در طرف شام یکی پیر بود
|
|
چون پری از خلق طرف گیر بود
|
پیرهن خود ز گیا بافتی
|
|
خشت زدی روزی از آن یافتی
|
تیغ زنان چون سپر انداختند
|
|
در لحد آن خشت سپر ساختند
|
هرکه جز آن خشت نقابش نبود
|
|
گرچه گنه بود عذابش نبود
|
پیر یکی روز در این کار و بار
|
|
کار فزائیش در افزود کار
|
آمد از آنجا که قضا ساز کرد
|
|
خوب جوانی سخن آغاز کرد
|
کاین چه زبونی و چه افکندگیست
|
|
کاه و گل این پیشه خر بندگیست
|
خیز و مزن بر سپر خاک تیغ
|
|
کز تو ندارند یکی نان دریغ
|
قالب این خشت در آتش فکن
|
|
خشت تو از قالب دیگر بزن
|
چند کلوخی بتکلف کنی
|
|
در گل و آبی چه تصرف کنی
|
خویشتن از جمله پیران شمار
|
|
کار جوانان بجوانان گذار
|
پیر بدو گفت جوانی مکن
|
|
درگذر از کار و گرانی مکن
|
خشت زدن پیشه پیران بود
|
|
بارکشی کار اسیران بود
|
دست بدین پیشه کشیدم که هست
|
|
تا نکشم پیش تو یکروز دست
|
دستکش کس نیم از بهر گنج
|
|
دستکشی میخورم از دسترنج
|
از پی این رزق وبالم مکن
|
|
گر نه چنینست حلالم مکن
|
با سخن پیر ملامتگرش
|
|
گریان گریان بگذشت از برش
|
پیر بدین وصف جهاندیده بود
|
|
کز پی این کار پسندیده بود
|
چند نظامی در دنیی زنی
|
|
خیز و در دین زن اگر میزنی
|