رفتن اسکندر به هندوستان

به هند آمدن تیغ هندی به دست کباب ترم باید از پیل مست
مخور عبره‌ی هند بی‌یاد من که هندوتر از توست پولاد من
چوسر بایدت سر متاب از خراج وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
فرستاده آمد به درگاه کید سخن در هم افکند چون دام صید
فرو گفت با او سخنهای تیز گدازان‌تر از آتش رستخیز
چو کید آنچنان آتش تیز دید ازو رستگاری به پرهیز دید
که خوابی در آن داوری دیده بود ز تعبیر آن خواب ترسیده بود
دگر کز جهانگیری شهریار خبر داشت کورا سپهرست یار
گه کینه با شاه دارا چه کرد ز حد حبش تا بخارا چه کرد
نه رای آمدش روی از او تافتن ز فرمان سوی فتنه بشتافتن
بدانست کو را دران تاب تیز چگونه ز خود باز دارد ستیز
به خواهش نمودن زبان بر گشاد بسی آفرین شاه را کرد یاد
که چون در جهان اوست هشیارتر جهانداری او را سزاوارتر
همش پایه‌ی تخت بر ماه باد هم آزرم را سوی او راه باد
نبودست جز مهر او کار من سبب چیست کاید به پیکار من
اگر گنج خواهد فدا سازمش گر افسر هم از سر بیندازمش
وگر میل دارد به جان خوشم به دندان گرفته به خدمت کشم
وگر بنده‌ای را فرستد ز راه سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
ز مولائی و چاکری نگذرم سکندر خداوند و من چاکرم
گر او نازش آرد من آرم نیاز مگر گردد از بنده خشنود باز