گزارندهی حرف این حسب حال
|
|
ز پرده چنین مینماید خیال
|
که چون شاه فارغ شد از کار کید
|
|
گهی رای میکرد و گه رای صید
|
روان کرد لشگر به تاراج فور
|
|
ز پیروزیش کرد یکباره دور
|
چو شه تیغ را برکشید از نیام
|
|
بداندیش را سر درآمد به دام
|
همه ملک و مالش به تاراج داد
|
|
سرش را ز شمشیر خود تاج داد
|
چو افتاده شد خصم در پای او
|
|
به دیگر کسی داده شد جای او
|
وز آنجا به رفتن علم برفراخت
|
|
که آن خاک با باد پایان نساخت
|
سه چیز است کان در سه آرامگاه
|
|
بود هر سه کم عمر و گردد تباه
|
به هندوستان اسب و در پارس پیل
|
|
به چین گربه زینسان نماید دلیل
|
جهاندار چون دید کان آب و خاک
|
|
ز پوینده اسبان برآرد هلاک
|
ز هندوستان شد به تبت زمین
|
|
ز تبت درآمد به اقصای چین
|
چو بر اوج تبت رسید افسرش
|
|
به خنده درآمد همه لشگرش
|
بپرسید کاین خنده از بهر چیست
|
|
بجاییکه بر خود بباید گریست
|
نمودند کین زعفران گونهی خاک
|
|
کند مرد را بی سبب خنده ناک
|
عجب ماند شه زان بهشتی سواد
|
|
که چون آورد خندهی بیمراد
|
به دشواری راه بر خشک وتر
|
|
همی برد منزل به منزل به سر
|
ره از خون جنبندگان خشک دید
|
|
همه دشت بر نافهی مشک دید
|
چو دید آهوی دشت را نافهدار
|
|
نفرمود کاهو کند کس شکار
|
به هر جا که لشگر گذر داشتی
|
|
به خروارها نافه برداشتی
|
چو لختی بیابان چین درنوشت
|
|
به آبادی آمد ز ویرانه دشت
|
چو مینا چراگاهی آمد پدید
|
|
که از خرمی سر به مینو کشید
|
به هر پنج گامی در آن مرغزار
|
|
روانه شده چشمهای خوشگوار
|
هوای خوش و بیشههای فراخ
|
|
درختان بارآور سبز شاخ
|
روان آب در سبزهی آبخورد
|
|
چو سیماب در پیکر لاجورد
|
گیاهان نو رسته از قطره پر
|
|
چو بر شاخ مینا برآموده در
|
پی آهو از چشمه انگیخته
|
|
چو بر نیفهها نافهها ریخته
|
سم گور بر سبزه خاریده جای
|
|
چو بر سبز دیبا خط مشک سای
|
سوادی که در وی سیاهی نبود
|
|
وگر بود جز پشت ماهی نبود
|
سکندر چو دید آن سواد بهی
|
|
ز سودای هندوستان شد تهی
|
در آب و چراگاه آن مرحله
|
|
بفرمود کردن ستوران یله
|
یکی هفته از خرمی یافت بهر
|
|
بر آسود با پهلوانان دهر
|
دگر هفته روزی پسندیده جست
|
|
کزو فال فیروزی آید درست
|
بفرمود تا کوس بنواختند
|
|
از آن مرحله سوی چین تاختند
|
دهلزن چو شد بر دهل خشمناک
|
|
برآورد فریاد از باد پاک
|
چو آیینهی چینی آمد پدید
|
|
سکندر سپه را سوی چین کشید
|
نشستند بر تازی تیز جوش
|
|
همه خاره خفتان و پولاد پوش
|
هوای خوش و راه بیخار بود
|
|
وگر بود خار انگبین دار بود
|
ز شیرین گیاهان کوه و دره
|
|
شکر یافته شیر آهو بره
|
بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه
|
|
معنبر شد از گرد او صیدگاه
|
هر آهو که با داغ او زاده بود
|
|
زنافه کشی نافش افتاده بود
|
گوزنی کزو روی بر خاک داشت
|
|
به چشمش جهان چشم تریاک داشت
|
جهانجوی میشد چو غرنده شیر
|
|
جهنده هژبری شکاری به زیر
|
شکار افکنان در بیابان چین
|
|
بپرداخت از گور و آهو زمین
|
حریر زمین زیر سم ستور
|
|
شده گور چشم از بسی چشم گور
|
به مقراضهی تیر پهلو شکاف
|
|
بسی آهو افکنده با نافهی ناف
|
ادیم گوزنان سرین تا بسر
|
|
ز پیکان زر گشته چون کان زر
|
کمان شهنشه کمین ساخته
|
|
گوزنی به هر تیری انداخته
|
به نقاشی نوک تیر خدنگ
|
|
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ
|
به نخجیر کرد در آن صیدگاه
|
|
یکی روز تا شب بسر برد راه
|
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
|
|
عروس جهان در حصار اوفتاد
|
زسودای او شب چو هندو زنی
|
|
شده جو زنان گرد هر برزنی
|
شهنشه فرود آمد از بارگی
|
|
همان لشگرش نیز یکبارگی
|
به تدبیر آسایش آورد رای
|
|
نجنبید تا روز مرغی ز جای
|
چو خاتون یغما به خلخال زر
|
|
زخرگاه خلخ برآورد سر
|
جهانی چو هندو به دود افکنی
|
|
چو یغما و خلخ شد از روشنی
|
زکوس شهنشه برآمد خروش
|
|
به یغما و خلخ در افتاد جوش
|
شه عالم آهنج گیتی نورد
|
|
در آن خاک یکماه کرد آبخورد
|
طویله زدند آخر انگیختند
|
|
به سبز آخران برعلف ریختند
|
خبر شد به خاقان که صحرا و کوه
|
|
شد از نعل پولاد پوشان ستوه
|
درآمد یکی سیل از ایران زمین
|
|
که نه چین گذارد نه خاقان چین
|
شتابنده سیلی که برکوه و دشت
|
|
زطوفان پیشینه خواهد گذشت
|
تگرگش زمین را ثریا کند
|
|
هلاک نهنگان دریا کند
|
سیاه اژدهائی که در هیچ بوم
|
|
نیامد چو او تند شیری ز روم
|
حبش داغ بر روی فرمان اوست
|
|
سیه پوشی زنگ از افغان اوست
|
به دارا رسانید تاراج را
|
|
ز شاهان هندو ستد تاج را
|
چو فارغ شد از غارت فوریان
|
|
کمر بست بر کین فغفوریان
|
گر آن ژرف دریا درآید ز جای
|
|
ندارد دران داوری کوه پای
|
بترسید خاقان و زد رای ترس
|
|
که بود از چنان دشمنی جای ترس
|
به هر مرزبان خطی از خان نبشت
|
|
که در مرز ما خاک با خون سرشت
|
ز شاه خطا تا به خان ختن
|
|
فرستاد و ترتیب کرد انجمن
|
سپاه سپنجاب و فرغانه را
|
|
دگر مرزداران فرزانه را
|
ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر
|
|
بسی پهلوان خواند زرین کمر
|
چو عقد سپه برهم آموده شد
|
|
دل خان خانان برآسوده شد
|
به کوه رونده درآورد پای
|
|
چو پولاد کوهی روان شد ز جای
|
دو منزل کم و بیش نزدیک شاه
|
|
طویله فرو بست و زد بارگاه
|
شب و روز پرسیدی از شهریار
|
|
که با او چه شب بازی آرد به کار
|
نهان رفته جاسوس را باز جست
|
|
که تا حال او بازگوید درست
|
خبر دادش آن مرد پنهان پژوه
|
|
که شاهیست با شوکت و با شکوه
|
دها و دهش دارد و مردمی
|
|
فرشته است در صورت آدمی
|
خردمند و آهسته و تیزهوش
|
|
به خلوت سخنگو به زحمت خموش
|
به سنگ و سکونت برآرد نفس
|
|
نکوشد به تعجیل در خون کس
|
ستم را زبان عدل را سود ازو
|
|
خدا راضی و خلق خشنود ازو
|
نیارد زکس جز به نیکی به یاد
|
|
نگردد به اندوه کس نیز شاد
|
ندیدم کسی کو بر او دست برد
|
|
نه مردانهای کو ز بیمش نمرد
|
مگر تیرش از جعبه آرشست
|
|
که از نوک او خاره با خارشست
|
چو شمشیر گیرد بود چون درخش
|
|
چو می بر کف آرد شود گنج بخش
|
چو نقد سخن در عیار آورد
|
|
همه مغز حکمت به کار آورد
|
سخن نشنود کان نباشد درست
|
|
نگیرد پذیرفتهی خویش سست
|
به هر جایگه رونقانگیز کار
|
|
بجز در شبستان و جز در شکار
|
به نخجیر کردن ندارد درنگ
|
|
شکیبا بود چون رسد وقت جنگ
|
جهان ایمن از دانش و داد او
|
|
ملک بر ملک زاد بر زاد او
|
به میدان سر شهسواران بود
|
|
به مستی به از هوشیاران بود
|
چو خندد خیالی غریب آیدش
|
|
چو طیبت کند بوی طیب آیدش
|
فراوان شکیبست و اندک سخن
|
|
گه راستی راست چون سرو بن
|
سیاست کند چون شود کینهور
|
|
ببخشاید آنگه که یابد ظفر
|
لبش در سخن موج طوفان زند
|
|
همه رای با فیلسوفان زند
|
به تدبیر پیران کند کارها
|
|
جوانان برد سوی پیگارها
|
پناهد به ایزد به بیگاه و گاه
|
|
نیفتد به بد مرد ایزد پناه
|
چو در زین کشد سرو آزاد را
|
|
بر اسبی که پیل افکند باد را
|
هم آورد او گر بود زنده پیل
|
|
کم از قطره باشد بر رود نیل
|
مبادا که اسبش حروفی کند
|
|
که از چرم شیر اسب خونی کند
|
پس و پیش چنبر جهاند چو مار
|
|
چب و راست آتش زند چون شرار
|
ملوکی کز افسر نشان داشتند
|
|
جهان را به لشگر کشان داشتند
|
جز او نیست در لشگرش تیغزن
|
|
زهی لشگر آرای لشگر شکن
|
نیندیشد از هیچ خونخوارهای
|
|
مگر کز ضعیفی و بیچارهای
|
فراخ افکند بارگه را بساط
|
|
به اندازه خندد چو یابد نشاط
|
نبیند ز تعظیم خود در کسی
|
|
چو بیند نوازش نماید بسی
|
خزینه است بخشیدن گوهرش
|
|
طویله بود دادن استرش
|
به خواهندگان گر کسی زر دهد
|
|
به جای زر او شهر و کشور دهد
|
مرادی که آرد دلش در شمار
|
|
دهد روزگارش به کم روزگار
|
چو خاقان خبر یافت زان بخردی
|
|
شکوهید از آن فره ایزدی
|
به آزرم خسرو دلش نرم شد
|
|
بسیچش به دیدار او گرم شد
|
بر اندیشهی جنگ بر بست راه
|
|
بهانه طلب کرد بر صلح شاه
|
به شاه جهان قصه برداشتند
|
|
که ترکان چین رایت افراشتند
|
شهنشه مثل زد که نخجیر خام
|
|
به پای خود آن به که آید به دام
|
اگر با من او همنبردی کند
|
|
نه مردی که آزاد مردی کند
|
مراد شما را سبک راه کرد
|
|
به ما بر ره دور کوتاه کرد
|
چنان آرمش چین در ابروی تنگ
|
|
که در چین بگرید بر او خاره سنگ
|
سپیده دمان کز سپهر کبود
|
|
رسانید خورشید شه را درود
|
دبیر عطارد منش را نشاند
|
|
که بر مشتری زهره داند فشاند
|
یکی نامه درخواست آراسته
|
|
فروزانتر از ماه ناکاسته
|
سخن ساخته در گزارش دو نیم
|
|
یکی نیمه ز امید ودیگر ز بیم
|
دبیر قلمزن قلم برگرفت
|
|
نخستین سخن ز افزین درگرفت
|
جهان آفریننده را کرد یاد
|
|
که بی یاد او آفرینش مباد
|
خدائی که امید و آرام ازوست
|
|
دل مرد جوینده را کام ازوست
|
به بیچارگی چارهی کار ما
|
|
درآب و در آتش نگهدار ما
|
چو بخشش کند ره نماید به گنج
|
|
چو بخشایش آرد رهاند ز رنج
|
جهان را نبود از بنه هیچ ساز
|
|
بفرمان او نقش بست این طراز
|
گزیده کسی کو به فرمان اوست
|
|
بر او آفرین کافرین خوان اوست
|
چو کلک از سر نامه پرداختند
|
|
سخن بر زبان شه انداختند
|
که این نامه ز اسکندر چیره دست
|
|
به خاقان که بادا سکندر پرست
|
به فرمان دارای چرخ کبود
|
|
ز ما باد بر جان خاقان درود
|
چنان داند آن خسرو داد بخش
|
|
که چون ما درین بوم راندیم رخش
|
نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم
|
|
به مهمان خاقان چین آمدیم
|
بدان دل که از راه فرمانبری
|
|
کند میهمان را پرستشگری
|
به شهر شما گر بلند آفتاب
|
|
ز مشرق کند سوی مغرب شتاب
|
من آن آفتابم که اینک ز راه
|
|
زمغرب به مشرق کشیدم سپاه
|
سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ
|
|
بدادم به خواهندگان بیدریغ
|
ز حد حبش عزم چین ساختم
|
|
زمغرب به مشرق زمین تاختم
|
ز پایینگه آفتاب بلند
|
|
سوی جلوه گاهش رساندم سمند
|
به هندوستان کاشتم مشک بید
|
|
بکارم به چین یاسمین سپید
|
اگر ترسی از پیچ دوران من
|
|
مپیچان سر از خط فرمان من
|
وگر پیچی از امر من رای و هوش
|
|
بپیچاندت چرخ گردنده گوش
|
به جائی میاور که این تند شیر
|
|
به نخجیر گوران دراید دلیر
|
بگردان پی شیر ازین بوستان
|
|
مده پیل را یاد هندوستان
|
بلا بر سر خود فرود آورند
|
|
که بر یاد مستان سرود آورند
|
ببین تا ز شمشیر من روز جنگ
|
|
چه دریای خون شد به صحرای زنگ
|
چگونه ز دارا نشاندم غرور
|
|
چه کردم بجای فرومایه فور
|
دگر خسروان را به نیروی بخت
|
|
به سر چون درآوردم از تاج و تخت
|
گر ایدون که آید فریدون به من
|
|
گرفتار گردد همیدون به من
|
به هر مرز و بومی که من تاختم
|
|
ز بیگانه آن خانه پرداختم
|
کسی گو مرا نیکخواهی نمود
|
|
ز من هیچ بدخواهی او را نبود
|
چو دادم کسی را به خود زینهار
|
|
نگشتم بر آن گفته زنهار خوار
|
زبانم چو بر عهد شد رهنمون
|
|
نبردم سر از عهد و پیمان برون
|
به یغما و چین زان نیارم نشست
|
|
که یغمائی و چینی آرم به دست
|
مرا خود بسی در دریائیست
|
|
غلامان چینی و یغمائیست
|
به زیر آمدن ز آسمان بر زمین
|
|
بسی بهتر از ملک ایران به چین
|
چه داری تو ای ترک چین در دماغ
|
|
که بر باد صرصر کشانی چراغ
|
به جای فرستادن نزل و گنج
|
|
چرا با هزبران شدی کینه سنج
|
فرود آمدن چیست بر طرف راه
|
|
چو سد سکندر کشیدن سپاه
|
اگر قصد پیکار ما ساختی
|
|
بخوری بر آتش برانداختی
|
وگر پیش اقبال باز آمدی
|
|
کجا عذر اگر عذر ساز آمدی
|
خبر ده مرا تا بدانم شمار
|
|
که در سلهی مارست یا مهرهی مار
|
سپاه از صبوری به جوش آمدند
|
|
ز تقصیر من در خروش آمدند
|
هزبرانم آهوی چین دیدهاند
|
|
کم آهوی فربه چنین دیدهاند
|
بریدند زنجیر شیران من
|
|
دلیرند بر خون دلیران من
|
پرتیر و منقار پیکان تیز
|
|
کنند از شغب جعبه را ریز ریز
|
سنان چشم در راه این دشمسنت
|
|
گر آنجا منی گر ز من صد منست
|
غلامان ترکم چو گیرند شست
|
|
ز تیری رسد لشگری را شکست
|
اگر خسرو شست میران بود
|
|
هم آماج این شست گیران بود
|
چو بر دودهی دود من برگذشت
|
|
اگر نقش چین بود شد دود دشت
|
ز پیوند آزرم چون بگذرم
|
|
مباد آبم ار با کس آبی خورم
|
سنانم چنان اژدها را خورد
|
|
که طوفان آتش گیا را خورد
|
چو تیرم گذر بر دلیران کند
|
|
نشانه ز پهلوی شیران کند
|
گرم ژرف دریا بود هم نبرد
|
|
ز دریا برآرم بر شمشیر گرد
|
وگر کوه باشد بجوشانمش
|
|
به زنگار آهن بپوشانمش
|
بهم پنجهی پیل را بشکنم
|
|
شه پیلتن بلکه پیل افکنم
|
سرین خوردن گور و پشت گوزن
|
|
ندارد بر شیر درنده وزن
|
چو شاهین بحری درآید به کار
|
|
دهد ماهیان را ز مرغان شکار
|
شما ماهیانید بی پا و چنگ
|
|
مرا اژدها در دهن چو نهنگ
|
سگان نیز کان استخوان میخورند
|
|
به دندان چون تیغ نان میخورند
|
به هر جا که نیروی من پی فشرد
|
|
مرا بود پیروزی و دستبرد
|
چو کین آوری کین باستانی کنم
|
|
شوی مهربان مهربانی کنم
|
اگر گوهرت باید و گر نهنگ
|
|
ز دریای من هر دو آید به چنگ
|
ندیدی مگر تیغم انگیخته
|
|
نهنگی و گوهر بر او ریخته
|
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
|
|
که زهر است و پازهر در ساغرم
|
به نزد تو از گنج و از اژدها
|
|
خبر ده به من تا چه آرد بها
|
گر آیی تنت در پرند آورم
|
|
وگر نی سرت زیر بند آورم
|
درشتی و نرمی نمودم تو را
|
|
بدین هر دو قول آزمودم تو را
|
اگر پای خاکی کنی بر درم
|
|
چو خورشید بر خاک چین بگذرم
|
و گر نی دراندازم از راه کین
|
|
همه خاک چین را به دریای چین
|
چو نامه بخوانی نسازی درنگ
|
|
نمائی به من صورت صلح و جنگ
|
تغافل نسازی که سیلاب نیز
|
|
به جوشست در ابر سیلاب ریز
|
زبان دان یکی مرد مردم شناس
|
|
طلب کرد کز کس ندارد هراس
|
فرستاد تا نامهی نغز برد
|
|
به مهر سکندر به خاقان سپرد
|
چو خاقان فرو خواند عنوان شاه
|
|
فرو خواست افتادن از اوج گاه
|
از آن هیبتش در دل آمد هراس
|
|
که زیرک منش بود و زیرک شناس
|
دو پیکر خیالی بر او بست راه
|
|
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه
|
دو رنگی در اندیشه تاب آورد
|
|
سر چاره گر زیر خواب آورد
|