گزارنده عقد گوهر کشان
|
|
خبر داد از آن گوهر زر فشان
|
که چون کرد سالار جمشید هوش
|
|
میی چند بر یاد نوشابه نوش
|
به ریحان و ریحانی دلفروز
|
|
بسر برد با خسروان چند روز
|
یکی روز بنشست بر عزم کار
|
|
بساطی برآراست چون نوبهار
|
حصاری چنان ز انجمن برکشید
|
|
که انجم در آن برج شد ناپدید
|
گرانمایگان سپه را بخواند
|
|
گرامی کنان هر یکی را نشاند
|
شدند انجمن کاردانان دهر
|
|
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
|
شه از قصهی آرزوهای خویش
|
|
سخنها ز هر دستی آورد پیش
|
که دوشم چنان در دل آمد هوس
|
|
که جز با شما برنیارم نفس
|
به نیروی رای شما مهتران
|
|
جهان را نبینم کران تا کران
|
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
|
|
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
|
بر آنم که تا جملهی مرز و بوم
|
|
نگردم نگردد سرم سوی روم
|
در آباد و ویران نشست آورم
|
|
همه ملک عالم به دست آورم
|
کنم دست پیچی به سنجابیان
|
|
زنم سکه بر سیم سقلابیان
|
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست
|
|
ببینم که خوشدل کدام آدمیست
|
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
|
|
که آهن بر آهن شود کارگر
|
نخستین خرامش در این کوچگاه
|
|
به البرز خواهم برون برد راه
|
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
|
|
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
|
تماشای دریای خزران کنم
|
|
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
|
چو موکب درآرم به دریا کنار
|
|
کنم هفتهای مرغ و ماهی شکار
|
ببینم که تا عزم چون آیدم
|
|
زمانه کجا رهنمون آیدم
|
چه گوئید هر یک بر این داستان
|
|
که دولت نپیچد سر از راستان
|
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
|
|
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
|
کجا او نهد پای ما سر نهیم
|
|
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
|
اگر آب و آتش کند جای ما
|
|
نگردد ز فرمان او رای ما
|
گر اندازد از کوه ما را به خاک
|
|
بیفتیم و در دل نداریم باک
|
ز شاه جهان راه برداشتن
|
|
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
|
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
|
|
نوازشگری کرد بسیارشان
|
بسیچید ره را به آهستگی
|
|
گشاد از خزینه در بستگی
|
غنی کرد گردنکشان را ز گنج
|
|
ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
|
جهاندار چون دید کز گنج و زر
|
|
غنیمت کشان را گران گشت سر
|
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
|
|
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
|
ز بس گنج و گوهر که دربار داشت
|
|
بهر جا که شد راه دشوار داشت
|
به کوه و به صحرا و سختی و رنج
|
|
سپاهش به گردون کشیدند گنج
|
چو در خاطر آمد جهانجوی را
|
|
که در چنبر آرد گلین گوی را
|
زمین را شود میل و منزل شناس
|
|
به تری و خشگی رساند قیاس
|
بداند زمین را که پست و بلند
|
|
درازاش چند است و پهناش چند
|
ز هر داد و بیدادی آگه شود
|
|
به راه آرد آن را که از ره شود
|
فرو شوید از دور بیداد را
|
|
رهاند ز خون خلق آزاد را
|
بهر بیمگاهی حصاری کند
|
|
ز بهر سرانجام کاری کند
|
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
|
|
که دارد ره دور درد و هلاک
|
نباید که ضایع شود رنج او
|
|
شود روزی دشمنان گنج او
|
سپاه از غنیمت گرانبار دید
|
|
بترسید چون گنج بسیار دید
|
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
|
|
که ترسند از ایشان ستانند رخت
|
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
|
|
دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
|
ز فرزانگان الهی پناه
|
|
صد و سیزده بود با او براه
|
همه انجمن ساز و انجم شناس
|
|
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
|
از آن جمله در حضرت شهریار
|
|
بلیناس فرزانه بود اختیار
|
بهر کار ازو چاره درخواستی
|
|
کزو کردن چاره برخاستی
|
ز دشواری را ه وگنجی چنان
|
|
سخن راند با کارسنجی چنان
|
جوابش چنان آمد از پیش بین
|
|
که شه گنج پنهان کند در زمین
|
سپه نیز با شاه فرمان کنند
|
|
به ویرانها گنج پنهان کنند
|
ز بهر گواهی بهر گنجدان
|
|
طلسمی کند هریک از خود نشان
|
بدان تا چو آیند از راه دور
|
|
ز هر تیره چاهی برآرند نور
|
گواهی که بر گنج خویش آورند
|
|
نمودار پیشینه پیش آورند
|
شه این رای را عالم آرای دید
|
|
سپه را ملامت در این رای دید
|
به زیر زمین گنج را جای کرد
|
|
طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
|
بفرمود تا هر کرا گنج بود
|
|
نهان کرد کز بردنش رنج بود
|
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
|
|
به گل گنج پوشید و خود بازگشت
|
جدا هر یکی برسر مال خویش
|
|
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
|
چنان بود شب بازی روزگار
|
|
که شه را دگرگون شد آموزگار
|
ز هنجار دیگر درآمد به روم
|
|
فرو ماند گنج اندران مرز و بوم
|
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
|
|
بدان گنج پنهان نیامد نیاز
|
ز بس گنح پیدا که دریافتند
|
|
سوی گنج پوشیده نشتافتند
|
چو در خانه روم کردند جای
|
|
ز شغل جهان در کشیدند پای
|
یکی دیگر سنگین برافراختند
|
|
به جمهور طاعتگهش ساختند
|
همه نسخت گنجنامه که بود
|
|
به دارنده دیر دادند زود
|
که تا هرکه اوباشد ایزد پرست
|
|
از آن نامهها گنجی آرد به دست
|
هنوز اندران دیر دیرینه سال
|
|
بسی گنجنامه است از آن گنج و مال
|
کسانی که از راه خدمتگری
|
|
کنند آن صنمخانه را چاکری
|
از آن گنجنامه دهندش یکی
|
|
اگر بیش باشد وگر اندکی
|
بیایند و آن گنجدان بشکنند
|
|
وزان گنج پارنج خود برکنند
|
مگر داد دولت مرا پای رنج
|
|
که پایم فرو رفت ازینسان به گنج
|