گزارنده بیت غرای من
|
|
که شد زیب او زیور آرای من
|
خبر میدهد کان جهان گیر شاه
|
|
چو بر زد به گردون سر بارگاه
|
فرستادنی را زهر مرز بوم
|
|
فرستاد با استواران به روم
|
چو گشت از فسون جهان بی هراس
|
|
جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
|
همه عالم از مژدهی داد او
|
|
نخوردند یک قطره بی یاد او
|
سکندر که فرخ جهاندار بود
|
|
شب و روز در کار بیدار بود
|
بساز جهان برد سازندگی
|
|
نوائی نزد جز نوازندگی
|
جهان گر چه زیر کمند آمدش
|
|
نکرد آنچه نادلپسند آمدش
|
نیازرد کس را ز گردنکشان
|
|
پدید آورید ایمنی را نشان
|
اگر نیز پهلو زنی را بکشت
|
|
ازو بهتری را قوی کرد پشت
|
وگر بوم و شهری ز هم برگشاد
|
|
ازان به یکی شهر دیگر نهاد
|
زمانه جز این بود نبیند صواب
|
|
که اینرا کند خوب و آنرا خراب
|
سکندر که کرد آن عمارت گری
|
|
کجا تا کجا سد اسکندری
|
ز پرگار چین تا حد قیروان
|
|
به درگاه او گشت پیکی روان
|
وثیقت طلب کرد هر سروری
|
|
به زنهار خواهی ز هر کشوری
|
از آن تحفهها کان بود دلفریب
|
|
فرستاد هر کس به آیین و زیب
|
جهاندار فرمود کز مشک ناب
|
|
نویسند هر جانبی را جواب
|
ازان پس که چندی برآمد براین
|
|
سری چند زد آسمان بر زمین
|
خدیو جهان در جهان تاختن
|
|
برآراست عزم سفر ساختن
|
هنرنامههای عرب خوانده بود
|
|
در آن آرزو سالهامانده بود
|
که چون در عجم دستگاهش بود
|
|
عرب نیز هندوی راهش بود
|
همان کعبه را نیز بیند جمال
|
|
شود شاد از آن نقش فیروز فال
|
چو ملک عجم رام شد شاه را
|
|
به ملک عرب راند بنگاه را
|
به خروارها گنج زر بر گرفت
|
|
به عزم بیابان ره اندر گرفت
|
سران عرب را زر افشان او
|
|
سرآورد بر خط فرمان او
|
چو دیدند فیروزی لشکرش
|
|
عرب نیز گشتند فرمانبرش
|
چنان تاخت بر کشور تازیان
|
|
کزو تازیان را نیامد زیان
|
به هر منزلی کو عنان کرد خوش
|
|
همش نزل بردند و هم پیشکش
|
بجز خوردنیهای بایستنی
|
|
همان گوسفندان شایستنی
|
به اندازه دسترسهای خویش
|
|
کشیدند بسیار گنجینه پیش
|
هم از تازی اسبان صحرا نورد
|
|
هم از تیغ چون آب زهرا بخورد
|
هم از نیزهی خطی سی ارش
|
|
سنانش به خون یافته پرورش
|
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک
|
|
شتابنده چون باد و از گرد پاک
|
ادیم و دگر تحفههای غریب
|
|
هم از جنس جوهر هم از جنس طیب
|
زمان تا زمان از پی جاه او
|
|
کشیدند حملی به درگاه او
|
جهاندار کان دید بگشاد گنج
|
|
به خروارها گشت پیرایه سنج
|
همه بادیه فرش اطلس کشید
|
|
زمین زیر یاقوت شد ناپدید
|
سوی کعبه شد رخ برافروخته
|
|
حساب مناسک در آموخته
|
قدم بر سر ناف عالم نهاد
|
|
بسا نافه کز ناف عالم گشاد
|
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
|
|
به پای پرستش بپیموده راه
|
طوافی کز او نیست کس را گزیر
|
|
برآورد و شد خانه را حلقه گیر
|
نخستین در کعبه را بوسه داد
|
|
پناهنده خویش را کرد یاد
|
بر آن آستان زد سر خویش را
|
|
خزینه بسی داد درویش را
|
درم دادنش بود گنج روان
|
|
شتر دادنش کاروان کاروان
|
چو در خانه راستان کرد جای
|
|
خداوند را شد پرستش نمای
|
همه خانه در گنج و گوهر گرفت
|
|
در و بام در مشگ و عنبر گرفت
|
چو شرط پرستش بجای آورید
|
|
ادیم یمن زیر پای آورید
|
یمن را برافروخت از گرد خیل
|
|
چنان چون ادیم یمن را سهیل
|
دگر ره درآمد به ملک عراق
|
|
سوی خانه خویش کرد اتفاق
|
بریدی درآمد چو آزادگان
|
|
ز فرماندهی آذر آبادگان
|
که شاه جهان چون جهان رام کرد
|
|
ستم را ز عالم تهی نام کرد
|
چرا کار ارمن فرو هشت سست
|
|
نکرد آن بر و بوم را باز جست
|
به روز تو این بوم نزدیک تر
|
|
چرا ماند از شام تاریکتر
|
به ارمن در آتش پرستی کنند
|
|
دگر شاه را زیر دستی کنند
|
در ابخاز کردیست عادی نژاد
|
|
که از رزم رستم نیارد به یاد
|
دوالی بنام آن سوار دلیر
|
|
برآرد دوال از تن تند شیر
|
دلیران ارمن هواخواه او
|
|
کمر بسته بر رسم و بر راه او
|
همه باده بر یاد او میخورند
|
|
خراج ولایت بدو میبرند
|
اگر شه نخواهد بر او تاختن
|
|
ز ما خواهد این ملک پرداختن
|
جهاندار کاین زور بازو شنید
|
|
سپه را ز بابل به ارمن کشید
|
فرو شست از آلایش آن بوم را
|
|
پسند آمد ارمن شه روم را
|
برافکند از او رسم و راه بدان
|
|
پرستیندن آتش موبدان
|
وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد
|
|
در کین بر ابخازیان باز کرد
|
تبیره به غریدن افتاد باز
|
|
سر نیزه با آسمان گفت راز
|
بهر قلعه کو داد پیغام خویش
|
|
کلید در قلعه بردند پیش
|
دوالی سپهدار ابخاز بوم
|
|
چو دانست کامد شهنشاه روم
|
دوال کمر بر وفا کرد چست
|
|
دل روشن از کینه شاه شست
|
روان کرد مرکب چو کار آگهان
|
|
به بوسیدن دست شاه جهان
|
بسی گنجهای گرانمایه برد
|
|
به گنجینه داران خسرو سپرد
|
درآمد ز درگاه و بوسید خاک
|
|
دل از دعوی دشمنی کرد پاک
|
سکندر جهاندار گیتی نورد
|
|
چو دید آنچنان مردی آزاد مرد
|
نوازشگری را بدو راه داد
|
|
به نزدیک تختش وطنگاه داد
|
بپرسیدش اول به آواز نرم
|
|
به شیرین زبانی دلش کرد گرم
|
بفرمود تا خازن زود خیز
|
|
کند پیل بالا بر او گنج ریز
|
سزاوار او خلعتی شاهوار
|
|
برآراید از طوق و از گوشوار
|
ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام
|
|
دهد زینت پادشاهی تمام
|
چنان کرد گنجور کار آزمای
|
|
که فرمود شاهنشه خوب رای
|
دوالی ملک چون به نیک اختری
|
|
بپوشید سیفور اسکندری
|
ز طوق زر و تاج گوهر نشان
|
|
شد از سرفرازان و گردنکشان
|
به شکر شهنشه زبان برگشاد
|
|
ز یزدان بر او آفرین کرد یاد
|
شتابندهتر شد در آن بندگی
|
|
سرافراز گشت از سرافکندگی
|
میان بست بر خدمت شهریار
|
|
وزان پس همه خدمتش بود کار
|
به خسرو پرستی چنان خاص گشت
|
|
که از جملهی خاصگان درگذشت
|
بدان مرز روشنتر از صحن باغ
|
|
فروزنده شد چشم شه چون چراغ
|
سوادی چنان دید دارای دهر
|
|
برآسود و از خرمی یافت بهر
|
چنین گفت با پور دهقان پیر
|
|
که تفلیس از او شد عمارت پذیر
|
در آن بوم آراسته چون بهشت
|
|
شب و روز جز تخم نیکی نکشت
|
بفرمود بر خاک آن مرز و بوم
|
|
اساسی نهادن بر آیین روم
|
تماشا کنان رفت از آن مرحله
|
|
عنان کرد بر صید صحرا یله
|
دو هفته کم و بیش در کوه و دشت
|
|
به صید افکنی راه در مینوشت
|
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
|
|
به نوشابهی بردع آورد رای
|
ز تعظیم آن زن خبردار بود
|
|
که با ملک و بامال بسیار بود
|
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
|
|
به سرسبزی آمد در آنجا فرود
|