پادشهی بود رعیت شکن
|
|
وز سر حجت شده حجاج فن
|
هرچه به تاریک شب از صبح زاد
|
|
بر در او درج شدی بامداد
|
رفت یکی پیش ملک صبحگاه
|
|
راز گشایندهتر از صبح و ماه
|
از قمر اندوخته شب بازیی
|
|
وز سحر آموخته غمازیی
|
گفت فلان پیر ترا در نهفت
|
|
خیره کش و ظالم و خونریز گفت
|
شد ملک از گفتن او خشمناک
|
|
گفت هم اکنون کنم او را هلاک
|
نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت
|
|
دیو ز دیوانگیش میگریخت
|
شد ببر پیر جوانی چو باد
|
|
گفت ملک بر تو جنایت نهاد
|
پیشتر از خواندن آن دیو رای
|
|
خیز و بشو تاش بیاری بجای
|
پیر وضو کرد و کفن برگرفت
|
|
پیش ملک رفت و سخن درگرفت
|
دست بهم سود شه تیز رای
|
|
وز سر کین دید سوی پشت پای
|
گفت شنیدم که سخن راندهای
|
|
کینه کش و خیره کشم خواندهای
|
آگهی از ملک سلیمانیم
|
|
دیو ستمگاره چرا خوانیم
|
پیر بدو گفت نه من خفتهام
|
|
زانچه تو گفتی بترت گفتهام
|
پیر و جوان بر خطر از کار تو
|
|
شهر و ده آزرده ز پیکار تو
|
منکه چنین عیب شمار توأم
|
|
در بد و نیک آینهدار توأم
|
راستیم بین و به من دار هش
|
|
گرنه چنینست بدارم بکش
|
پیر چو بر راستی اقرار کرد
|
|
راستیش در دل شه کار کرد
|
چون ملک از راستیش پیش دید
|
|
راستی او کژی خویش دید
|
گفت حنوط و کفنش برکشید
|
|
غالیه و خلعت ما درکشید
|
از سر بیدادگری گشت باز
|
|
دادگری گشت رعیت نواز
|
راستی خویش نهان کس نکرد
|
|
در سخن راست زیان کن نکرد
|
راستی آور که شوی رستگار
|
|
راستی از تو ظفر از کردگار
|
گر سخن راست بود جمله در
|
|
تلخ بود تلخ که الحق مر
|
چون به سخن راستی آری بجای
|
|
ناصر گفتار تو باشد خدای
|
طبع نظامی و دلش راستند
|
|
کارش ازین راستی آراستند
|