گزارندهی گنج آراسته
|
|
جواهر چنین داد از آن خواسته
|
که چون وارث ملک افراسیاب
|
|
سر از چین برآورد چون آفتاب
|
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم
|
|
دمنده چنان اژدهائی ز روم
|
همان نامهی شاه بر خوانده بود
|
|
در آن کار حیران فرو مانده بود
|
به اندیشهی پاک و رای درست
|
|
سررشتهی کار خود باز جست
|
نخستین چنان دید رایش صواب
|
|
که میثاق شه را نویسد جواب
|
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
|
|
نویسندهی چینی آرد فراز
|
جوابی نویسد سزاوار شاه
|
|
سخن را در او پایه دارد نگاه
|
ز ناف قلم دست چابک دبیر
|
|
پراکند مشک سیه بر حریر
|
سخنهای پروردهی دلفریب
|
|
که در مغز مردم نماید شکیب
|
خطابی که امیدواری دهد
|
|
عتابی که بر صلح یاری دهد
|
فسونی که بندد ره جنگ را
|
|
فریبی که نرمی دهد سنگ را
|
زبان بندهائی چو پیکان تیز
|
|
دری در تواضع دری در ستیز
|
طراز سر نامه بود از نخست
|
|
به نامی کزو نامها شد درست
|
خداوند بی یار و یار همه
|
|
به خود زنده و زندهدار همه
|
جهان آفرین ایزد کارساز
|
|
توانا کن ناتوانا نواز
|
علم برکش روشنان سپهر
|
|
قلم در کش دیو تاریک چهر
|
روش بخش پرگار جنبش پذیر
|
|
سکونت ده نقطهی جای گیر
|
پدید آور هر چه آمد پدید
|
|
رسانندهی هر چه خواهد رسید
|
ز گویا و خاموش و هشیار و مست
|
|
کسی بر اسرار او نیست دست
|
به جز بندگی ناید از هیچکس
|
|
خداوندی مطلق اوراست بس
|
بس از آفرین جهان آفرین
|
|
کزو شد پدید آسمان و زمین
|
سخن رانده در پوزش شهریار
|
|
که باد آفرین بر تو از کردگار
|
ز هر شاه کامد جهانرا پدید
|
|
بدست تو داد آفرینش کلید
|
ز دریا به دریا تو گردی نشست
|
|
بر ایران و توران تو را بود دست
|
ز پرگار مغرب چو پرداختی
|
|
علم بر خط مشرق انداختی
|
گرفتی جهان جمله بالا و زیر
|
|
هنوزت نشد دل ز پیگار سیر
|
عنان بازکش کاژدها بر رهست
|
|
فسانه دراز است و شب کوتهست
|
سکندر توئی شاه ایران و روم
|
|
منم کار فرمای این مرز و بوم
|
تو را هست چون من بسی سفته گوش
|
|
یکی دیگرم من به تندی مکوش
|
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی
|
|
همان به که خاکی بود آدمی
|
همه سروری تا به خاکست و بس
|
|
کسی نیست در خاک بهتر ز کس
|
چو قطره به دریا درانداختند
|
|
دگر قطره زو باز نشناختند
|
حضور تو در صوب این سنگلاخ
|
|
دیار مرا نعمتی شد فراخ
|
بهر نعمتی مرد ایزد شناس
|
|
فزونتر کند نزد ایزد سپاس
|
چو ایزد به من نعمتی بر فزود
|
|
سپاس ایزدم چون نباید نمود
|
کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ
|
|
کزین به ندارد خردمند هیچ
|
شنیدم ز چندین خداوند راز
|
|
که هر جا که آری تو لشگر فراز
|
فرستی تنی چند از اهل روم
|
|
به بازارگانی بدان مرز و بوم
|
بدان تا خرند آنچه یابند خورد
|
|
طعامی که پیش آید از گرم و سرد
|
بسوزند و ریزند یکسر به چاه
|
|
ندارند تعظیم نعمت نگاه
|
ذخیره چو زان شهر گردد تهی
|
|
تو چون اژدها سر بدانجا نهی
|
ستانی ز بی برگی آن بوم را
|
|
چو آتش که عاجز کند موم را
|
من از بهر آن آمدم پیشباز
|
|
که گردانم از شهر خود این نیاز
|
اگر چه به زرق و فسون ساختن
|
|
نشاید ز چین توشه پرداختن
|
ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ
|
|
که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ
|
مکن کشتهی چینیان را خراب
|
|
که افتد تو را نیز کشتی در آب
|
قوی دل مشو گرچه دستت قویست
|
|
که حکم خدا برتر از خسرویست
|
خردمند را نیست کز راه تیز
|
|
کند با خداوند قوت ستیز
|
به کار آمده عالمی چون خرد
|
|
به حکم تو هر کاری از نیک و بد
|
کسی کو کسی را نیاید به کار
|
|
شمارنده زو برنگیرد شمار
|
به اصل از جهان پادشاهی تراست
|
|
که فرمان و فر الهی تراست
|
همه چیز را اصل باید نخست
|
|
که باشد خلل در بناهای سست
|
زر از نقره کردن عقیق از بلور
|
|
رسانیدن میوه باشد به زور
|
کند هر کسی سیب را خانه رس
|
|
ولی خوش نباشد به دندان کس
|
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
|
|
ستم ناید از شاه عادل پدید
|
ستمکارگان را مکن یاوری
|
|
که پرسند روزیت ازین داوری
|
نکو رای چون رای را بد کند
|
|
خرابی در آبادی خود کند
|
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
|
|
به گرمای گرم و به سرمای سرد
|
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
|
|
که گرداند از عادت خویش روی
|
چنان به که هر فصلی از فصل سال
|
|
به خاصیت خود نماید خصال
|
ربیع از ربیعی نماید سرشت
|
|
تموز از تموز آورد سرنبشت
|
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار
|
|
بگردد بر او گردش روز گار
|
سکندر به انصاف نام آورست
|
|
وگرنی ز ما هر یک اسکندرست
|
مپندار کز من نیاید نبرد
|
|
برارم به یک جنبش از کوه گرد
|
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
|
|
ز هندوستان آورندم خراج
|
هژبر ژیان را درآرم به زیر
|
|
زنم طاق خر پشته بر پشت شیر
|
ولیکن به شاهی و نام آوری
|
|
نیم با تو در جستن داوری
|
گر از بهر آن کردی این ترکتاز
|
|
که چون بندگان پیشت آرم نماز
|
به درگاه تو سر نهم بر زمین
|
|
نه من جملهی کشور خدایان چین
|
بهر آرزو کاوری در قیاس
|
|
به فرمان پذیری پذیرم سپاس
|
در این داوری هیچ بیغاره نیست
|
|
ز مهمان پرستی مرا چاره نیست
|
جوابی چنین خوب و خاطر نواز
|
|
به قاصد سپردند تا برد باز
|
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور
|
|
شکیبندهتر شد به نخجیر گور
|
سپهدار چین از شبیخون شاه
|
|
نبود ایمن از شام تا صبحگاه
|
به روزی که از روزها آفتاب
|
|
بهی جلوهتر بود بر خاک و آب
|
سپهدار چین از سر هوش و رای
|
|
سگالشگری کرد با رهنمای
|
جهاندیدهای بود دستور او
|
|
جهان روشن از رای پر نور او
|
حسابی که خاقان برانداختی
|
|
به فرمان او کار او ساختی
|
دران کار از آن کاردان رای جست
|
|
که درکارها داشت رای درست
|
که چون دارم این داوری را بسیچ
|
|
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ
|
چو مهره برآمایم از مهر و کین
|
|
بدین چین که آمد به ابروی چین
|
اگر حرب سازم مخالف قویست
|
|
به تارک برش تاج کیخسرویست
|
وگر در ستیزش مدارا کنم
|
|
زبونی به خلق آشکارا کنم
|
ندانم که مقصود این شهریار
|
|
چه بود از گذر کردن این دیار
|
به خاقان چین گفت فرخ وزیر
|
|
که هست از نصیحت تو را ناگزیر
|
براندیشم از تندی رای تو
|
|
که تندی شود کارفرمای تو
|
به گنج و به لشگر غرور آیدت
|
|
زبون گشتن از کار دور آیدت
|
جهانداری آمد چنین زورمند
|
|
در دوستی را بر او در مبند
|
به هر جا که آمد ولایت گرفت
|
|
نشاید در این کار ماندن شگفت
|
چه پنداشتی کار بازیست این
|
|
همه نکته کار سازیست این
|
بدینگونه کاری خدائی بود
|
|
خصومت خدای آزمائی بود
|
نشاید زدن تیغ با آفتاب
|
|
نه البرز را کرد شاید خراب
|
پذیره شو ارنی سپهر بلند
|
|
به دولت گزایان درآرد گزند
|
نه اقبال را شاید انداختن
|
|
نه با مقبلان دشمنی ساختن
|
میاویز در مقبل نیکبخت
|
|
که افکندن مقبلانست سخت
|
چو مقبل کمر بست پیش آر کفش
|
|
طپانچه نشاید زدن با درفش
|
به یک ماه کم و بیش با او بساز
|
|
که بیگانه اینجا نماند دراز
|
مزن سنگ بر آبگینه نخست
|
|
که چون بشکند دیر گردد درست
|
درستی بود زخمها را ز خون
|
|
ولی زخمگه موی نارد برون
|
در آن کوش کین اژدهای سیاه
|
|
به آزرم یابد درین بوم راه
|
به چینی بر آن روز نفرین رسید
|
|
که این اژدها بر در چین رسید
|
مپندار کز گنبد لاجورد
|
|
رسد جامهای بی کبودی به مرد
|
نوای جهان خارج آهنگیست
|
|
خلل در بریشم نه در چنگیست
|
درین پرده گر سازگاری کنی
|
|
هماهنگ را به که یاری کنی
|
طرفدار چین چون در آن داوری
|
|
به کوشش ندید از فلک یاوری
|
از آن کارها کاختیار آمدش
|
|
پرستشگری در شمار آمدش
|
بر آن عزم شد کاورد سر به راه
|
|
به رسم رسولان شود نزد شاه
|
ببیند جهانداری شاه را
|
|
همان سرفرازان درگاه را
|
سحرگه که زورق کش آفتاب
|
|
ز ساحل برافکند زورق بر آب
|
سپهدار چین شهریار ختن
|
|
رسولی براراست از خویشتن
|
به لشگرگه شاه عالم شتافت
|
|
بدانگونه کان راز کس درنیافت
|
چو آمد به درگاه شاهنشهی
|
|
از آن آمدن یافت شاه آگهی
|
که خاقان رسولی فرستاده چست
|
|
به دیدن مبارک به گفتن درست
|
بفرمود خسرو که بارش دهند
|
|
به جای رسولان قرارش دهند
|
درآمد پیام آور سرفراز
|
|
پرستش کنان برد شه را نماز
|
بفرمود شه تا نشیند ز پای
|
|
سخنهای فرموده آرد بجای
|
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد
|
|
نشست و نشاننده را سجده کرد
|
زمانی شد و دیده برهم نزد
|
|
به نیک و بد خویشتن دم نزد
|
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
|
|
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
|
اشارت چنان آمد از شهریار
|
|
که پیغامی ار نیک داری بیار
|
مه روی پوشیده در زیر میغ
|
|
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ
|
کز آمد شد شاه ایران و روم
|
|
برومند بادا همه مرز و بوم
|
ز چین تا دگر باره اقصای چین
|
|
به فرمان او باد یکسر زمین
|
جهان بی دربارگاهش مباد
|
|
سریر جهان بی پناهش مباد
|
نهفته سخنهاست دربار من
|
|
کز آن در هراسست گفتار من
|
فرستندهی من چنان دید رای
|
|
که خالی کند شه ز بیگانه جای
|
نباشد کس از خاصگان پیش او
|
|
جز او کافرین باد بر کیش او
|
اگر یک تن آنجا بود در نهفت
|
|
نباید تو را راز پوشیده گفت
|
شه از خلوتی آنچنان خواستن
|
|
شکوهید در خلوت آراستن
|
بفرمود کز زر یکی پای بند
|
|
نهادند بر پای سرو بلند
|
همان ساعدش را به زرین کمر
|
|
کشیدند در زیر نخجیر زر
|
سرای آنگه از خلق پرداختند
|
|
همان خاصگان سوی در تاختند
|
ملک ماند خالی در آن جای خویش
|
|
نهاده یکی تیغ الماس پیش
|
فرستاده را گفت خالیست جای
|
|
نهفته سخن را گره بر گشای
|
به فرمان شه مرد پوشیده راز
|
|
ز راز نهفته گره کرد باز
|
چو برقع ز روی سخن برفکند
|
|
سرآغاز آن از دعا درفکند
|
که تا سبزه روینده باشد به باغ
|
|
گل سرخ تابد چو روشن چراغ
|
رخت باد چون گل برافروخته
|
|
جهان از تو سرسبزی آموخته
|
نگین فلک زیر نام تو باد
|
|
همه کار دولت به کام تو باد
|
برآنم که گربنده را شهریار
|
|
شناسد نیایش نباید به کار
|
گر از راز پوشیده آگاه نیست
|
|
به از راستی پیش او راه نیست
|
من آن قاصد خود فرستادهام
|
|
کزان پیش کافکندی افتادهام
|
منم شاه خاقان سپهدار چین
|
|
که در خدمت شاه بوسم زمین
|
سکندر ز گستاخی کار او
|
|
پسندیده نشمرد بازار او
|
به تندی بر او بانگ برزد درشت
|
|
که پیدا بود روی دیبا ز پشت
|
شناسم من از باز گنجشک را
|
|
همان از جگر نافهی مشک را
|
ولیکن نگهدارم آزرم و آب
|
|
ز پوشیدگان برندارم نقاب
|
چه گستاخ روئی بر آن داشتت
|
|
که در پرده پوشیده نگذاشتت
|
چه بی هیبتی دیدی از شاه روم
|
|
که پولاد را نرم دانی چو موم
|
نترسیدی از زور بازوی من
|
|
که خاک افکنی در ترازوی من
|
گوزن جوان گر چه باشد دلیر
|
|
عنان به که برتابد از راه شیر
|
جوابش چنین داد خاقان چین
|
|
کهای درخور صد هزار آفرین
|
بدین بارگه زان گرفتم پناه
|
|
که بی زینهاری ندیدم ز شاه
|
چو من ناگرفته درآیم ز در
|
|
نبرد مرا هیچ بدخواه سر
|
سیه شیر چندان بود کینه ساز
|
|
که از دور دندان نماید گراز
|
چو دندان کنان گردن آرد به زیر
|
|
ز گردن کند خون او تند شیر
|
ز من چو دل شاه رنجور نیست
|
|
جوانمردی شیر ازو دور نیست
|
مرا بیم شمشیر چندان بود
|
|
که شمشیر من تیز دندان بود
|
چو من با سکندر ندارم ستیز
|
|
کجا دارم اندیشهی تیغ تیز
|
دگر کان خیانت نکردم نخست
|
|
که بر من گرفتاری آید درست
|
تو آوردهای سوی من تاختن
|
|
مرا با تو کفرست کین ساختن
|
خصومتگری برگرفتم ز راه
|
|
بدین اعتماد آمدم نزد شاه
|
چو من مهربانی نمایم بسی
|
|
نبرد سر مهربانان کسی
|
وگر نیز کردم گناهی بزرگ
|
|
غریبی بود عذرخواهی بزرگ
|
نوازندهتر زان شد انصاف شاه
|
|
که رحمت کند خاصه بر بی گناه
|
پناهنده را سر نیارد به بند
|
|
ز زنهاریان دور دارد گزند
|
اگر من بدین بارگاه آمدم
|
|
به دستوری عدل شاه آمدم
|
که شاه جهان دادگر داورست
|
|
خدایش بهر کار از آن یاورست
|
از آن چرب گفتار شیرین زبان
|
|
گره بر گشاد از دل مرزبان
|
بدو گفت نیک آمدی شاد باش
|
|
چو بخت از گرفتاری آزاد باش
|
حساب تو زین آمدن بر چه بود
|
|
چو گستاخی آمد بباید نمود
|
پناهنده گفت ای پناه جهان
|
|
ندارم ز تو حاجت خود نهان
|
بدان آمدم سوی درگاه تو
|
|
که بینم رضای تو و راه تو
|
کزین آمدن شاه را کام چیست
|
|
در این جنبش آغاز و انجام چیست
|
گرم دسترس باشد از روزگار
|
|
کنم بر غرض شاه را کامگار
|
گر آن کام نگشاید از دست من
|
|
همان تیر دور افتد از شست من
|
زمین را ببوسم به خواهشگری
|
|
مگر دور گردد شه از داروی
|
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
|
|
چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ
|
گهر چون به آسانی آید به چنگ
|
|
به سختی چه باید تراشید سنگ
|
مرادی که در صلح گردد تمام
|
|
چه باید سوی جنگ دادن لگام
|
اگر تخت چین خواهی و تاج تور
|
|
ز فرمانبری نیست این بنده دور
|
وگر بگذری از محابای من
|
|
نبخشی به من جای آبای من
|
پذیرندهی مهر نامت شوم
|
|
درم ناخریده غلامت شوم
|
زیانی ندارد که در ملک شاه
|
|
زیاده شود بندهی نیکخواه
|
به چین در قبا بستهی کین مباش
|
|
قبای تو را گو یکی چین مباش
|
ز جعد غلامان کشور بها
|
|
بهل بر چو من بندهی چینی رها
|
گرفتار چین کی بود روی ماه
|
|
ز چین دور به طاق ابروی شاه
|
شهنشاه گفت ای پسندیده رای
|
|
سخنها که پرسیدی آرم به جای
|
سپه زان کشیدم به اقصای چین
|
|
که آرم به کف ملک توران زمین
|
بداندیش را سر درآرم به خاک
|
|
کنم گیتی از کیش بیگانه پاک
|
به فرمان پذیری به هر کشوری
|
|
نشانم جداگانه فرمانبری
|
چو تو بی شبیخون شمشیر من
|
|
نهادی به تسلیم سر زیر من
|
سرت را سریر بلندی دهم
|
|
ز تاج خودت بهرهمند دهم
|
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
|
|
نگیرم در این کارها بر تو سخت
|
ولیکن به شرطی که از ملک خویش
|
|
کشی هفت ساله مرا دخل بیش
|
چو آری به من عبرهی هفت سال
|
|
دگر عبرهها بر تو باشد حلال
|
نیوشنده فرهنگ را ساز داد
|
|
جوابی پسندیدهتر باز داد
|
که چون خواهد از من خداوند تاج
|
|
به عمری چنین هفت ساله خراج
|
چنان به که پاداش مالم دهد
|
|
خط عمر تا هفت سالم دهد
|
جهانجوی را پاسخ نغز او
|
|
پسند آمد و گرم شد مغز او
|
بدو گفت شش ساله دخل دیار
|
|
به پامزد تو دادم ای هوشیار
|
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند
|
|
به یکساله دخل از تو کردم پسند
|
چو سالار ترکان ز سالار دهر
|
|
بدان خرمی گشت پیروز بهر
|
به نوک مژه خاک درگاه رفت
|
|
پس از رفتن خاک با شاه گفت
|
که شه گر چه گفتار خود را بجای
|
|
بیارد که نیروش باد از خدای
|
مرا با چنین زینهاری نخست
|
|
خطی باید از دست خسرو درست
|
که چون من کشم دخل یکساله پیش
|
|
شهم برنینگیزد از جای خویش
|
به تعویذ بازو کنم خط شاه
|
|
ز بهر سر خویش دارم نگاه
|
دهم خط به خون نیز من شاه را
|
|
که جز بر وفا نسپرم راه را
|
برین عهدشان رفت پیمان بسی
|
|
که در بیوفائی نکوشد کسی
|
نجویند کین تازه دارند مهر
|
|
مگر کز روش بازماند سپهر
|
بفرمود شه تا رقیبان بار
|
|
کنند آن فرو بسته را رستگار
|
ز بند زرش پایهی برتر نهند
|
|
به تارک برش تاج گوهر نهند
|
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
|
|
به لشگرگه خویش برگشت باز
|
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
|
|
سواد جهان رنگ عنبر گرفت
|
ستاره چنان گنجی از زر فشاند
|
|
که مهد زمین گاو بر گنج راند
|
سکندر منش کرد بر باده تیز
|
|
ز میکرد یاقوت را جرعه ریز
|
نشست از گه شام تا صبحدم
|
|
روان کرد بر یاد جم جام جم
|
خسک ریخته بر گذر خواب را
|
|
فراموش کرده تک و تاب را
|
دل از کار دشمن شده بیهراس
|
|
نه بازار لشگر نه آوای پاس
|
صبوحی ملوکانه تا صبح راند
|
|
همی داشت شب زنده تا شب نماند
|
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت
|
|
جهان گشت با تاج یاقوت جفت
|
درآمد ز در دیدبانی پگاه
|
|
که غافل چرا گشت یکباره شاه
|
رسید اینک از دور خاقان چین
|
|
بدانسان که لرزد به زیرش زمین
|
جهان در جهان لشگر آراسته
|
|
ز بوق و دهل بانگ برخاسته
|
ز بس پای پیلان که آزرده راه
|
|
شده گرد بر روی خورشید و ماه
|
سپاهی که گر باز جوید بسی
|
|
نبیند به یکجای چندان کسی
|
همه آلت جنگ برداشته
|
|
چو دریائی از آهن انباشته
|
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
|
|
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل
|
چو زین شعبده یافت شاه آگهی
|
|
فرود آمد از تخت شاهنشهی
|
نشست از بر بارهی ره نورد
|
|
برآراست لشگر به رسم نبرد
|
به پرخاش خاقان کمر بست چست
|
|
که نشمرد پیمان او را درست
|
بفرمود تا کوس روئین زدند
|
|
به ابرو دراز چینیان چین زنند
|
برآراست لشگر چو کوه بلند
|
|
به شمشیر و گرز و کمان و کمند
|
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
|
|
برآورد کوهی ز دریا به میغ
|
چو خاقان خبر یافت از کار او
|
|
که آمد سکندر به پیکار او
|
برون آمد از موکب قلبگاه
|
|
به آواز گفتا کدامست شاه
|
بگوئید کارد عنان سوی من
|
|
ندارد نهان روی از روی من
|
سکندر چو آواز چینی شنید
|
|
قبای کژآگن به چین درکشید
|
برون راند پیل افکن خویش را
|
|
رخ افکند پیل بداندیش را
|
به نفرین ترکان زبان برگشاد
|
|
که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد
|
ز چینی بجز چین ابرو مخواه
|
|
ندارند پیمان مردم نگاه
|
سخن راست گفتند پیشینیان
|
|
که عهد و وفا نیست در چینیان
|
همه تنگ چشمی پسندیدهاند
|
|
فراخی به چشم کسان دیدهاند
|
وگر نه پس از آنچنان آشتی
|
|
ره خشمناکی چه برداشتی
|
در آن دوستی جستن اول چه بود
|
|
وزین دشمنی کردن آخر چه سود
|
مرا دل یکی بود و پیمان یکی
|
|
درستی فراوان و قول اندکی
|
خبر نی که مهر شما کین بود
|
|
دل ترک چین پر خم و چین بود
|
اگر ترک چینی وفا داشتی
|
|
جهان زیر چین قبا داشتی
|
مرا بسته عهد کردی چو دیو
|
|
به بدعهدی اکنون برآری غریو
|
اگر کوه پولاد شد پیکرت
|
|
وگر خیل یاجوج شد لشگرت
|
نجنبد ز یاجوج پولاد خای
|
|
سکندر چو سد سکندر ز جای
|
تذروی که بر وی سرآید زمان
|
|
به نخجیر شاهینش آید گمان
|
ملخ چون پرسرخ را ساز داد
|
|
به گنجشک خطی به خون باز داد
|
اگر سر گرائی ربایم کلاه
|
|
وگر پوزش آری پذیرم گناه
|
مرا زیت و زنبوره در کیش هست
|
|
چو زنبور هم نوش و هم نیش هست
|
سپهدار چین گفت کای شهریار
|
|
نپیچیدهام گردن از زینهار
|
همان نیکخواهم که بودم نخست
|
|
به سوگند محکم به پیمان درست
|
چو گشتم پذیرای فرمان تو
|
|
نبندم کمر جز به پیمان تو
|
از این جنبش آن بود مقصود من
|
|
که خوشبو کنی مجمر از عود من
|
بدانی که من با چنین دستگاه
|
|
که بر چرخ انجم کشیدم سپاه
|
نباشم چنین عاجز و روز کور
|
|
که برگردم از جنگ بی دست زور
|
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه
|
|
ز جوشنده دریا نیایم ستوه
|
ولیکن تو را بخت یاریگرست
|
|
زمینت رهی آسمان چاکرست
|
ستیزندگی با خداوند بخت
|
|
ستیزنده را سر برد بر درخت
|
تو را آسمان میکند یاوری
|
|
مرا نیست با آسمان داوری
|
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل
|
|
سوی مصر شه رفت چون رود نیل
|
چو شد دید کان خسرو عذر ساز
|
|
پیاده به نزدیک او شد فراز
|
به هرا یکی مرکبش درکشید
|
|
ز سر تا کفل زیر زر ناپدید
|
چو بر بارگی کامرانیش داد
|
|
به هم پهلوی پهلوانیش داد
|
جز آتش دگر داد بسیار چیز
|
|
رها کرد آن دخل یکساله نیز
|
چو شد شاه را خان خانان رهی
|
|
خصومت شد از خاندانها تهی
|
دو لشگر یکی شد در آن پهن جای
|
|
دو لشگر شکن را یکی گشت رای
|
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند
|
|
به داد و ستد درهم آمیختند
|
سپهدار چین هر دم از چین دیار
|
|
فرستاد نزلی بر شهریار
|
که درگه نشینان شه را تمام
|
|
کفایت شد آن نزل در صبح و شام
|
به هم بود رود و می و جامشان
|
|
همان نزد یکدیگر آرامشان
|
چو از میبه نخچیر پرداختند
|
|
به یک جای نحچیر میساختند
|
نخوردند بی یکدگر بادهای
|
|
به آزادی از خود هر آزادهای
|