تا قدری قوت خون بشکنی
|
|
ضربت آهن خوری ار آهنی
|
خو مبر از خوردن بیکبارگی
|
|
خرده نگهدار بکم خوارگی
|
شیر ز کم خوردن خود سرکشست
|
|
خیره خوری قاعده آتشست
|
روز بیک قرصه چو خرسند گشت
|
|
روشنی چشم خردمند گشت
|
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
|
|
خون ز یادش سیهاندام کرد
|
عقل ز بسیار خوری کم شود
|
|
دل چو سپر غم سپر غم شود
|
عقل تو جانیست که جسمش توئی
|
|
جان تو گنجی که طلسمش توئی
|
کی دهد این گنج ترا روشنی
|
|
تا تو طلسم در او نشکنی
|
خاک به نامعتمدی گشت فاش
|
|
صحبت نامعتمدی گو مباش
|
گر همه عمرت به غم آرد به سر
|
|
از پی تو غم نخورد غم مخور
|
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
|
|
بر سیهی چون تو بباید گریست
|
گفت چو هستم ز جهان ناامید
|
|
روی سیه بهتر و دندان سفید
|
نیست عجب خنده ز روی سیاه
|
|
کابر سیه برق ندارد نگاه
|
چون تو نداری سر این شهر بند
|
|
برق شو و بر همه عالم بخند
|
خنده طوطی لب شکر شکست
|
|
قهقهه پر دهن کبک بست
|
خنده چو بیوقت گشاید گره
|
|
گریه از آن خنده بیوقت به
|
سوختن و خنده زدن برقوار
|
|
کوتهی عمر دهد چون شرار
|
بیطرب این خنده چون شمع چیست
|
|
بسکه بر این خنده بباید گریست
|
تا نزنی خنده دندان نمای
|
|
لب به گه خنده به دندان بخای
|
گریه پر مصلحت دیده نیست
|
|
خنده بسیار پسندیده نیست
|