وگر باژگونه بود داوری
|
|
که شه میل دارد به کین آوری
|
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
|
|
نیندازم این دبه در پای پیل
|
چو من سر بگردانم از رزم او
|
|
شود باطل از خون من عزم او
|
اگر رای دارد که کم گیردم
|
|
بپایم چه درد شکم گیردم
|
گر آرد سپه پای من لنگ نیست
|
|
دگر سو گریزم جهان تنگ نیست
|
بلی گر کند عهد با من نخست
|
|
به شرطی که آن عهد باشد درست
|
که نارد به من غدر و غارتگری
|
|
وزین در به یکسو نهد داوری
|
دهم چار چیزش که بی پنجمند
|
|
به نوباوگی برتر از انجمند
|
یکی دختر خود فرستم به شاه
|
|
چه دختر که تابنده خورشید و ماه
|
دویم نوش جامی ز یاقوت ناب
|
|
کزو کم نگردد بخوردن شراب
|
سوم فیلسوفی نهانی گشای
|
|
که باشد به راز فلک رهنمای
|
چهارم پزشگی خردمند و چست
|
|
که نالندگان را کند تندرست
|
بدین تحفه شه را شوم حق شناس
|
|
اگر شه پذیرد پذیرم سپاس
|
فرستاده پذیرفت کین هر چهار
|
|
اگر تحفه سازی بر شهریار
|
در این کشورت شاه نامی کند
|
|
به پیوند خویشت گرامی کند
|
ز نام آوران برکشد نام تو
|
|
نتابد سر از جستن کام تو
|
چو هندو ملک دیدگان پاک مغز
|
|
ندارد بدین کار در پای لغز
|
ز پیران هندو یکی نامدار
|
|
فرستاد با قاصد شهریار
|
بدین شرط پیمانی انگیخته
|
|
سخن چرب و شیرین برآمیخته
|
فرستادگان بازگشتند شاد
|
|
همان قاصد پیر هندو نژاد
|