مقالت هفدهم در پرستش و تجرید

گر کهنی بینی و گر تازه‌ای بایدش از نیک و بد اندازه‌ای
خیز و غمی میخور و خوش مینشین گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش ناله دلسوز هست با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد کز پس آن آب قفائی نخورد
هر بنه‌ای را جرسی داده‌اند هر شکری را مگسی داده‌اند
دایه دانای تو شد روزگار نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
ثابت این راه مقیمی بود همسفر خضر کلیمی بود
ناز بزرگانت بباید کشید تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گه ناخوشی دام‌کشی کرد نه دامن‌کشی