چنین گفت گنجینهدار سخن
|
|
که سالار آن گنجدان کهن
|
زنی حاکمه بود نوشابه نام
|
|
همه ساله با عشرت و نوش جام
|
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی
|
|
چو آهوی ماده ز بی آهوئی
|
قوی رای و روشن دل و نغزگوی
|
|
فرشته منش بلکه فرزانه خوی
|
هزارش زن بکر در پیشگاه
|
|
به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
|
برون از کنیزان چابک سوار
|
|
غلامان شمشیر زن سی هزار
|
نگشتی ز مردان کسی بر درش
|
|
وگر چند نزدیک بودی برش
|
به جز زن کسی کارسازش نبود
|
|
به دیدار مردان نیازش نبود
|
زنان داشتی رای زن در سرای
|
|
به کدبانوئی فارغ از کدخدای
|
غلامان به اقطاع خود تاخته
|
|
وطنگاهی از بهر خود ساخته
|
کسی از غلامان ز بس قهر او
|
|
به دیده ندیده در شهر او
|
بهرجا که پیکار فرمودشان
|
|
فریضهترین کاری آن بودشان
|
سکندر چو لشگر به صحرا کشید
|
|
سراپرده سر بر ثریا کشید
|
در آن خرم آباد مینو سرشت
|
|
فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
|
بپرسید کین بوم فرخ کراست
|
|
کدامین تهمتن بدو پادشاست
|
نمودند کین مرز آراسته
|
|
زنی راست با این همه خواسته
|
زنی از بسی مرد چالاکتر
|
|
به گوهر ز دریا بسی پاکتر
|
قوی رای و روشن دل و سرفراز
|
|
به هنگام سختی رعیت نواز
|
به مردی کمر بر میان آورد
|
|
تفاخر به نسل کیان آورد
|
کله داریش هست و او بی کلاه
|
|
سپهدار و او را نبیند سپاه
|
غلامان مردانه دارد بسی
|
|
نبیند ولی روی او را کسی
|
زنان سمن سینهی سیم ساق
|
|
بهر کار با او کنند اتفاق
|
همه نارپستان به بالا چو تیر
|
|
ز پستان هر یک شکر خورده شیر
|
کجا قاقمی یا حریریست نرم
|
|
بلرزد بر اندام ایشان ز شرم
|
فرشته نبیند در ایشان دلیر
|
|
وگر بیند افتد ز بالا به زیر
|
درخشنده هر یک در ایوان و باغ
|
|
چو در روز خورشید و در شب چراغ
|
نظر طاقت آن ندارد ز نور
|
|
که بیند در ایشان ز نزدیک و دور
|
به گوش کسی کاید آوازشان
|
|
سر خود کند در سر نازشان
|
ز لعل و ز در گردن و گوش پر
|
|
لب از لعل کانی و دندان ز در
|
ندانم چه افسون فرو خواندهاند
|
|
کز آشوب شهوت جدا ماندهاند
|
ندارند زیر سپهر کبود
|
|
رفیقی بجز باده و بانگ رود
|
زن پاک پیوند فرمان روا
|
|
برایشان فرو بسته دارد هوا
|
صنمخانهها دارد از قصر و کاخ
|
|
بر آن لعبتان کرده درها فراخ
|
اگر چه پس پرده دارد نشست
|
|
همه روز باشد عمارت پرست
|
سرائی ملوکانه دارد بلند
|
|
بساطی کشیده در او ارجمند
|
ز بلور تختی برانگیخته
|
|
به خروار گوهر بر او ریخته
|
ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه
|
|
به شب چون چراغست و رخشنده ماه
|
نشیند بر آن تخت هر بامداد
|
|
کند شکر بر آفریننده یاد
|
عروسانه او کرده بر تخت جای
|
|
عروسان دیگر به خدمت به پای
|
شب و روز با باده و بانگ رود
|
|
تماشا کنان زیر چرخ کبود
|
گذشت از پرستیدن کردگار
|
|
بجز خواب و خوردن ندارند کار
|
زن کاردان با همه کاخ و گنج
|
|
ز طاعت نهد بر تن خویش رنج
|
ز پرهیزگاری که دارد سرشت
|
|
نخسبد در آن خانهی چون بهشت
|
دگر خانه دارد ز سنگ رخام
|
|
شب آنجا رود ماه تنها خرام
|
در آنخانه آن شمع گیتی فروز
|
|
خدا را پرستش کند تا بروز
|
به مقدار آن سر درآرد به خواب
|
|
که مرغی برون آورد سر ز آب
|
دگر باره با آن پری پیکران
|
|
خورد می به آواز رامشگران
|
شب و روز اینگونه دارد عنان
|
|
به روز اینچنین چون شب آید چنان
|
نه شب فارغست از پرستشگری
|
|
نه روز از تماشا و جان پروری
|
خورند از پی او و یاران او
|
|
غم کار او کارداران او
|
شه این داستان را پسندیده داشت
|
|
تمنای آن نقش نادیده داشت
|
نشستنگهی دید از آب و گیا
|
|
به گوهر گرامیتر از کیمیا
|
در آنجای آسوده با رود و جام
|
|
برآسود یک چند و شد شادکام
|
چو نوشابه دانست کاورنگ شاه
|
|
به فال همایون درآمد ز راه
|
پرستشگری را براراست کار
|
|
بر اندیشهی پایهی شهریار
|
فرستاد نزلی سزاوار او
|
|
کمر بست بر خدمت کار او
|
برون از بسی چار پای گزین
|
|
چه از بهر مطبخ چه از بهر زین
|
زمین خیزهائی کز آن بوم رست
|
|
به رنگ و به رونق دلاویز و چست
|
خورشهای شاهانهی مشگبوی
|
|
طبقهای مشگ از پی دست شوی
|
دگرگونه از میوه بسیار چیز
|
|
ز مشگ و شکر چند خروار نیز
|
می و نقل و ریحان مجلس فروز
|
|
کشیدند از این نزلها چند روز
|
جداگانه نیز از پی مهتران
|
|
فرستاد هر روز نزلی گران
|
ز بس مردمیها که آن زن نمود
|
|
زبان بر زبان هر کسش میستود
|
ملک را به دیدار آن دلنواز
|
|
زمان تا زمان بیشتر شد نیاز
|
بدان تا خبر یابد از راز او
|
|
ببیند در آن مملکت ساز او
|
قدمگاه او بنگرد تا کجاست
|
|
حکایت دروغست یا هست راست
|
چو شبدیز را نعل زر بست روز
|
|
درآمد به زین شاه گیتی فروز
|
به رسم رسولان براراست کار
|
|
سوی نازنین شد فرستادهوار
|
چو آمد به دهلیز درگه فراز
|
|
زمانی برآسود از آن ترکتاز
|
درو درگهی دید بر آسمان
|
|
زمین بوس او هم زمین هم زمان
|
پرستندگان زو خبر یافتند
|
|
بر بانوی خویش بشتافتند
|
نمودند کز درگه شاه روم
|
|
کز او فرخی یافت این مرز و بوم
|
رسولی رسید است با رای و هوش
|
|
پیام آوری چون خجسته سروش
|
ز سر تا قدم صورت بخردی
|
|
پدیدار از او فره ایزدی
|
برآراست نوشابه درگاه او
|
|
به زر در گرفت آهنین راه را
|
پریچهرگان را به صد گونه زیب
|
|
صف اندر صف آراسته دل فریب
|
برآموده گوهر به مشگین کمند
|
|
فرو هشته بر گوهر آگین پرند
|
درآمد به جاوه چو طاوس باغ
|
|
درفشان و خندان چو روشن چراغ
|
بر اورنگ شاهنشهی برنشست
|
|
گرفته معنبر ترنجی به دست
|
بفرمود کایین بجای آورند
|
|
فرستاده را در سرای آورند
|
وکیلان درگاه و دیوان او
|
|
بجای آوریدند فرمان او
|
فرستاده از در درآمد دلیر
|
|
سوی تخت شد چون خرامنده شیر
|
کمربند شمشیر نگشاد باز
|
|
به رسم رسولان نبردش نماز
|
نهانی در آن قصر زیبنده دید
|
|
بهشتی سرائی فریبنده دید
|
پر از حور آراسته چون بهشت
|
|
بساط زمین گشته عنبر سرشت
|
ز بس گوهر گوش گوهر کشان
|
|
شده چشم بیننده گوهر فشان
|
ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل
|
|
خرامنده را آتشین گشت نعل
|
مگر کان و دریا بهم تاختند
|
|
همه گوهر آنجا برانداختند
|
زن زیرک از سیرت و سان او
|
|
در آن داوری شد هراسان او
|
که این کاردان مرد آهسته رای
|
|
چرا رسم خدمت نیارد بجای
|
در او کرد باید پژوهندگی
|
|
که از ما ندارد شکوفندگی
|
ز سر تا قدم دید در شهریار
|
|
زر پخته را بر محک زد عیار
|
چو نیکو نگه کرد بشناختش
|
|
ز تخت خود آرامگه ساختش
|
خبردار شد زو که اسکندرست
|
|
نشست سر تخت را در خورست
|
ز پیروزی هفت چرخ کبود
|
|
بسی داد بر شاه عالم درود
|
نپرسید و رخساره پر شرم کرد
|
|
نخستین نمودار آزرم کرد
|
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
|
|
که بر قفل تو هست ما را کلید
|
سکندر به رسم فرستادگان
|
|
نگهداشت آیین آزادگان
|
درودی پیاپی رساندش نخست
|
|
فرستادگی کر د بر خود درست
|
پس آنگه گزارش گرفت از پیام
|
|
که شاه جهان داور نیکنام
|
چنین گفت کای بانوی نامجوی
|
|
ز نام آوران جهان پرده گوی
|
چه افتاد کز ما عنان تافتی
|
|
سوی ما یکی روز نشتافتی
|
زبونی چه دیدی که توسن شدی
|
|
چه بیداد کردم که دشمن شدی
|
کجا تیغی از تیغ من تیزتر
|
|
ز پیکان من آتش انگیزتر
|
که از من بدانکس پناه آوری
|
|
همان به که سر سوی راه آوری
|
به درگاه من پای خاکی کنی
|
|
ز جوشیدنم ترسناکی کنی
|
چو من ره بدین مملکت ساختم
|
|
بر او سایهی دولت انداختم
|
کمر چون نبستی به درگاه من
|
|
چرا روی پیچیدی از راه من
|
به میخانه و میوه زیبم دهی
|
|
به نقل و به ریحان فریبم دهی
|
پذیرفته شد آنچه کردی نخست
|
|
پذیرا شو اکنون برای درست
|
مرا دیدن تو به فرهنگ و رای
|
|
همایونتر آمد ز فر همای
|
چنان کن که فردا به هنگام بار
|
|
خرامی سوی درگه شهریار
|
شهنشه چو بگزارد پیغام خویش
|
|
به امید پاسخ سرافکند پیش
|
به پاسخ نمودن زن هوشمند
|
|
ز یاقوت سر بسته بگشاد بند
|
که آباد بر چون تو شاه دلیر
|
|
که پیغام خود گزارد چو شیر
|
چنان آیدم در دل ای پهلوان
|
|
که با این سرو سایه خسروان
|
میانجی نی شاه آزادهای
|
|
فرستندهای نه فرستادهای
|
پیام تو چون تیغ گردن زند
|
|
کرا زهره کاین تیغ بر من زند
|
ولیکن چو شه تیغ بازی کند
|
|
سر تیغ او سرفرازی کند
|
ز تیغ سکندر چه رانی سخن
|
|
سکندر توئی چاره خویش کن
|
مرا خواندی و خود به دام آمدی
|
|
نظر پختهتر کن که خام آمدی
|
فرستادت اقبال من پیش من
|
|
زهی طالع دولت اندیش من
|
جهاندار گفت ای سزاوار تخت
|
|
پژوهش مکن جز به فرمان پخت
|
سکندر محیط است و من جوی آب
|
|
منه تهمت سایه بر آفتاب
|
مرا چون نهی بر عیار کسی
|
|
که باشد چو من پاسبانش بسی
|
دل خود ز بد عهدی آزاد کن
|
|
وزین خوبتر شاه را یاد کن
|
سکندر چه گوئی چنان بی کسست
|
|
که حمال پیغام او او بسست
|
به درگاه او بیش از آنست مرد
|
|
که او را قدم رنجه بایست کرد
|
دگر باره نوشابهی هوشمند
|
|
ز نوشین لب خویش بگشاد بند
|
کزین بیش بر دلفریبی مباش
|
|
به ناراستی یک رکیبی مباش
|
ستیزه میاور درین داوری
|
|
که پیداست نامت به نام آوری
|
پیامت بزرگست و نامت بزرگ
|
|
نهفته مکن شیر در چرم گرگ
|
فرستاده را نیست آن دسترس
|
|
که با ما به تندی برآرد نفس
|
نه جباری خویش را کم کند
|
|
نه در پیش ما پشت را خم کند
|
درآید به تندی و خونخوارگی
|
|
بجز شه کرا باشد این یارگی
|
جز اینم نشانهای پوشیده هست
|
|
کزو راز پوشیده آید به دست
|
جوابش چنان داد شاه دلیر
|
|
که ناید ز روباه پیغام شیر
|
اگر من به چشم تو نام آورم
|
|
سکندر نیم زو پیام آورم
|
مرا با پیام بزرگان چکار
|
|
تصرف نیابد درین پرده بار
|
اگر تندیی زیر پیغام هست
|
|
تو دانی و آن کس که این نقش بست
|
اگر در میانجی دلیر آمدم
|
|
نه از روبه از نزد شیر آمدم
|
در آیین شاهان و رسم کیان
|
|
پیام آوران ایمنند از زیان
|
چو پیغام شه با تو کردم پدید
|
|
مزن پره قفل را بر کلید
|
جوابم بفرمای گفتن به راز
|
|
که تازه نوردم سوی خانه باز
|
بر آشفت نوشابه زان شیر دل
|
|
که پوشید خورشید را زیر گل
|
محابا رها کرد و شد گرم خیز
|
|
زبان کرد بر پاسخ شاه تیز
|
که با من چه سودست کوشیدنت
|
|
به گل روی خورشید پوشیدنت
|
بفرمود کارد کنیزی دوان
|
|
حریری بر او پیکر خسروان
|
یکی گوشه از شقه آن حریر
|
|
بدو داد کین نقش بر دست گیر
|
ببین تا نشان رخ کیست این
|
|
در این کارگاه از پی چیست این
|
اگر پیکر تست چندین مکوش
|
|
به ابروی خویش آسمان را مپوش
|
سکندر به فرمان او ساز کرد
|
|
حریر نوشته ز هم باز کرد
|
به عینه درو صورت خویش دید
|
|
ولایت به دست بداندیش دید
|
ستیزه در آن کار نامد صواب
|
|
فرو ماند یکبارگی در جواب
|
بترسید و شد رنگ رویش چو کاه
|
|
به دارای خود بر خود را پناه
|
چو دانست نوشابه کان تند شیر
|
|
هراسان شد از تندی آمد به زیر
|
بدو گفت کی خسرو کامگار
|
|
بسی بازی آرد چنین روزگار
|
میندیش و مهر مرا بیش دان
|
|
همان خانه را خانه خویش دان
|
ترا من کنیزی پرستندهام
|
|
هم آنجا هم اینجا یکی بندهام
|
به تونقش تو زان نمودم نخست
|
|
که تا نقش من بر تو گردد درست
|
اگر چه زنم زن سیر نیستم
|
|
ز حال جهان بی خبر نیستم
|
منم شیر زن گر توئی شیر مرد
|
|
چه ماده چه نر شیر وقت نبرد
|
چو بر جوشم از خشم چون تند میغ
|
|
در آب آتش انگیزم از دود تیغ
|
کفلگاه شیران برآرم به داغ
|
|
ز پیه نهنگان فروزم چراغ
|
ز مهرم مکش سوی پیکار خویش
|
|
گرفته مزن بر گرفتار خویش
|
منه خار تا در نیفتی به خار
|
|
رهاننده شو تا شوی رستگار
|
تو آنگه که بر من شوی دست یاب
|
|
زنی بیوه را داه باشی جواب
|
من ار بر تو چربم به هنگام کین
|
|
بوم قایم انداز روی زمین
|
درین هم نبردی چو روباه و گرگ
|
|
تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ
|
چنین آمدست از نقیبان پیر
|
|
که با هیچ ناداشت کشتی مگیر
|
که بر جهد آن گز تو چیزی کند
|
|
بکوشد به جان تا ترا بفکند
|
تنم گر چه هست از مقیمان شهر
|
|
دلم نیست غافل ز شاهان دهر
|
ز هندوستان تا بیابان روم
|
|
ز ویران زمین تا به آباد بوم
|
فرستادهام سوی هر کشوری
|
|
فراست شناسی و صورتگری
|
بدان تا ز شاهان اقلیم گیر
|
|
کند صورت هر کسی بر حریر
|
نگارندهی صورت از هر دیار
|
|
سرانجام نزد من آرد نگار
|
چو آرند صورت به نزدیک من
|
|
در او بنگرد رای باریک من
|
گوا خواهم آن نقش را در نبشت
|
|
ز هر کس که این از که دارد سرشت
|
چو گویند نقش فلان پادشاست
|
|
پذیرم که آن نقش نقشیست راست
|
پس از ناخن پای تا فرق سر
|
|
گمارم بهر صورتی بر نظر
|
ز هر سالخوردی و هر تازهای
|
|
بگیرم به قدر وی اندازهای
|
بد و نیک هر صورتی از قیاس
|
|
شناسم که هستم فراست شناس
|
شب و روز بی چاره سازی نیم
|
|
درین پرده با خود به بازی نیم
|
ترازوی همت روان میکنم
|
|
سبک سنگن خسروان میکنم
|
ز هر نقش کان یافتم بر پرند
|
|
خیال تو آمد مرا دلپسند
|
که با جان به مهر آشنائی دهد
|
|
برآزرم خسرو گوائی دهد
|
چو گفت این سخن به اسکندر دلیر
|
|
ز تخت گرانمایه آمد به زیر
|
فرو ماند شه را در آن دستگاه
|
|
که یک تخت را برنتابد دو شاه
|
نبینی دو شاهست شطرنج را
|
|
که بر هر دلی نو کند رنج را
|
پریچهره چون از سر تخت خویش
|
|
فرود آمد و خدمت آورد پیش
|
عروسانه بر کرسی زر نشست
|
|
شهنشاه را گشت پایین پرست
|
شه از شرم آن ماهی چون نهنگ
|
|
چو زرافه از رنگ میشد به رنگ
|
به دل گفت کاین کاردان گر زنست
|
|
به فرهنگ مردی دلش روشنست
|
زنی کو چنین کرد و اینها کند
|
|
فرشته بر او آفرینها کند
|
ولی زن نباید که باشد دلیر
|
|
که محکم بود کینهی ماده شیر
|
زنان را ترازو بود سنگ زن
|
|
بود سنگ مردان ترازو شکن
|
زن آن به که در پرده پنهان بود
|
|
که آهنگ بی پرده افغان بود
|
چه خوش گفت جمشید با رای زن
|
|
که یا پرده یا گور به جای زن
|
مشو بر زن ایمن که زن پارساست
|
|
که در بسته به گرچه دزد آشناست
|
دگر باره گفت این چه کم بود گیست
|
|
شفاعت درین پرده بیهوده گیست
|
به تلخی در اندیشه را جوش ده
|
|
در افتادهای تن فراموش ده
|
بجای چنین دلبر مهربان
|
|
که زیبا سرشتست و شیرین زبان
|
گرت دشمن کینه ور یافتی
|
|
بجز سر بریدن چه بر تافتی
|
از اینجا اگر برکشم پای خویش
|
|
نگهدارم اندازه رای خویش
|
نپوشم دگر رخ چو بیگانگان
|
|
نگیرم ره و رسم دیوانگان
|
دل بسته را برگشایم ز بند
|
|
گره بر گره چون توانم فکند
|
چو درطاس رخشنده افتاد مور
|
|
رهاننده را چاره باید نه زور
|
شکیبائی آرم در این رنج و تاب
|
|
خیالیست گوئی که بینم به خواب
|
شنیدم رسن بستهای سوی دار
|
|
برو تازگی رفت چون نوبهار
|
بپرسیدش از مهربانان یکی
|
|
که خرم چرائی و عمر اندکی
|
چنین داد پاسخ که عمر این قدر
|
|
به غم بردنش چون توانم بسر
|
درین بود کایزد رهائیش داد
|
|
در آن تیرگی روشنائیش داد
|
بسا قفل کو را نیابی کلید
|
|
گشایندهای ناگه آید پدید
|
ازین در بسی گفت با خویشتن
|
|
هم آخر به تسلیم در داد تن
|
تهمتن چو تنها کند ترکتاز
|
|
بدو دیو را دست گردد دراز
|
مغنی چو بی پرده گوید سرود
|
|
زند خنده بر بانگ وی بانگ رود
|
چو لختی منش را بمالید گوش
|
|
نشاند آتش طیرگی را ز جوش
|
شکیبندگی دید درمان خویش
|
|
به تسلیم دولت سرافکند پیش
|
کمر بست نوشابه چون چاکران
|
|
بفرمود تا آن پری پیکران
|
ز هر گونه آرایش خوان کنند
|
|
بسیچ خورشهای الوان کنند
|
کنیزان چون شمع برخاستند
|
|
ملوکانه خوانی برآراستند
|
نهادند نزلی ز غایت برون
|
|
ز هر بختهای پخته از چند گون
|
رقاق تنک، گردهی گرد روی
|
|
ز گرد سراپرده تا گرد کوی
|
همان قرصهی شکر آمیخته
|
|
چو کنجد بر آن گردهها ریخته
|
اباهای نوشین عنبر سرشت
|
|
خبر داده از خوردهای بهشت
|
ز بس کوههی گاو و ماهی چو کوه
|
|
شده در زمین گاو و ماهی ستوه
|
ز مرغ و بره روی رنگین بساط
|
|
برآورده پر مرغوار از نشاط
|
مصوص سرائی و ریچار نغز
|
|
ز بادام و پسته برآورده مغز
|
ز بس صاف پالوده عطر سای
|
|
بسا مغز پالوده کامد بجای
|
ز لوزینهی خشک و حلوایتر
|
|
به تنگ آمده تنگهای شکر
|
فقاع گلابی گلشکری
|
|
طبرزد فشان از دم عنبری
|
جدا از پی خسرو نیک بخت
|
|
بساط زر افکند بالای تخت
|
نهاده یکی خوان خورشید تاب
|
|
بر او چار کاسه ز بلور ناب
|
یکی از زر و دیگر از لعل پر
|
|
سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در
|
چو بر مائده دستها شد دراز
|
|
دهان بر خورش راه بگشاد باز
|
به شه گفت نوشابه بگشای دست
|
|
بخور زین خورشها که در پیش هست
|
به نوشابه شه گفت کی ساده دل
|
|
نوا کج مزن تا نمانی خجل
|
در این صحن یاقوت و خوان زرم
|
|
همه سنگ شد سنگ را چون خورم
|
چگونه خورد آدمی سنگ را
|
|
طبیعت کجا خواهد این رنگ را
|
طعامی بیاور که خوردن توان
|
|
به رغبت برو دست کردن توان
|
بخندید نوشابه در روی شاه
|
|
که چون سنگ را در گلو نیست راه
|
چرا از پی سنگ ناخوردنی
|
|
کنی داوریهای ناکردنی
|
به چیزی چه باید برافراختن
|
|
که نتوان از او طعمهای ساختن
|
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ
|
|
درو سفلگانه چه آریم چنگ
|
در این ره که از سنگ باید گشاد
|
|
چرا سنگ بر سنگ باید نهاد
|
کسانی که این سنگ برداشتند
|
|
نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
|
تو نیز ار نهای مرد سنگ آزمای
|
|
سبک سنگ شو زانچه مانی به پای
|
ز بیغارهی آن زن نغزگوی
|
|
ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی
|
به نوشابه گفت ای شه بانوان
|
|
به از شیر مردان به توش و توان
|
سخن نیک گفتی که جوهر پرست
|
|
ز جوهر بجز سنگ نارد بدست
|
ولیک آنگه این نکته بودی درست
|
|
که گوینده جوهر نجستی نخست
|
مرا گر بود گوهری بر کلاه
|
|
ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه
|
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست
|
|
ملامت نگر تا که را درخورست
|
چه باید به خوان گوهر اندوختن
|
|
مرا گوهر اندازی آموختن
|
زدن خاک در دیدهی گوهری
|
|
همه خانه یاقوت اسکندری
|
ولیکن چو میبینم از رای خویش
|
|
سخنهای تو هست بر جای خویش
|
هزار آفرین بر زن خوب رای
|
|
که مارا به مردی شود رهنمای
|
زپند تو ای بانوی پیش بین
|
|
زدم سکه زر چو زر بر زمین
|
چو نوشابه آن آفرین کرد گوش
|
|
زمین را ز لب کرد یاقوت نوش
|
بفرمود کارند خوانهای خورد
|
|
همان نقلدانهای نادیده گرد
|
نخست از همه چاشنی برگرفت
|
|
در آن چابکی ماند خسرو شگفت
|
ز خدمت نیاسود چندانکه شاه
|
|
ز خوردن بر آسود و شد سوی راه
|
به وقت شدن کرد با شاه عهد
|
|
که نارد در آزار نوشابه جهد
|
بفرمود شه تا وثیقت نبشت
|
|
بدو داد و شد سوی بزم از بهشت
|
سکندر چو زان شهر شد باز جای
|
|
فریب از فلک دید و فتح از خدای
|
بدان رستگاری که بودش هراس
|
|
رهاننده را کرد صد ره سپاس
|
شب از روز رخشنده چون گوی برد
|
|
چراغی برافروخت شمعی بمرد
|
بتاوان آن گوی زر بر سپهر
|
|
بسا گوی سیمین که بنمود چهر
|
شه آسایش و خواب را کار بست
|
|
دو لختی در چار دیوار بست
|
برآسود تا صبحدم بر دمید
|
|
سپیدی شد اندر سیاهی پدید
|
سر از خواب نوشین برآورد شاه
|
|
یکی مجلس آراست چون صبحگاه
|
که خورشید نارنج زرین بدست
|
|
ترنج فلک را بدو سر شکست
|
پری چهره نوشابه نوش بهر
|
|
به فال همایون برون شد ز شهر
|
چو رخشنده ماهی که در وقت شام
|
|
بر آید ز مشرق چو گردد تمام
|
کنیزان چو پروین به پیرامنش
|
|
ز تارک درآموده تا دامنش
|
روان ماهرویان پس پشت او
|
|
چو ناهید صد در یک انگشت او
|
پریرخ چو در لشگر شاه دید
|
|
جهان در جهان خیل و خرگاه دید
|
ز بس پرنیانهای زرین درفش
|
|
هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
|
ز بس نوبتیهای زرین نگار
|
|
نمیبرد ره بر در شهریار
|
نشان جست و آمد به درگاه شاه
|
|
سر نوبتی دید بر اوج ماه
|
زده بارگاهی بریشم طناب
|
|
ستونش زر و میخش از سیم ناب
|
فرود آمد از بارگی بار خواست
|
|
زمین بوس شاه جهاندار خواست
|
رقیبان بارش گشادند بار
|
|
درآمد به نوبتگه شهریار
|
سران جهان دید در پیشگاه
|
|
سرافکنده در سایهی یک کلاه
|
کمر بر کمر تاجداران دهر
|
|
به پیش جهانجوی پیروز بهر
|
چنان کز بسی رونق و نور و تاب
|
|
شده چشم بیننده را زهره آب
|
همه گشته با نقش دیوار جفت
|
|
نه یارای جنبش نه آوای گفت
|
عروس حصاری چو دید آن حصار
|
|
بلرزید از آن درگه تنگبار
|
زمین بوسه داد آفرین برگرفت
|
|
درو مانده آن شیر مردان شگفت
|
بفرمود خسرو که از زر ناب
|
|
یکی کرسی آرند چون آفتاب
|
عروسی چنان را نشاند از برش
|
|
عروسان دیگر فراز سرش
|
بپرسید و بس مهربانی نمود
|
|
بدان آمدن شادمانی نمود
|
نشیننده را چون دل آمد بجای
|
|
اشارت چنان رفت با رهنمای
|
که سالار خوان خورد خوان آورد
|
|
خورشهای خوش در میان آورد
|
نخستین ز جلاب نوشین سرشت
|
|
زمین گشت چون حوضهای بهشت
|
یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب
|
|
نه خسرو که شیرین ندیده به خواب
|
نهادند خوان آنگهی بی دریغ
|
|
گراینده شد گرد عنبر به میغ
|
ز هر نعمتی کاید اندر شمار
|
|
فرو ریخته کوهی از هر کنار
|
حریری رقاق دو پرویزنی
|
|
چو مهتاب تابنده از روشنی
|
همان گردهی نرم چون لیف خز
|
|
کزو پخته شد گردهی گرده پز
|
اباهای الوان ز صد گونه بیش
|
|
به خوانهای زرین نهادند پیش
|
جهان را یکی خورد الوان نبود
|
|
کزان خورد چیزی بران خوان نبود
|
چو خوردند چندان که آمد پسند
|
|
ز جام و صراحی گشادند پند
|
میناب خوردند تا نیمروز
|
|
چو می در ولایت شد آتش فروز
|
نشاط ابروی میپرستان گشاد
|
|
ز نیروی میروی مستان گشاد
|
پری پیکرانی بدان دلبری
|
|
نشستند تا شب به رامشگری
|
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
|
|
منش سر سوی خوابگاه آورد
|
بدان لعبتان گفت سالار دهر
|
|
یک امشب نباید شدن سوی شهر
|
چنانست فرمان که فردا پگاه
|
|
براریم بزمی ز ماهی به ماه
|
به رسم فریدون و آیین کی
|
|
ستانیم داد دل از رود ومی
|
مگر چون برافروزد آتش ز جام
|
|
شود کار ما پخته زان خون خام
|
زمانی ز شغل زمین بگذریم
|
|
به مرجان پرورده جان پروریم
|
فروزنده گردیم چون گل به می
|
|
بدان کوره از گل برآریم خوی
|
زمین را به جرعه معنبر کنیم
|
|
به سرشوی شادی گلیتر کنیم
|
پریزادگان بوسه دادند خاک
|
|
پریوار هم شاد و هم شرمناک
|
فروزنده نوشابه در بزم شاه
|
|
فروزانتر از زهره در صبحگاه
|
چو شب زیور عنبرین ساز کرد
|
|
سر نافهی مشک را باز کرد
|
شه از زلف مشگین آن دلگشای
|
|
کمندی برآراست عنبر فشان
|
مه و مشتری را به مشگین کمند
|
|
فرود آورید از سپهر بلند
|
شب جشن بود آن شب دلنواز
|
|
پری پیکران چون پری جلوه ساز
|
مگر کاتشی برفروزند لعل
|
|
در آتش نهند از پی شاه نعل
|
بفرمود شه آتش افروختن
|
|
به رسم مغان بوی خوش سوختن
|
ز باده چنان آتشی پرفروخت
|
|
که میخوارگان را در آن رخت سوخت
|
به رود و میو لهوهای دگر
|
|
همی برد شب را به شادی بسر
|
چو شنگرف سودند بر لاجورد
|
|
سمور سیه زاد روباه زرد
|
دگر باره در جنبش آمد نشاط
|
|
درآموده شد خسروانی بساط
|
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو
|
|
خرامش درآمد به کبک و تذرو
|
نواگر شدند آن پریچهرگان
|
|
نوآیین بود مهر در مهرگان
|
ز بیجاده گون بادهی دلفروز
|
|
فشاندند بیجاده بر روی روز
|