گزارندهی شرح آن مرزبان
|
|
گزارش چنین آورد بر زبان
|
که چون شاه عالم به دانای روم
|
|
بفرمود تا سازد از سنگ موم
|
به پیروزی آن نقش در خواسته
|
|
چو پیروزه نقشی شد آراسته
|
ز خوبی چنان ساختش نقش بند
|
|
که بربست بر نقش ترکان پرند
|
چو پیکر برانگیخت پیکر نمای
|
|
شه از پیش پیکر تهی کرد جای
|
به هر جا که میرفت میریخت گنج
|
|
به امید راحت همی برد رنج
|
به هر هفتهای منزلی چند راند
|
|
به هر منزلی هفتهای چند ماند
|
چو منزل در آمد به بدخواه تنگ
|
|
هژیران به کین تیز آرند چنگ
|
فراخی گهی بود نزدیک آب
|
|
فرود آمد آنجابه هنگام خواب
|
در آن مرغزار از ملک تا سپاه
|
|
برآسوده گشتند از آسیب راه
|
چو انجم برآراست لشگر گهی
|
|
کشیده به گردون درو درگهی
|
جهان را ز رایت چو طاوس کرد
|
|
سراپرده را در سوی روس کرد
|
به روسی خبر شد که دارای روم
|
|
درآورد لشگر بدان مرز و بوم
|
سپاهی که اندیشه را پی کند
|
|
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند
|
دلیران شمشیر زن بی شمار
|
|
به مردم گزائی چو پیچنده مار
|
کمند افکنانی که چون تند شیر
|
|
درارند سرهای پیلان به زیر
|
غلامان چینی که در دار و گیر
|
|
ز موئی جهانند صد چوبهی تیر
|
سکندر نه تند اژدهائیست این
|
|
جهانرا ستمگر بلائیست این
|
نه لشگر یکی کوه با او روان
|
|
که در زیر او شد زمین ناتوان
|
ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش
|
|
که آرند خون زمین را به جوش
|
یکی دشت بر پیل و بر پیلتن
|
|
همه کشور آشوب و لشگر شکن
|
چو قنطال روسی که سالار بود
|
|
شد آگه که گردون بدین کار بود
|
یکی لشگر انگیخت از هفت روس
|
|
به کردار هر هفت کرده عروس
|
ز برطاس و آلان و خزران گروه
|
|
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه
|
ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت
|
|
زمین را به تیغ و زره در نوشت
|
سپاهی نه چندان که لشگر شناس
|
|
به اندازهی آن رساند قیاس
|
چو عارض شمرد آنچه در پیش بود
|
|
ز نهصد هزارش عدد بیش بود
|
فرود آمدند از سر راه دور
|
|
دو فرسنگی از لشگر شاه دور
|
به لشگر چنین گفت قنطال روس
|
|
که مردافکنان را چه باک از عروس
|
چنین لشگر خوب نادیده رنج
|
|
همه سر بسر کاروانهای گنج
|
کجا پای دارند با روسیان
|
|
چنین نازنینان و ناموسیان
|
همه گوهرین ساز و زرین ستام
|
|
بلورین طبق بلکه بی جاده جام
|
همه کارشان شرب و مالشگری
|
|
نگشته شبی گرد چالشگری
|
شبانگه به بوی خوش انگیختن
|
|
سحرگه به شربت برآمیختن
|
جگر خوردن آیین روسان بود
|
|
میو نقل کار عروسان بود
|
ز روی و چینی نیاید نبرد
|
|
همه خز و دیبا بود سرخ و زرد
|
خدا داد ما را چنین دستگاه
|
|
خدا داده را چون توان بست راه
|
اگر دیدمی این غنیمت به خواب
|
|
دهانم شدی زین حلاوت پر آب
|
یکی نیست در جملهی بی تاج زر
|
|
به دریا نیابیم چندین گهر
|
گر این دستگه را به دست آوریم
|
|
براقلیم عالم شکست آوریم
|
جهان را بگیریم و شاهی کنیم
|
|
همه ساله صاحب کلاهی کنیم
|
پس آنکه فرس راند بالای کوه
|
|
تنی چند با او شده همگروه
|
به انگشت بنمود کانک ز دور
|
|
جهان در جهان نازنینند و حور
|
درو درگه از گوهر و گنج پر
|
|
به جای سنان و زره لعل و در
|
همه زین زرین یاقوت کار
|
|
کفن پوشهای جواهر نگار
|
کلاه مرصع برافراشته
|
|
قبا تا کف پای بگذاشته
|
همه فرش دیبا و شعر و حریر
|
|
نه در دست نیزه نه در جعبهی تیر
|
همه عنبرین دار و خلخال پوش
|
|
سر زلف پیچیده بالای گوش
|
سراپای در زیور خسروی
|
|
نه پای رونده نه دست قوی
|
بدان سست پایان پیچیده دست
|
|
سکندر چه لشگر تواند شکست
|
گر افتد بر ایشان سر سوزنی
|
|
دهن را گشایند چون روزنی
|
به تاریخ و تقویم جنگ آورند
|
|
مهی در حسابی درنگ آورند
|
نه آن لشگرند این که روز نبرد
|
|
ز خسته کلوخی برآرند گرد
|
چو ما حمله سازیم یکره ز جای
|
|
به یک حملهی ما ندارند پای
|
چو روسان سختی کش سخت مغز
|
|
فریبی شنیدند از اینگونه نغز
|
کشیدند سرها که تا زندهایم
|
|
بدین عهد و پیمان سرافکندهایم
|
بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ
|
|
نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ
|
بر اعدای دولت شبیخون کنیم
|
|
به نوک سنان خاره را خون کنیم
|
چو دست از سنان سوی خنجر کشیم
|
|
بداندیش را دام در سر کشیم
|
چو روسی سپه را دلی گرم دید
|
|
ز نیروی خود کوه را نرم دید
|
به لشگرگه به تدبیر جنگ
|
|
ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ
|
ز دیگر طرف شاه لشگر شکن
|
|
به تدبیر ینشست با انجمن
|
بزرگان لشگر همه گرد شاه
|
|
نشستند چون اختران گرد ماه
|
قدرخان ز چین گور خان از ختن
|
|
دپیس از مداین ولید از یمن
|
دوالی ز ابخاز و هندی زری
|
|
قباد صطخری ز خویشان کی
|
زریوند گیلی ز مازندران
|
|
نیال یل از کشور خاوران
|
بشک از خراسان و فوم از عراق
|
|
بریشاد از ارمن بدین اتفاق
|
ز یونان و افرنجه و مصرو شام
|
|
نه چندانکه بر گفت شاید به نام
|
جهاندار کرد از غم آزادشان
|
|
به دلگرمی امیدها دادشان
|
چنین گفت کین لشگر جنگجوی
|
|
به پیکار شیران نکردند خوی
|
به دزدی و سالوسی و رهزنی
|
|
نمایند مردی و مردافکنی
|
دو دستی ندیدند شمشیر کس
|
|
همان ناچخ و نیزه از پیش و پس
|
سلاحی و سازی ندارند چست
|
|
ز بی آلتان جنگ ناید درست
|
برهنه تنی چند را در مصاف
|
|
چه باشد بریدن ز سر تا به ناف
|
چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای
|
|
فرو بندد البرز را دست و پای
|
من آن دور گیرم که دارای گرد
|
|
ز من جان همی برد و جان هم نبرد
|
به کیدی که با کید در ساختم
|
|
به پای خودش چون در انداختم
|
چو با لشگر فور کردم نبرد
|
|
ز مردانگی فور کافور خورد
|
کمانم چو بر زد به ابرو گره
|
|
شه چین کمانرا فرو کرد زه
|
هم از جنگ روسم نباشد شکوه
|
|
که بسیار سیلاب ریزد ز کوه
|
ز کوه خزر تا به دریای چین
|
|
همه ترک بر ترک بینم زمین
|
اگر چه نشد ترک با روم خویش
|
|
هم از رومشان کینه با روس بیش
|
به پیکان ترکان این مرحله
|
|
توان ریخت بر پای روس آبله
|
بسا زهر کو در تن آرد شکست
|
|
به زهری دگر بایدش باز بست
|
شنیدم که از گرگ روباه گیر
|
|
به بانگ سگان رست روباه پیر
|
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
|
|
پی روبه پیر برداشتند
|
دهی بود در وی سگانی بزرگ
|
|
همه تشنهی خون روباه و گرگ
|
یکی بانگ زد روبه چاره ساز
|
|
که بند از دهان سگان کرد باز
|
سگان ده آواز برداشتند
|
|
که روباه را گرگ پنداشتند
|
زبانگ سگان کامد از دوردست
|
|
رمیدند گرگان و روباه رست
|
سگالندهی کاردان وقت کار
|
|
ز دشمن به دشمن شود رستگار
|
اگر چه مرا با چنین برگ و ساز
|
|
به هم پشتی کس نیاید نیاز
|
در چاره بر چاره گر بسته نیست
|
|
همه کار با تیغ پیوسته نیست
|
سران سپه سر کشیدند پیش
|
|
که ریزیم در پای تو خون خویش
|
نبودیم ازین پیشتر سست کوش
|
|
کنون گرمتر زان براریم جوش
|
هم از بهر مردی هم از بهر مال
|
|
بکوشیم تا چون بود در جوال
|
سپه را چو دل داد خسرو بسی
|
|
که بیدل نیاید که باشد کسی
|
در اندیشه میبود تا وقت شام
|
|
که فردا چه برسازد از تیغ و جام
|
چو از تیرهی شب روز روشن نهفت
|
|
طلایه برون رفت و جاسوس خفت
|
نگهبان لشگر برون از قیاس
|
|
نشستند بر رهگذرهای پاس
|
شب تیره بی پاس نگذاشتند
|
|
ز شب تا سحر پاس میداشتند
|