گزارندهی تختهی سالخورد
|
|
چنان درکشد نقش را لاجورد
|
که چون خسرو از تخت کیخسروی
|
|
سوی لشگر آمد به چابک روی
|
نشسته یکی روز بالای تخت
|
|
به اندیشهی کوچ میبست رخت
|
شتابنده پیکی درآمد چو باد
|
|
به آیین پیکان زمین بوسه داد
|
به شاه جهان راز پوشیده گفت
|
|
خبر دادش از آشکار و نهفت
|
که بر آستان بوسی بارگاه
|
|
ز تخت سطخرآمدم نزد شاه
|
نژاده ملک نایب شهریار
|
|
سخن را چنین مینماید عیار
|
که تا شاه برحل و عقدی که داشت
|
|
نیابت کن خویشتن را گماشت
|
چنان داشتم ملک را پیش و پس
|
|
که آزارشی نامد از کس به کس
|
به شرطی که در عهد شاه داشتم
|
|
پذیرفتهها را نگه داشتم
|
بحمدالله از هیچ بالا و پست
|
|
نیامد درین ملک موئی شکست
|
ولیکن چو گردنده آمد سپهر
|
|
بگردد جهان از سر کین و مهر
|
زمانه به نیک و بد آبستنست
|
|
ستاره گهی دوست گه دشمنست
|
نکشته درختی برآمد زاری
|
|
کند دعوی از تخم کاوس کی
|
گزاینده عفریتی آشوبناک
|
|
شتابنده چون اژدها بر هلاک
|
شبانان که آهو پرستی کنند
|
|
ز تیرش همه چوب دستی کنند
|
همان بیل زن مرد آلت شناس
|
|
کند بیلکش را به بیلی قیاس
|
برآورده گردن چو اهریمنی
|
|
فکنده به هر شهر در شیونی
|
سرو تاجی از دعوی انگیختست
|
|
به ناموس رنگی برآمیختست
|
پراکندهای چند را گرد کرد
|
|
که از آب دریا برآرند گرد
|
ز پیروزی خود دلاور شدست
|
|
همانا که تنها به داور شود
|
سرو سیم آن بنده در سر شود
|
|
که با خواجهی خود به داور شود
|
خراسانیانش عنان میکشند
|
|
به پیگار شه در میان میکشند
|
ز حد نشابور تا خاک بلخ
|
|
کنندش به صفرای ما کام تلخ
|
به سر خیلی فتنه بربست موی
|
|
سوی تاجگاه تو آورد روی
|
چنین فتنهای را که شد گرم کین
|
|
اگر خرده بینی بخردی مبین
|
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
|
|
که در پای پیکان بود کعب گرگ
|
گر این فتنه ماند چنین دیرباز
|
|
کند دست بر شغل شاهی دراز
|
شه ار ماه او درنیارد به میغ
|
|
سرتخت خواهد گرفتن به تیغ
|
چو باز از نشیمن گشاید دوال
|
|
شکسته شود کبک را پر و بال
|
مرا لشگری نیست چندان به زور
|
|
کزو چشم بد را توان کرد کور
|
سران سپه در ولایت کمند
|
|
به درگاه شاهنشه عالمند
|
همی هر چه روز آید آن دیو زاد
|
|
قوی دست گردد که دستش مباد
|
بجز صرصر باد پایان شاه
|
|
کس این گرد را برندارد ز راه
|
چو اندر سخن پیک چستی نمود
|
|
به نامه سخن را درستی نمود
|
به نیک و بد از رازهای نهفت
|
|
همان بود در نامه کارنده گفت
|
شه شیر دل خسرو پیلتن
|
|
در آن داوری گفت با خویشتن
|
مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر
|
|
به تخت من آنجا دگر کس دلیر
|
بدان داستان ماند این تاج و تخت
|
|
که از هندوئی هندوئی برد رخت
|
صواب آنچنان شد که آرم شتاب
|
|
که آزرم دشمن بود ناصواب
|
مگر موکب شاه بود آسمان
|
|
که ناسود بر جای خود یک زمان
|
جهان کاروان شاه سالار بود
|
|
در آن کاروان بار بسیار بود
|
ز هر گوشهای بار میاوفتاد
|
|
همان کار در کار میاوفتاد
|
در آن کارها یاور او بود و بس
|
|
پناهنده را گشت فریاد رس
|
چو طالع جهانگردی آرد به پیش
|
|
نشاید زدن کنده بر پای خویش
|
برون رفت از آن کوچگه شهریار
|
|
سواحل سواحل به دریا کنار
|
سپاهش ز مه برده رایت برون
|
|
ستونی برآورده تا بیستون
|
به صید افکنی مینبشتند راه
|
|
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه
|
ز بار گران خوشه خم گشته بود
|
|
تک و تاب نخجیر کم گشته بود
|
ز بس رود خیزان لب رودبار
|
|
نشانده ز رخسار گیتی غبار
|
ز برق آمده ابر نیسان به جوش
|
|
برآورده تندر به تندی خروش
|
رگ رستنی در زمین گشته سخت
|
|
به رقص آمده برگهای درخت
|
ز گلبام شبابهی زند باف
|
|
دریده صبا شعر گل تا به ناف
|
خرامنده بر رخش بیجاده نعل
|
|
گل لعل در زیر گلنار لعل
|
دو نوباوه هم تود و هم برگ تود
|
|
ز حلوا و ابریشم آورده سود
|
زمین چون زر و آب چون لاجورد
|
|
چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد
|
نوای چکاوک به از بانگ رود
|
|
برآورده با دشتبانان سرود
|
گره بر کمر برزده ساق جو
|
|
رسیده به دهقان درود درو
|
شکم کرده آهوی صحرا بزرگ
|
|
برو تیزتر گشته دندان گرگ
|
پی گور چون زهرهی گاو سست
|
|
گوزن از بیابان ره کوه جست
|
ز نوزادان آهوان سره
|
|
جهان در جهان یکسر آهو بره
|
جهاندار با صید و با رود و جام
|
|
همی کرد منزل به منزل خرام
|
چو گل پیچ یک روزهی ماه نو
|
|
به خلخال یک هفته شد بر گرو
|
ز پرگار آن حلقه بر کرد سر
|
|
که خوانندش امروز خلخال زر
|
به گیلان درآمد به کردار ابر
|
|
بدانسان که در بیشه آید هژبر
|
هر آتشگهی کامد آنجا بدست
|
|
چو یخ سرد کردش بر آتش پرست
|
چو بشکست بر هیربد پشت را
|
|
برانداخت آیین زردشت را
|
ز گیلان برون شد در آمد به ری
|
|
به افکندن دشمن افکند پی
|
بر آتش پرستان سیاست نمود
|
|
برآورد ازان دوده یکباره دود
|
چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ
|
|
به سوراخ در شد چو روباه لنگ
|
به آوارگی در خراسان گریخت
|
|
وزان قایم ری به قایم بریخت
|
چو دانست خسرو که دژخیم او
|
|
گریزان شد از فر دیهیم او
|
گراز گریزنده را پی گرفت
|
|
شبیخون زد و راه بر وی گرفت
|
چنان تیز رو شد که دریافتش
|
|
به زخمی سر از ملک برتافتش
|
چو بدخواه را در گل آکنده کرد
|
|
پراکندگان را پراکنده کرد
|
همانجا که بدخواه را کشته بود
|
|
به نزدیک صحرا یکی پشته بود
|
به شکرانهی دولت تندرست
|
|
بر آن پشته بنیادی افکند چست
|
به هرای گنجش چو بد رام کرد
|
|
به پهلو زبانش هری نام کرد
|
چو گنجینهی آن بنا برکشید
|
|
به شهر نشابور لشگر کشید
|
دو بهر جهان را در آن شهر یافت
|
|
هواخواه خود را یکی بهر یافت
|
دگر بهر از او طبل دارا زدند
|
|
دم دوستیش آشکارا زدند
|
ز دارا ملک رایتی داشتند
|
|
ملک زیر آن رایت انگاشتند
|
چنان رایتی را به ناموس شاه
|
|
برانگیختندی به ناموسگاه
|
سکندر بسی پای در کین فشرد
|
|
ز کس مهر دارا نشایست برد
|
همان دید چاره در آن داوری
|
|
که یاران خود را کند یاوری
|
ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای
|
|
کند رایتی دیگر آنجا به پای
|
از آن رایت آن بود مقصود شاه
|
|
که رایت ز رایت بود کینه خواه
|
چو دانست کان شهر دارا پرست
|
|
به جهد سکندر نیاید به دست
|
خصومت گهی ساخت تا نفخ صور
|
|
که از سازگاری شد آن شهر دور
|
خصومتگران گشته در خاک پست
|
|
هنوز آن خصومت در آن خاک هست
|
چو زد لشگر کبک را بر تذرو
|
|
ز ملک نشابور شد سوی مرو
|
بکشت آتش هیربد خانه را
|
|
وز آتش پراکند پروانه را
|
به بلخ آمد و آتش زرد هشت
|
|
به طوفان شمشیر چون آب کشت
|
بهاری دلفروز در بلخ بود
|
|
کزو تازه گل را دهن تلخ بود
|
پری پیکرانی درو چون نگار
|
|
صنمخانههائی چو خرم بهار
|
درو بیش از اندازه دینار و گنج
|
|
نهاده بهر گوشه بی دسترنج
|
زده موبدش نعل زرین بر اسب
|
|
شده نام آن خانه آذر گشسب
|
چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت
|
|
مغان را ز جام مغان مست یافت
|
بهشت صنمخانه بی حور کرد
|
|
ز دوزخ پرستنده را دور کرد
|
بپرداخت آن گنج دیرینه را
|
|
وزو داد مرهم بسی سینه را
|
به گرد خراسان برآمد تمام
|
|
به هر شهری آورد لختی مقام
|
به مغز خراسان درافکند جوش
|
|
خراسانیان را بمالید گوش
|
بهر ناحیت کرد موکب روان
|
|
که یاریگرش بود بخت جوان
|
خراسان و کرمان و غزنین و غور
|
|
بپیمود هر یک به سم ستور
|
به هر شهر کامد به شادی فراز
|
|
در شهر کردند بر شاه باز
|
جهان گشتنش گرچه با رنج بود
|
|
همه راه او گنج بر گنج بود
|
به هر منزلی کو گرفتی قرار
|
|
گران سنگ بودی ز گنجینه بار
|
زمین را به گنجی بینباشتی
|
|
گذشتی و در خاک بگذاشتنی
|
زری کادمی را کند بیمناک
|
|
چه در صلب آتش چه در ناف خاک
|
خلایق که زر در زمین مینهند
|
|
بر او قفل و بند آهنین مینهند
|
چو باد آمد و خاکشان را ربود
|
|
بر او بر زدن قفل آهن چه سود
|