گزارنده این نو آیین خیال
|
|
دم از نیکنامان زدی ماه و سال
|
سکندر که آن نیکنامی نمود
|
|
بران نام نیکو بسی کرد سود
|
همه سوی نیکان نظر داشتی
|
|
بدان را بر خویش نگذاشتی
|
ز کشور خدایان و شهزادگان
|
|
نظر پیش کردی به افتادگان
|
کجا زاهدی خلوتی یافتی
|
|
به خولت گهش زود بشتافتی
|
بهر جا که رزمی برآراستی
|
|
از ایشان به همت مدد خواستی
|
همانا کزان بود پیروز جنگ
|
|
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
|
سپاهی که با او به جنگ آمدند
|
|
از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند
|
نمودند کای داور روزگار
|
|
به تعلیم تو دولت آموزگار
|
ترا فتح و فیروزی از لشگرست
|
|
تو زاهد نوازی سحن دیگرست
|
به شمشیر باید جهان را گشاد
|
|
تو از نیکمردان چه آری به یاد
|
چو همت سلاحست در دستبرد
|
|
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
|
ازین پس که بر هم نبردان زنیم
|
|
در همت نیکمردان زنیم
|
جهاندار ازین داوریهای سخت
|
|
نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
|
سخن بر بدیهه نیاید صواب
|
|
به وقت خودش داد باید جواب
|
چو لشگر سوی کوه البرز راند
|
|
بهر ناحیت نایبی را نشاند
|
به دهلیزهی رهگذرهای سخت
|
|
ز شروان چو شیران همی برد رخت
|
در آن تاختن کارزورمند بود
|
|
رهش بر گذرگاه دربند بود
|
نبود آنگه آن شهر آراسته
|
|
دزی بود در وی بسی خواسته
|
در آن دز تنی چند ره داشتند
|
|
که کس را در آن راه نگذاشتند
|
چو شه را سراپرده آنجا زدند
|
|
رقیبان دز خیمه بالا زدند
|
در دز ببستند بر روی شاه
|
|
نکردند در تیغ و لشکر نگاه
|
به نوبتگه شاه نشتافتند
|
|
سر از خدمت بارگه تافتند
|
اگر خواندشان داور دور گیر
|
|
به رفتن نگشتند فرمان پذیر
|
وگر دفتر داوری در نوشت
|
|
ندادند راهش بر کوه و دشت
|
همان چاره دید آن خردمند شاه
|
|
که بردارد آن بند از بندگاه
|
به لشکر بفرمود تا صد هزار
|
|
درآیند پیرامن آن حصار
|
به خرسنگ غضبان خرابش کنند
|
|
به سیلاب خون غرق آبش کنند
|
چهل روز لشگر شغب ساختند
|
|
کزان دز کلوخی نینداختند
|
ز پرتاب او ناوک افکند بال
|
|
کمندی نه کانجا رساند دوال
|
عروسک زنانی چو دیوان شموس
|
|
خجل گشته زان قلعه چون عروس
|
نه عراده بر گرد اوره شناس
|
|
نه از گردش منجنیقش هراس
|
چو عاجز شدند اندر آن تاختن
|
|
وزان جوز بر گنبد انداختن
|
شه کاردان مجلسی نو نهاد
|
|
سران را طلب کرد و ابرو گشاد
|
چه گوئید گفتا درین بند کوه
|
|
که آورد از اندیشه ما را ستوه
|
ولایت گشایان گردن فراز
|
|
نشستند و بردند شه را نماز
|
که ما بندگان تا کمر بستهایم
|
|
بدین روز یک روز ننشستهایم
|
چهل روز باشد که بیخورد و خواب
|
|
ستیزیم با ابرو با آفتاب
|
تو دانی که بر تارک مهر و میغ
|
|
نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ
|
چو دیوان بسی چارهها ساختیم
|
|
از این دیو خانه نپرداختیم
|
همان به که گردیم ازین راه تنگ
|
|
گریوه نوردیم و سائیم سنگ
|
شهنشه چو دانست کان سروران
|
|
فرو مانده بودند و عاجز در آن
|
چو در سرمه زد چشم خورشید میل
|
|
فرو رفت گوهر به دریای نیل
|
شه از گنج گوهر به دریا کنار
|
|
یکی مجلس آراست چون نوبهار
|
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
|
|
از آن سرفرازان لشگر شکن
|
که از گوشهداران در این گوشه کیست
|
|
که بر ماتم آرزوها گریست
|
یکی گفت کای شاه دانش پرست
|
|
پرستشگری در فلان غار هست
|
به کس روی ننماید از هیچ راه
|
|
کند بی نیازی به مشتی گیاه
|
شهنشاه برخاست هم در زمان
|
|
عنان ناب گشت از بر همدمان
|
ز خاصان تنی چند همراه کرد
|
|
نشان جست و آمد بر نیکمرد
|
ره از شب چو روز بداندیش بود
|
|
و شاقی و شمعی روان پیش بود
|
چو نزدیک غار آمد از راه دور
|
|
به غار اندر افتاد از آن شمع نور
|
پرستنده چون پرتو نور دید
|
|
ز تاریکی غار بیرون دوید
|
فرشته وشی دید چون آفتاب
|
|
برآورده اقبال را سر ز خواب
|
جهاندیده نزد جهاندار تاخت
|
|
به نور جهانداری او را شناخت
|
بدو گفت شخصی بهی پیکری
|
|
گمانم چنانست کاسکندری
|
شه از مهربانی بدو داد دست
|
|
درون رفت و پیشش به زانو نشست
|
بپرسید از او کاشنای تو کیست
|
|
ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست
|
چه دانستی ای زاهد هوشیار
|
|
که اسکندرم من درین تنگ غار
|
دعا کرد زاهد که دلشاد باش
|
|
ز بند ستمگاری آزاد باش
|
به اقبال باد اخترت خاسته
|
|
به نیروی اقبالت آراسته
|
اگر زانکه بشناختم شاه را
|
|
شناسد به شب هر کسی ماه را
|
نه آیینه تنها تو داری بدست
|
|
مرا در دل آیینهای نیز هست
|
به صد سال کو را ریاضت زدود
|
|
یکی صورت آخر تواند نمود
|
دگر آنچه پرسد خداوند رای
|
|
که چونست زاهد در این تنگ جای
|
به نیروی تو شادم و تندرست
|
|
تنومندتر ز آنچه بودم نخست
|
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست
|
|
کس از بندگان چون من آزاد نیست
|
جهان را ندیدم وفا داریی
|
|
نخواهد کس از بی وفا یاریی
|
چو برسختم اندیشهی کار خویش
|
|
همین گوشه دیدم سزاوار خویش
|
بریدم ز هر آشنائی شمار
|
|
بس است آشنای من آموزگار
|
به بسیار خواری نیارم بسیچ
|
|
که پری دهد ناف را پیچ پیچ
|
گیا پوشم و قوت من هم گیا
|
|
کنم سنگ را زر بدین کیمیا
|
بود سالها کز سر آیندگان
|
|
ندیدم کسی جز تو ز آیندگان
|
سبب چیست کامشب درین کنج غار
|
|
به نیک اختری رنجه شد شهریار
|
در غار من وانگهی چون توئی
|
|
یکی پاس شه را کم از هندوئی
|
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر
|
|
از این آمدن داشتم ناگزیز
|
خدای آهنی را بدو نیم کرد
|
|
به ما هر دو آن تسلیم کرد
|
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت
|
|
کلید آن تو تیغ بر من گذاشت
|
چو من زاهن تیغ گیتی فروز
|
|
کنم یاری عدل در نیم روز
|
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
|
|
کلیدی بجنبان در این داوری
|
مگر کز کلید تو و تیغ من
|
|
گشاده شود کار این انجمن
|
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
|
|
درو رهزنانند چندین گروه
|
همه روز و شب کاروانها زنند
|
|
ز بد گوهری راه جانها زنند
|
در آن جستجویم که بگشایمش
|
|
به داد و به دانش بیارایمش
|
تو نیز ار به همت کنی یاریی
|
|
در این ره کند بخت بیداریی
|
ز هزن شود راه پرداخته
|
|
شور توشهی رهروان ساخته
|
چو آگاه شد مرد ایزد شناس
|
|
که دزدان بر آن قلعه دارند پاس
|
یکی منجنیق از نفس برگشاد
|
|
که بر قلعهی آسمان در گشاد
|
چنان زد در آن کوههی منجنیق
|
|
که شد کوه در وی چو دریا غریق
|
به شه گفت برخیز و شو باز جای
|
|
که آن کوهپایه درآمد ز پای
|
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش
|
|
مقیمان مجلس دویدند پیش
|
دگر باره مجلس بیاراستند
|
|
به رامش نشستند و می خواستند
|
کس آمد که دژبان این کوهسار
|
|
ستاد است بر در به امید بار
|
بفرمود شه تا درآرند زود
|
|
درآمد بر شاه و خدمت نمود
|
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش
|
|
کلید در دز بینداخت پیش
|
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
|
|
خرابی درآمد بیدین قلعه گاه
|
دو برج رزین زین دز سنگ بست
|
|
ز برج ملک دور درهم شکست
|
ز خشم خدا منجنیقی رسید
|
|
دز افتاد و ناگاه درهم درید
|
گرش منجنیق تو کردی خراب
|
|
به ذره کجا ریختی آفتاب
|
خرابیش دانم نه زین لشگرست
|
|
که این منجنیق از دزی دیگرست
|
چو حکم دز آسمانی تراست
|
|
تو دانی و دز حکمرانی تراست
|
نگه کرد شه سوی لشکر کشان
|
|
کزین به دعا را چه باشد نشان
|
چهل روز باشد که مردان کار
|
|
به شمشیر کوشند با این حصار
|
به چندین سر تیغ الماس رنگ
|
|
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ
|
به آهی که برداشت بی توشهای
|
|
فرو ریخت از منظرش گوشهای
|
شما را چه رو مینماید درین
|
|
که بی نیکمردان مبادا زمین
|
بزرگان لشکر به عذرآوری
|
|
پشیمان شدند از چنان داوری
|
زمین بوسه دادند در بزم شاه
|
|
که خالی مباد از تو تخت و کلاه
|
قوی باد در ملک بازوی تو
|
|
بقا باد نقد ترازوی تو
|
چنین حرفها را تو دانی شناخت
|
|
که یزدان ترا سایه خویش ساخت
|
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم
|
|
براه آمدیم ارچه از ره شدیم
|
فرستاد شه تا به دز تاختند
|
|
از آن رهزنان دز بپرداختند
|
بجای دز اقطاعها داد شان
|
|
سوی دادهی خود فرستادشان
|
در آن سنگ بسته دز اوج سای
|
|
عمارتگری کرد بسیار جای
|
خرابیش را یکسر آباد کرد
|
|
دز ظلم را خانهی داد کرد
|
نواحی نشینان آن کوهسار
|
|
تظلم نمودند هنگام بار
|
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت
|
|
درین مرز تخمی نیاریم کشت
|
چو هر گه کزین سو شتاب آورند
|
|
برینش درین کشت و آب آورند
|
ازین روی ما را زیانها رسد
|
|
ز نان تنگی آفت به جانها رسد
|
گر آرد ملک هیچ بخشایشی
|
|
رساند بدین کشور آسایشی
|
درین پاسگه رخنهائی که هست
|
|
عمارت کند تا شود سنگ بست
|
مگر زافت آن بیابانیان
|
|
به راحت رسد کار خزرانیان
|
بفرمود شه تاگذرگاه کوه
|
|
ببندند خزرانیان همگروه
|
ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ
|
|
برآرند سدی در آن راه تنگ
|
ز خارا تراشان احکام کار
|
|
که بر کوه دانند بستن حصار
|
فرستاد خلقی به انبوه را
|
|
گذر داد بر بستن آن کوه را
|
چو زابادی رخنه پرداختند
|
|
به عزم شدن رایت افراختند
|
شد از زخمهی کاسه و زخم کوس
|
|
خدنگ اندران بیشهها آبنوس
|
ملک بارگه سوی صحرا کشید
|
|
عنان راه را داد و منزل برید
|
چو سیاره چرخ شبدیز راند
|
|
بهر برج کامد سعادت رساند
|
چو زلف شب از حلقه عنبری
|
|
سمن ریخت بر طاق نیلوفری
|
شه و لشگر از رنج ره سودگی
|
|
رسیدند لختی به آسودگی
|
تنی چند را از رقیبان راه
|
|
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه
|
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت
|
|
بپرسید و آگه شد از سرگذشت
|
پس آنگاه از هر نشیب و فراز
|
|
به گوش ملک برگشادند راز
|
نمودند کاینجا حصاریست خوب
|
|
که دور است ازو تند باد جنوب
|
یکی سنگ مینای مینو سرشت
|
|
به زیبائی و خرمی چون بهشت
|
سریر سرافراز شد نام او
|
|
درو تخت کیخسرو و جام او
|
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت
|
|
نهاد اندران تاجگه جام و تخت
|
همان گور خانه ز غاری گزید
|
|
کز آتش در آن غار نتوان خزید
|
هم از تخمهی او در آن پیشگاه
|
|
ملک زادهای هست بر جمله شاه
|
پرستش کند جای آن شاه را
|
|
نگهدارد آن جام وآن گاه را
|
جهان مرزبان شاه گیتی نورد
|
|
برافروخت کاین داستان گوش کرد
|
کجا بستدی فرخ آیین دزی
|
|
چه از زورمندی چه از عاجزی
|
اگر آشکارا بدی گر نهان
|
|
بر آن دز شدی تاجدار جهان
|
بدیدی دز از دز فرود آمدی
|
|
به دزبان بر از وی درود آمدی
|
بنا دیده دیدن هوسناک بود
|
|
بهر جا که شد چست و چالاک بود
|
چو آن شب صفتهای آن دز شنید
|
|
به دز دیدنش رغبت آمد پدید
|
مگر کز کهن جام کیخسروی
|
|
دهد مجلس مملکت را نوی
|