامکشی کرد نه دامنکشی |