رفتن اسکندر به هندوستان

وگر باژگونه بود داوری که شه میل دارد به کین آوری
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل نیندازم این دبه در پای پیل
چو من سر بگردانم از رزم او شود باطل از خون من عزم او
اگر رای دارد که کم گیردم بپایم چه درد شکم گیردم
گر آرد سپه پای من لنگ نیست دگر سو گریزم جهان تنگ نیست
بلی گر کند عهد با من نخست به شرطی که آن عهد باشد درست
که نارد به من غدر و غارتگری وزین در به یکسو نهد داوری
دهم چار چیزش که بی پنجمند به نوباوگی برتر از انجمند
یکی دختر خود فرستم به شاه چه دختر که تابنده خورشید و ماه
دویم نوش جامی ز یاقوت ناب کزو کم نگردد بخوردن شراب
سوم فیلسوفی نهانی گشای که باشد به راز فلک رهنمای
چهارم پزشگی خردمند و چست که نالندگان را کند تندرست
بدین تحفه شه را شوم حق شناس اگر شه پذیرد پذیرم سپاس
فرستاده پذیرفت کین هر چهار اگر تحفه سازی بر شهریار
در این کشورت شاه نامی کند به پیوند خویشت گرامی کند
ز نام آوران برکشد نام تو نتابد سر از جستن کام تو
چو هندو ملک دیدگان پاک مغز ندارد بدین کار در پای لغز
ز پیران هندو یکی نامدار فرستاد با قاصد شهریار
بدین شرط پیمانی انگیخته سخن چرب و شیرین برآمیخته
فرستادگان بازگشتند شاد همان قاصد پیر هندو نژاد