چو فارغ شد اسکندر فیلقوس
|
|
ز یغمای برطاس و تاراج روس
|
نشستنگهی زان طرف باز جست
|
|
که دارد نشیننده را تن درست
|
درختش ز طوبی دل آویزتر
|
|
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر
|
رونده در او آبهای زلال
|
|
گوارا چو می گر بود می حلال
|
به پیرامنش بیشههای خدنگ
|
|
به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ
|
فزونتر درختش ز پنجاه ارش
|
|
از آب و هوا یافته پرورش
|
چو زینگونه جائی بدست آمدش
|
|
در آنجای فرخ نشست آمدش
|
برو باز گسترد رومی بساط
|
|
همی کرد با تازه رویان نشاط
|
چو شاهان نشستند در بزم شاه
|
|
شد آراسته حلقهی بزمگاه
|
بفرمود شه تا غنیمت کشان
|
|
دهند از شمار غنیمت نشان
|
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه
|
|
ز روس و ز برطاس و دیگر گروه
|
دبیران پژوهش به کار آورند
|
|
کم و بیش آن در شمار آورند
|
غنیمت کشان بر در شهریار
|
|
غنیمت کشیدند بیش از شمار
|
گشادند سر بسته گنجینهها
|
|
کزو خیزد آسایش سینهها
|
نه چندان گرانمایه دربار بود
|
|
که آنرا شماری پدیدار بود
|
زر کانی و نقره زیبقی
|
|
که مهتاب را داد بی رونقی
|
زبرجد به خروار و مینا به من
|
|
درقهای زر درعهای سفن
|
ز کتان و متقالی خانه باف
|
|
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف
|
سلبهای زربفت نادوخته
|
|
سپرهای چون کوکب افروخته
|
به خروارها قندز تیغدار
|
|
سمور سیه نیز بیش از شمار
|
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند
|
|
که تقدیر آن کرد شاید که چند
|
فروزنده سنجاب و روباه لعل
|
|
همان کره اسبان نادیده نعل
|
وشق نیفههای شبستان فروز
|
|
چو خال شب افتاده بر روی روز
|
جز این مایهها نیز بسیار گنج
|
|
که آید ضمیر از شمارش به رنج
|
در آن موینه چون نظر کرد شاه
|
|
بهار ارم دید در بزمگاه
|
به مقدار خود هر یکی را شناخت
|
|
که از هر متاعی چه شایست ساخت
|
برآمودهای دید از اندیشه دور
|
|
ز سرهای سنجاب و لفج سمور
|
کهن گشته و موی ازو ریخته
|
|
ز نیکوترین جائی آویخته
|
چو لختی در آن چرمها بنگریست
|
|
ندانست کان چرم آموده چیست
|
بپرسید کاین چرمهای کهن
|
|
چه پیرایه را شاید از اصل و بن
|
یکی روسیش پاسخی داد نغز
|
|
کزین پوست میزاید آن جمله مغز
|
به خواری مبین اندرین خشک پوست
|
|
که روشنترین نقد این کشور اوست
|
به نزدیک ما این فرومایه چرم
|
|
گرامیترست از بسی موی نرم
|
هر آن موینه کامد اینجا پدید
|
|
بدین چرم بی موی شاید خرید
|
اگر سیم هر کشوری در عیار
|
|
بگردد به هر سکه چون روزگار
|
نباشد جز این موی ما را درم
|
|
نگردد یکی موی ازین موی کم
|
از آن هیبت آمد ملک را شکوه
|
|
که چون بنده فرمان شدند آن گروه
|
به فرزانه گفتا که در خسروی
|
|
سیاست کند دست شه را قوی
|
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد
|
|
که چرمی چنین را به از سیم کرد
|
در این کشور از هر چه من دیدهام
|
|
به اینست و این را پسندیدهام
|
گر این خلق را نیستی این گهر
|
|
نبستی کسی حکم کس را کمر
|
ندارد هنرهای شاهانه کس
|
|
بدین یک هنر پادشاهست و بس
|
چو شه با غنیمت شد از دستبرد
|
|
سپاس غنیمت غنیمت شمرد
|
جهان آفرین را سپاسی تمام
|
|
برآراست و انگاه درخواست جام
|
ز رود خوش و باده خوشگوار
|
|
درآمد به بخشش چو ابر بهار
|
سران سپه را که بردند رنج
|
|
به خروارها داد دیبا و گنج
|
غنی کردشان از زر انداختن
|
|
ز نو هر زمان خلعتی ساختن
|
نماند از سیه سفت محمل کشی
|
|
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی
|
طلب کرد مرد زبان بسته را
|
|
بیابانی بند بگسسته را
|
درآمد بیابانی کوه گرد
|
|
چو دیگر کسان شاه را سجده کرد
|
ملک در سراپای آن جانور
|
|
به عبرت بسی دید و جنباند سر
|
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم
|
|
بدان جانور داد نزلی عظیم
|
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز
|
|
بیابانیان را نباشد نیاز
|
سر گوسفندی بر شه فکند
|
|
نمودش که میبایدم گوسفند
|
شه از گوسفندان پروردنی
|
|
وز آنهاکه باشند هم خوردنی
|
بفرمود دادن بدو بی قیاس
|
|
ستد مرد وحشی و بردش سپاس
|
گله پیشرو کرد از اندازه بیش
|
|
به خشنودی آمد به مأوای خویش
|
در آن مرغزار خوش دلگشای
|
|
خوش افتاد شه را که خوش بود جای
|
می ناب میخورد بر بانگ رود
|
|
فلک هر زمان میرساندش درود
|
چو سرمست گشت از گوارنده می
|
|
گل از آب گلگون برآورد خوی
|
شد روسیان را بر خویش خواند
|
|
سزاوارتر جایگاهی نشاند
|
ز پای و ز دست آهن انداختش
|
|
ز منسوج زر خلعتی ساختش
|
به مولائیش حلقه در گوش کرد
|
|
برو کین رفته فراموش کرد
|
دگر بندیان را ز بیداد و بند
|
|
به خلعت برآراست و کرد ارجمند
|
بفرمود کارند نوشابه را
|
|
به تنها نخورد آنچنان تابه را
|
به فرمان شه کرد روسی شتاب
|
|
رسانید مه را بر آفتاب
|
همان لعبتان ستمدیده را
|
|
همان زیب و زر پسندیده را
|
بر آراست نوشابه را چون بهار
|
|
به پوشیدنیهای گوهر نگار
|
بسی گنج دادش ز تاراج روس
|
|
دگر ره بر آراستش چون عروس
|
شبی چند می خورد با او به کام
|
|
چو شد نوبت کامرانی تمام
|
دوالی ملک را بدو داد دست
|
|
دوال دوالی بر او عقد بست
|
چو پیرایهی گوهری دادشان
|
|
قرار ز ناشوهری دادشان
|
به بردع فرستادشان بی گزند
|
|
که تا برکشند آن بنا را بلند
|
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
|
|
بسی مالشان داد جز برگ راه
|
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت
|
|
سران سپه را یکایک شناخت
|
شه روس را نیز با طوق وتاج
|
|
رها کرد و بنهاد بر وی خراج
|
چو روسی به شهر خودآورد رخت
|
|
دگر باره خرم شد از تاج و تخت
|
نپیچید از آن پس سر از داد او
|
|
همه ساله می خورد بر یاد او
|
شب و روز خسرو در آن مرغزار
|
|
گهی عیش میکرد و گاهی شکار
|
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ
|
|
می لعل میخورد بر بانگ چنگ
|
چو خوش دید دل را کشی مینمود
|
|
به آن خوشدلی دلخوشی مینمود
|
جوانی و شاهی و بخت بلند
|
|
چرا خوش نباشد دل هوشمند
|