سوی درگه شهریار آمدند
|
|
در آن باغ چون گل به بار آمدند
|
چو هندو سراپردهی شاه دید
|
|
مه خیمه بر خیمهی ماه دید
|
درآمد زمین را به تارک برفت
|
|
پیامی که آورد با شاه گفت
|
چو پیشینه پیغامها گفته شد
|
|
سخن راند از آنها که پذیرفته شد
|
صفت کرد از آن چار پیکر به شاه
|
|
که کس را نبود آنچنان دستگاه
|
دل شه در آن آرزو جوش یافت
|
|
طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت
|
به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ
|
|
نبود از شتابش زمانی درنگ
|
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
|
|
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی
|
بلیناس را با دگر مهتران
|
|
فرستاد و سربسته گنجی گران
|
یکی نامهی کالماس را موم کرد
|
|
همه هند را هندوی روم کرد
|
نبشت از سکندر به کید دلیر
|
|
ز تند اژدهائی به غرنده شیر
|
فریبندگیها درو بی شمار
|
|
که آید نویسندگان را به کار
|
بسی شرط بر عذر آزرم او
|
|
برانگیخته با دل گرم او
|
چو نامه نویس این وثیقت نوشت
|
|
مثالی به کافور و عنبر سرشت
|
بلیناس با کاردانان روم
|
|
سوی کید رفتند از آن مرز و بوم
|
چو دانای رومی در آن ترکتاز
|
|
به لشگرگه هندو آمد فراز
|
دل کید هندو پر از نور یافت
|
|
ز کیدی که هندو کند دور یافت
|
پرستش نمودش به آیین شاه
|
|
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه
|
ببوسید بر نامه و پیش برد
|
|
کلید خزانه به هندو سپرد
|
فرو خواند نامهی دبیر دلیر
|
|
که از هیبت افتاد گردون به زیر
|