سگالش خاقان در پاسخ اسکندر

ز هر شاه کامد جهانرا پدید بدست تو داد آفرینش کلید
ز دریا به دریا تو گردی نشست بر ایران و توران تو را بود دست
ز پرگار مغرب چو پرداختی علم بر خط مشرق انداختی
گرفتی جهان جمله بالا و زیر هنوزت نشد دل ز پیگار سیر
عنان بازکش کاژدها بر رهست فسانه دراز است و شب کوتهست
سکندر توئی شاه ایران و روم منم کار فرمای این مرز و بوم
تو را هست چون من بسی سفته گوش یکی دیگرم من به تندی مکوش
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی همان به که خاکی بود آدمی
همه سروری تا به خاکست و بس کسی نیست در خاک بهتر ز کس
چو قطره به دریا درانداختند دگر قطره زو باز نشناختند
حضور تو در صوب این سنگلاخ دیار مرا نعمتی شد فراخ
بهر نعمتی مرد ایزد شناس فزونتر کند نزد ایزد سپاس
چو ایزد به من نعمتی بر فزود سپاس ایزدم چون نباید نمود
کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ کزین به ندارد خردمند هیچ
شنیدم ز چندین خداوند راز که هر جا که آری تو لشگر فراز
فرستی تنی چند از اهل روم به بازارگانی بدان مرز و بوم
بدان تا خرند آنچه یابند خورد طعامی که پیش آید از گرم و سرد
بسوزند و ریزند یکسر به چاه ندارند تعظیم نعمت نگاه
ذخیره چو زان شهر گردد تهی تو چون اژدها سر بدانجا نهی
ستانی ز بی برگی آن بوم را چو آتش که عاجز کند موم را