چونکه نسخته سخن سرسری
|
|
هست بر گوهریان گوهری
|
نکته نگهدار ببین چون بود
|
|
نکته که سنجیده و موزون بود
|
قافیه سنجان که سخن برکشند
|
|
گنج دو عالم به سخن درکشند
|
خاصه کلیدی که در گنج راست
|
|
زیر زبان مرد سخن سنج راست
|
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
|
|
بختورانرا به سخن بخته کرد
|
بلبل عرشند سخن پروران
|
|
باز چه مانند به آن دیگران
|
زاتش فکرت چو پریشان شوند
|
|
با ملک از جمله خویشان شوند
|
پرده رازی که سخن پروریست
|
|
سایهای از پرده پیغمبریست
|
پیش و پسی بست صفت کبریا
|
|
پس شعرا آمد و پیش انبیا
|
این دو نظر محرم یکدوستند
|
|
این دو چه مغز آنهمه چون پوستند
|
هر رطبی کز سر این خوان بود
|
|
آن نه سخن پارهای از جان بود
|
جان تراشیده به منقار گل
|
|
فکرت خائیده به دندان دل
|
چشمه حکمت که سخن دانیست
|
|
آب شده زین دو سه یک نانیست
|
آنکه درین پرده نوائیش هست
|
|
خوشتر ازین حجره سرائیش هست
|
با سر زانوی ولایت ستان
|
|
سر ننهد بر سر هر آستان
|
چون سر زانو قدم دل کند
|
|
در دو جهان دست حمایل کند
|
آید فرقش به سلام قدم
|
|
حلقه صفت پای و سر آرد بهم
|
در خم آن حلقه که چستش کند
|
|
جان شکند باز درستش کند
|
گاهی از آن حلقه زانو قرار
|
|
حلقه نهد گوش فلک را هزار
|
گاه بدین حقه فیروزه رنگ
|
|
مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ
|
چون به سخن گرم شود مرکبش
|
|
جان به لب آید که ببوسد لبش
|
از پی لعلی که برآرد ز کان
|
|
رخنه کند بیضه هفت آسمان
|
نسبت فرزندی ابیات چست
|
|
بر پدر طبع بدارد درست
|
خدمتش آرد فلک چنبری
|
|
باز رهد ز آفت خدمتگری
|
هم نفسش راحت جانها شود
|
|
هم سخنش مهر زبانها شود
|
هر که نگارنده این پیکر اوست
|
|
بر سخنش زن که سخنپرور اوست
|
مشتری سحر سخن خوانمش
|
|
زهره هاروت شکن دانمش
|
این بنه کاهنگ سواران گرفت
|
|
پایه خوار از سر خواران گرفت
|
رای مرا این سخن از جای برد
|
|
کاب سخن را سخن آرای برد
|
میوه دلرا که به جانی دهند
|
|
کی بود آبی چو به نانی دهند
|
ای فلک از دست تو چون رستهاند
|
|
این گرههائی که کمر بستهاند
|
کار شد از دست به انگشت پای
|
|
این گره از کار سخن واگشای
|
سیم کشانی که به زر مردهاند
|
|
سکه این سیم به زر بردهاند
|
هر که به زر سکه چون روز داد
|
|
سنگ ستد در شب افروز داد
|
لاجرم این قوم که داناترند
|
|
زیرترند ارچه به بالاترند
|
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
|
|
باز پسین لقمه ز آهن چشید
|
وانکه چو سیماب غم زر نخورد
|
|
نقره شد و آهن سنجر نخورد
|
چون سخنت شهد شد ارزان مکن
|
|
شهد سخن را مگس افشان مکن
|
تا ندهندت مستان گر وفاست
|
|
تا ننیوشند مگو گر دعاست
|
تا نکند شرع تو را نامدار
|
|
نامزد شعر مشو زینهار
|
شعر تو را سدره نشانی دهد
|
|
سلطنت ملک معانی دهد
|
شعر تو از شرع بدانجا رسد
|
|
کز کمرت سایه به جوزا رسد
|
شعر برآرد بامیریت نام
|
|
کالشعراء امراء الکلام
|
چون فلک از پای نشاید نشست
|
|
تا سخنی چون فلک آری به دست
|
بر صفت شمع سرافکنده باش
|
|
روز فرو مرده و شب زنده باش
|
چون تک اندیشه به گرمی رسید
|
|
تند رو چرخ به نرمی رسید
|
به که سخن دیر پسند آوری
|
|
تا سخن از دست بلند آوری
|
هر چه در این پرده نشانت دهند
|
|
گر نپسندی به از آنت دهند
|
سینه مکن گر گهر آری به دست
|
|
بهتر از آن جوی که در سینه هست
|
هر که علم بر سر این راه برد
|
|
گوی ز خورشید و تک از ماه برد
|
گر نفسش گرم روی هم نکرد
|
|
یک نفس از گرم روی کم نکرد
|
در تک فکرت که روش گرم داشت
|
|
برد فلک را ولی آزرم داشت
|
بارگی از شهپر جبریل ساخت
|
|
باد زن از بال سرافیل ساخت
|
پی سپر کس مکن این کشته را
|
|
باز مده سر بکس این رشته را
|
سفره انجیر شدی صفر وار
|
|
گر همه مرغی بدی انجیر خوار
|
منکه درین شیوه مصیب آمدم
|
|
دیدنی ارزم که غریب آمدم
|
شعر به من صومعه بنیاد شد
|
|
شاعری از مصطبه آزاد شد
|
زاهد و راهب سوی من تاختند
|
|
خرقه و زنار در انداختند
|
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز
|
|
منتظر باد شمالم هنوز
|
گر بنمایم سخن تازه را
|
|
صور قیامت کنم آوازه را
|
هر چه وجود است ز نو تا کهن
|
|
فتنه شود بر من جادو سخن
|
صنعت من برده ز جادو شکیب
|
|
سحر من افسون ملایک فریب
|
بابل من گنجه هاروت سوز
|
|
زهره من خاطر انجم فروز
|
زهره این منطقه میزانیست
|
|
لاجرمش منطق روحانیست
|
سحر حلالم سحری قوت شد
|
|
نسخ کن نسخه هاروت شد
|
شکل نظامی که خیال منست
|
|
جانور از سحر حلال منست
|