چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
|
|
جرس در گلو بست هارون شاه
|
دوال دهل زن در آمد به جوش
|
|
ز منقار مرغان برآمد خروش
|
پرستش کنان خلق برخاستند
|
|
پرستشگری را بیاراستند
|
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
|
|
نیایش گری کردن از سر گرفت
|
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
|
|
بدان پرورش عالم آباد کرد
|
چو آورد شرط پرستش بجای
|
|
به شغل میو مجلس آورد رای
|
گهی خورد میبا نواهای رود
|
|
گهی داد بر نیک عهدان درود
|
به گلگون می تازه همچون گلاب
|
|
ز سر درد میبرد و از مغز تاب
|
در لهو بگشاد بر همدمان
|
|
ز در دور غوغای نامحرمان
|
سخن میشد از هر دری در نهفت
|
|
کس افسانهای بی شگفتی نگفت
|
یکی قصه کرد از خراسان و غور
|
|
کز آنجا توان یافتن زر و زور
|
یکی از سپاهان و ری کرد یاد
|
|
که گنج فریدون از آنجا گشاد
|
یکی داستان زد ز خوارزم و چین
|
|
که مشگش چنانست و دیبا چنین
|
یکی گفت قیصور به زین دیار
|
|
که کافور و صندل دهد بی شمار
|
یکی گفت هندوستان بهترست
|
|
که هیمش همه عود و گل عنبرست
|
در آن انجمن بود پیری کهن
|
|
چو نوبت بدو آمد آخر سخن
|
همیدون زبان بر شگفتی گشاد
|
|
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
|
که از هر سواد آن سیاهی بهست
|
|
که آبی درو زندگانی دهست
|
به گنج گران عمر خود بر مسنج
|
|
که خاکست پر گنج و حمال گنج
|
چو خواهی که یابی بسی روزگار
|
|
سر از چشمه زندگانی بر آر
|
شدند انجمن با سرافکندگی
|
|
که چون در سیاهی بود زندگی
|
سکندر بدو گفت کای نیکمرد
|
|
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
|
سواد حروفیست دست آزمای
|
|
همان آب او معنی جانفزای
|
وگرنه که بیند زمینی سیاه
|
|
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
|
دگر باره پیر جهاندیده گفت
|
|
که بیرون از این رمزهای نفهت
|
حجابیست در زیر قطب شمال
|
|
درو چشمهای پاک از آب زلال
|
حجابی که ظلمات شد نام او
|
|
روان آب حیوان از آرام او
|
هر آنکس کزان آب حیوان خورد
|
|
ز حیوان خوران جهان جان برد
|
وگر باورت ناید از من سخن
|
|
بپرس از دگر زیرکان کهن
|
ملک را ز تشویش آن گفتگوی
|
|
پدید آمد اندیشهی جستجوی
|
بپرسید از او کان سیاهی کجاست
|
|
نماینده بنمود کز دست راست
|
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
|
|
ازین ره که پیمودی از ده یکیست
|
چو شه دید کان چشمهی خوشگوار
|
|
به ظلمت توان یافتن صبح وار
|
در بارگه سوی ظلمات کرد
|
|
به رفتن سپه را مراعات کرد
|
چو شد منزلی چند و در کار دید
|
|
ز لشگر بسی خلق بیمار دید
|
جهانی روان بود لشگرگهش
|
|
جهانی دگر خاص بر درگهش
|
ز بازار لشگر در آن کوچگاه
|
|
به بازار محشر همی ماند راه
|
سوی شیر مرغ از عنان تافتند
|
|
به بازار لشگر گهش یافتند
|
به هر خشکساری که خسرو رسید
|
|
ببارید باران گیا بردمید
|
پی خضر گفتی در آن راه بود
|
|
همانا که خود خضر با شاه بود
|
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
|
|
صبوری در آن تاختن پیشه کرد
|
یکی غارگه بود نزدیک دشت
|
|
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
|
بنه هر چه با خود گران داشتند
|
|
به نزدیک آن غار بگذاشتند
|
از آن جمع کانجای شد جای گیر
|
|
شد آن بوم ویران عمارت پذیر
|
بن غار خواندش نگهبان دشت
|
|
به نام آن بن غار بلغار گشت
|
کسانی که سالار آن کشورند
|
|
رهی زاده شاه اسکندرند
|
چو شه دید کان لشگر بی قیاس
|
|
دران ره نباشند منزل شناس
|
تنی چند بگزید عیاروش
|
|
کماندار و سختی کش و سخت کش
|
دلیر و تنومند و سخت استخوان
|
|
شکیبنده و زورمند و جوان
|
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
|
|
نگردد دران راه جنبش پذیر
|
که پیر کهن کو بود سالخورد
|
|
ز دشواری منزل آمد به درد
|
نشستند پیران جوانان شدند
|
|
ره دور بیراه دانان شدند
|
جهان خسرو از مردم آن دیار
|
|
طلب کرد کارآگهی هوشیار
|
به ره بردن لشگرش پیش داشت
|
|
دو منزل به هر منزلی میگذاشت
|
همه توشهی ره ز شیرین و شور
|
|
روان کرد بر بیسراکان بور
|
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
|
|
بر آن ماندگان نایبی برنشاند
|
به اندرز گفتن همه گفتنی
|
|
که جائی چنین هست ناخفتنی
|
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
|
|
گذرگاه خورشید را گشت حال
|
ز قطب فلک روشنائی نمود
|
|
برآمد فرو شد به یک لحظه بود
|
خط استوا بر افق سرنهاد
|
|
میانجی به قطب شمال اوفتاد
|
به جائی رسیدند کز آفتاب
|
|
ندیدند بیش از خیالی به خواب
|
سوی عطفگاه زمین تاختند
|
|
در آن سایبان رایت افراختند
|
زمین از هوا روشنائی ربود
|
|
حجاب سیاهی سیاست نمود
|
ز یکسو سیاهی براندود حرف
|
|
دگر سو گذر بست دریای ژرف
|
همی برد ره رهبر هوشمند
|
|
به یکسو ز پرگار چرخ بلند
|
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
|
|
به هر دوریی دورتر گشت نور
|
چنین تا گذرگه به جائی رسید
|
|
که یکباره شد روشنی ناپدید
|
سیاهی پدید آمد از کنج راه
|
|
جهان خوش نباشد که گردد سیاه
|
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
|
|
نمایندهی رسم این راه کیست
|
سگالش نمودند کارآگهان
|
|
که هست این سیاهی حجابی نهان
|
درون رفت شاید بهر سان که هست
|
|
به باز آمدن ره که آرد بدست
|
به چارهگری هر کسی میشتافت
|
|
به سامان چاره کسی ره نیافت
|
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
|
|
سیه مشک بر عود کرد اختیار
|
برآشفت گردون چو زنجیریی
|
|
به زنگی بدل گشت کشمیریی
|
شد آن راه از موی باریکتر
|
|
ز تاریکی شام تاریکتر
|
به بنگاه خود هر کسی رفت باز
|
|
در اندیشه آن شغل را چاره ساز
|
نبرده جوانی جوانمرد بود
|
|
که روشن دلش مهر پرورد بود
|
پدر داشت پیری نود سالهای
|
|
ز رنج تنش هر زمان نالهای
|
در آن روز اول که فرمود شاه
|
|
که ناید ز پیران کسی سوی راه
|
جوانمرد بود از پدر ناشکیب
|
|
چو بیمار نالنده از بوی سیب
|
نگهداشت آن پیر فرتوت را
|
|
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
|
به صندوق زادش نهان کرده بود
|
|
به نرخ ره آوردش آورده بود
|
دران شب که از رای برگشتگی
|
|
درآمد به اندیشه سرگشتگی
|
جوان آن در بسته را باز کرد
|
|
وزین در سخن با وی آغاز کرد
|
کز این آمدن شه پشیمان شدست
|
|
ز سختی کشی سست پیمان شدست
|
ز تاریکی آمد دلش را هراس
|
|
که هنجار خود را نداند قیاس
|
تواند درون رفت بی رهنمون
|
|
برون آمدن را نداند که چون
|
جوانمرد را پیر دیرینه گفت
|
|
که هست اندرین پرده رازی نهفت
|
چو هنگام رفتن رسد شاه را
|
|
بدان تا برون آورد راه را
|
یکی مادیان بایدش تندرست
|
|
که زادن همان باشد او را نخست
|
چو زاده شود کره باد پای
|
|
سرش باز برند حالی بجای
|
همانجا که باشد بریده سرش
|
|
نپوشند تا بنگرد مادرش
|
دل مادیان زو بتاب آورند
|
|
وزانجا به رفتن شتاب آورند
|
چو آید گه بازگشتن ز راه
|
|
بود مادیان پیشرو در سپاه
|
به پویه سوی کره نغز خویش
|
|
برون آورد ره به هنجار پیش
|
از آن راه بی رهنمون آمدن
|
|
بدین چاره شاید برون آمدن
|
جوان کاین حکایت شنید از پدر
|
|
به چاره گری رشته را یافت سر
|
سحرگه که مشگین پرند طراز
|
|
به دیبای عودی بدل گشت باز
|
شهنشاه بنشست با انجمن
|
|
به رفتن شده هر یکی رای زن
|
ز هر گونهای چاره می ساختند
|
|
دگر سان فسونی برانداختند
|
شه افسون کس را خریدار نی
|
|
در چاره بر کس پدیدار نی
|
جوان خردمند آهسته رای
|
|
سخن راند از اندیشهی رهنمای
|
حدیثی که از پیر دانا شنید
|
|
به چاره گری کرد با شه پدید
|
چو بشنید شه دلپذیر آمدش
|
|
به نزد خرد جایگیر آمدش
|
بدو گفت کای زاد مرد جوان
|
|
چنین رای از خود زدن چون توان
|
تو این دانش از خود نیندوختی
|
|
بگو راست تا از که آموختی
|
اگر گفتی آماده گشتی به گنج
|
|
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
|
جوان گفت اگر زینهارم دهی
|
|
کنم محمل از بار آوخ تهی
|
شهنشه چو فرمود روز نخست
|
|
که ناید به ره پیر ناتندرست
|
پدر داشتم پیر دیرینه سال
|
|
ز گردون بسی یافته گو شمال
|
من از شفقت پیر بابای خویش
|
|
فراموش کردم محابای خویش
|
به پوشیدگی با خود آوردمش
|
|
نه بد بود اگر چه بد آوردمش
|
سخنهای ره رفتن شاه دوش
|
|
رسانیدم او را یکایک به گوش
|
به تعلیم او دل برافروختم
|
|
چنین چارهای زو درآموختم
|
شه از رای آن رهنمون در نهفت
|
|
بر افروخت وین نکته نغز گفت
|
جوان گر چه شاه دلیران بود
|
|
گه چاره محتاج پیران بود
|
کدو گر به نو شاخ بازی کند
|
|
به شاخ کهن سرفرازی کند
|
جوان گر به دانش بود بی نظیر
|
|
نیاز آیدش هم به گفتار پیر
|
درین گفتگو بود شاه جهان
|
|
که آن مرد وحشی ز در ناگهان
|
درآمد درآورد نزدیک شاه
|
|
یکی پشته وار از سمور سیاه
|
ازو هر یک از قندزی تامتر
|
|
به جوهر یک از یک به اندامتر
|
چو شه نزل او را خریدار گشت
|
|
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
|
به تاریکی اندر نهان کرد رخت
|
|
عجب ماند شه اندران کار سخت
|
به اندیشهی روشنائی نمای
|
|
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
|
بفرمود تا مادیانی چو باد
|
|
کز آبستنی باشدش وقت زاد
|
بیارند از آن گونه کان پیر گفت
|
|
شود زادهی باد با خاک جفت
|
چو کردند کاری که فرمود شاه
|
|
سوی آب حیوان گرفتند راه
|