مقالت هفدهم در پرستش و تجرید

تا قدری قوت خون بشکنی ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبر از خوردن بیکبارگی خرده نگهدار بکم خوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکشست خیره خوری قاعده آتشست
روز بیک قرصه چو خرسند گشت روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد خون ز یادش سیه‌اندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود دل چو سپر غم سپر غم شود
عقل تو جانیست که جسمش توئی جان تو گنجی که طلسمش توئی
کی دهد این گنج ترا روشنی تا تو طلسم در او نشکنی
خاک به نامعتمدی گشت فاش صحبت نامعتمدی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر این خنده چیست بر سیهی چون تو بباید گریست
گفت چو هستم ز جهان ناامید روی سیه بهتر و دندان سفید
نیست عجب خنده ز روی سیاه کابر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهر بند برق شو و بر همه عالم بخند
خنده طوطی لب شکر شکست قهقهه پر دهن کبک بست
خنده چو بیوقت گشاید گره گریه از آن خنده بیوقت به
سوختن و خنده زدن برق‌وار کوتهی عمر دهد چون شرار
بیطرب این خنده چون شمع چیست بسکه بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خنده دندان نمای لب به گه خنده به دندان بخای
گریه پر مصلحت دیده نیست خنده بسیار پسندیده نیست