داستان دو حکیم متنازع

باغ زمانه که بهارش توئی خانه غم دان که نگارش توئی
سنگ درین خاک مطبق نشان خاک برین آب معلق نشان
بگذر ازین آب و خیالات او بر پر ازین خاک و خرابات او
بر مه و خورشید میاور وقوف مه خور و خورشید شکن چون کسوف
کین مه زرین که درین خرگهست غول ره عشق خلیل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد چرخت از آن روز بدین روز کرد
گر دل خورشید فروز آوری روزی از اینروز به روز آوری
اشک فشان نا به گلاب امید بستری این لوح سیاه و سفید
تا چو عمل سنج سلامت شوی چرب ترازوی قیامت شوی
دین که قوی دارد بازوت را راست کند عدل ترازوت را
هیچ هنرپیشه آزاد مرد در غم دنیا غم دنیا نخورد
چونکه به دنیاست تمنا ترا دین به نظامی ده و دنیا ترا