گزارنده دانای دولت پرست
|
|
به پرگار دولت چنین نقش بست
|
که چون شد سر تاج دارا نهان
|
|
به اسکندر افتاد ملک جهان
|
همه گنج دارا ز نو تا کهن
|
|
که آنرا نه سر بود پیدا نه بن
|
به گنجینهی شاه پرداختند
|
|
ز دریا به دریا در انداختند
|
سریر و سراپرده و تاج و تخت
|
|
نه چندانکه آنرا توانند سخت
|
جواهر نه چندانکه آنرا دبیر
|
|
بیارد در انگشت یا در ضمیر
|
طبقهای بلور و خوانهای لعل
|
|
طرایف کشان را بفرسود نعل
|
همان تازی اسبان با زین زر
|
|
خطائی غلامان زرین کمر
|
نورد ملوکانه بیش از شمار
|
|
شتر بار زرینه بیش از هزار
|
سلاح و سلب را قیاسی نبود
|
|
پذیرنده را زو سپاسی نبود
|
دگر چیزهائی که باشد غریب
|
|
وز او مخزن خاص یابد نصیب
|
چنان گنجی از سیم و زر خلاص
|
|
به مهر جهاندار کردند خاص
|
جهاندار از آن گنج اندوخته
|
|
چو گنجی شد از گوهر افروخته
|
به گوهر فروزد دل تیره فام
|
|
مگر شبچراغش ازینست نام
|
چو تاریک شاید شدن سوی گنج
|
|
که گنج آید از روشنائی به رنج
|
چرا روی آنکس که شد گنج یاب
|
|
ز شادی برافروخت چون آفتاب
|
تو خاکی گرت گنج باید رواست
|
|
که بیخواسته خاک را کس نخواست
|
فروزندهی مرد شد خواسته
|
|
کزو کارها گردد آراسته
|
زر آن میوه زعفران ریز شد
|
|
که چون زعفران شادیانگیز شد
|
سیاهان مغرب که زنگی فشند
|
|
به صفرای آن زعفران دلخوشند
|
سکندر چو دید آن همه کان گنج
|
|
که در دستش افتاد بی دسترنج
|
پرستندگان در خویش را
|
|
همان محتشم را و درویش را
|
از آن گنج آراسته داد بهر
|
|
بداد و دهش گشت سالار دهر
|
به گردان ایران فرستاد کس
|
|
کزین در نگردد کسی باز پس
|
به درگاه ما یکسره سر نهید
|
|
هلاک سر خویش بر در نهید
|
بجای شما هر یکی بی سپاس
|
|
نوازش گریها رود بی قیاس
|
بزرگان ایران فراهم شدند
|
|
وز این داوری سخت خرم شدند
|
خبر داشتند از دل شهریار
|
|
که هست او به سوگند و عهد استوار
|
همه همگروهه به راه آمدند
|
|
سوی انجمنگاه شاه آمدند
|
بدان آمدن شادمان گشت شاه
|
|
از آن پهلوانان لشکر پناه
|
جداگانه با هر یکی عهد بست
|
|
که در پایهی کس نیارد شکست
|
در گنج بگشاد بر هر کسی
|
|
خزینه بسی داد و گوهر بسی
|
همان کار هر کس پدیدار کرد
|
|
بدان خفتگان بخت بیدار کرد
|
بداد آنچه در پیشتر بودشان
|
|
دو چندان دگر در افزودشان
|
چو ایرانیان ان دهش یافتند
|
|
سر از چنبر سرکشی تافتند
|
نهادند سر بر زمین یک زمان
|
|
کله گوشه بردند بر آسمان
|
گرفتند بر شهریار آفرین
|
|
که یار تو بادا سپهر برین
|
سر تخت جمشید جای تو باد
|
|
سریر سران خاک پای تو باد
|
کهن رفت و شاه نو ما توئی
|
|
نه خسرو که کیخسرو ما توئی
|
نپیچد کسی گردن از رای تو
|
|
سر ما و پائینگه پای تو
|
چو شه دید کز را ه فرخندگی
|
|
بر ایرانیان فرض شد بندگی
|
در آن انجمنگاه انجم شکوه
|
|
که جمع آمد از هفت کشور گروه
|
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
|
|
دو خونریز را پیش تخت آورند
|
دو سرهنگ گردن برافراخته
|
|
حمایل به گردن در انداخته
|
به سرهنگی از خونشان گل کنند
|
|
رسن حلقشان را حمایل کنند
|
نخست آنچه از گنج زر گفته بود
|
|
رسانید چندانکه پذرفته بود
|
چو نقد پذیرفته آورد پیش
|
|
برون آمد از عهده عهد خویش
|
بفرمود تا خوار کردندشان
|
|
رسن کرده بر دار کردندشان
|
منادی برآمد به گرد سیاه
|
|
که این است پاداش خونریز شاه
|
کسی کین ستم خیزد از نام او
|
|
بدین روز باشد سرانجام او
|
نبخشود هرگز خداوند هش
|
|
بر آن بنده کوشد خداوند کش
|
نظاره کنان شهری و لشگری
|
|
بر انصاف و آزرم اسکندری
|
بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند
|
|
جهانجوی را بنده فرمان شدند
|
نشسته جهانجوی با بخردان
|
|
از آن دایره دور چشم بدان
|
دو رویه سماطین آراسته
|
|
نشینندگان جمله برخاسته
|
کمر بستگان با کمرهای چست
|
|
کمر در کمر گفتی از حلقه رست
|
سیاست گره بسته بر دست و پای
|
|
ز هر پیکری مانده نقشی بجای
|
چو دیواری از صورت آراسته
|
|
جسد مانده و روح برخاسته
|
سکندر جهاندار دارا شکن
|
|
برافروخت چون شمع از آن انجمن
|
پس آنگاه با هر گرانمایهای
|
|
سخن گفت بر قدر هر پایهای
|
نوا زادهی زنگه را باز جست
|
|
طلب کرد و زنگار از آیینه شست
|
بپرسید کای پیر سال آزمای
|
|
فکنده سرت سایه بر پشت پای
|
بسی سالها در جهان زیستی
|
|
ز کار جهان بیخبر نیستی
|
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
|
|
گناهی نه با من بد اندیشه گشت
|
از آنجا که راز جهان داشتی
|
|
نصیحت چرا زو نهان داشتی
|
چو آرد کسی را جوانی به جوش
|
|
گنه پیر دارد که ماند خموش
|
نیوشنده از گرمی شاه روم
|
|
به روغن زبانی برافروخت موم
|
کمانی برآراست از پشت گوژ
|
|
پی و استخوان گشته همرنگ توز
|
سلاح سخن بست و ترکش گشاد
|
|
ز جعبه کمان تیر آرش گشاد
|
نخستین ثنای جهاندار گفت
|
|
که بادا جهاندار با کام جفت
|
انوشه منش باد دارای دهر
|
|
ز نوشین جهان باد بسیار بهر
|
سرسبزش از شادی افراخته
|
|
سر خصم در پایش انداخته
|
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
|
|
نشد در دل کینهور جای گیر
|
بسی شمع روشن که دودی نداشت
|
|
نمودم به دارا و سودی نداشت
|
چو بخش سکندر بود تخت و جام
|
|
ز دارا چه آید بجز کار خام
|
چو گردون کند گردنی را بلند
|
|
به گردن فرازان در آرد کمند
|
به هندوستان پیری از خر فتاد
|
|
پدر مردهای را به چین گاو زاد
|
کجا گردد از سیل جوئی خراب
|
|
بجوی دگر کس در افزاید آب
|
ترا پای دولت فرو شد به گنج
|
|
ز بی دولتیهای دشمن مرنج
|
جوانی و شاهی و آزادهای
|
|
همان به که با رود و با بادهای
|
به کام از جوانی توانی رسید
|
|
چو پیری رسد گوشه باید گزید
|
به پیرایه سر گنبد لاجورد
|
|
به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد
|
جهان پادشا چون شود دیر سال
|
|
پرستنده را زو بگیرد ملال
|
دگر کاگهی دارد از مغز و پوست
|
|
شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست
|
ازو در دل هر کس آید هراس
|
|
چو بینند کو هست مردم شناس
|
به افکندش چارهسازی کنند
|
|
وزو دعوی بینیازی کنند
|
نویرا به شاهی برآرند کوس
|
|
که بر وی توانند کردن فسوس
|
از این روی کیخسرو و کیقباد
|
|
به پیری ز شاهی نکردن یاد
|
جهان بر دگر شاه بگذاشتند
|
|
ره کوه البرز برداشتند
|
به پوشیدن و خوردن نیک بهر
|
|
شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر
|
چو شه دید کان یادگار کیان
|
|
خبر دارد از کار سود و زیان
|
به نیک و بد کارزارش رهست
|
|
نبرد آزمایست و کار آگهست
|
بپرسید کان چیست در کارزار
|
|
که از بهر پیروزی آید به کار
|
سپه را چه تدبیر دارد بجای
|
|
چه سختی کند مرد را سست پای
|
نبردآزمای جهاندیده گفت
|
|
که پیروزی آن پهلوان راست جفت
|
که در لشکر چون تو شاهی بود
|
|
بفر تو یک تن سپاهی بود
|
چو فرمان چنین است کین خاک سست
|
|
ز بهر تو سدی برآرد درست
|
شنیدم ز جنگ آزمایان پیش
|
|
که از زور تن زهرهی مرد بیش
|
دلیریست هنجار لشگر کشی
|
|
سرافکندگی نیست در سرکشی
|
به هنگام لشکر بر آراستن
|
|
ز لشگر نباید مدد خواستن
|
صبوری ز خودخواه و فتح از خدای
|
|
که لشگر بدین هر دو ماند بجای
|
چو پیروز باشی مشو در ستیز
|
|
مکن بسته بر خصم راه گریز
|
گه ناامیدی بجان باز کوش
|
|
که مردانه را کس نمالید گوش
|
ز فالی که بر فتح یابی نخست
|
|
دلی باید از ترس دشمن درست
|
چنین گفت رستم فرامرز را
|
|
که مشکن دل و بشکن البرز را
|
همین گفت با بهمن اسفندیار
|
|
که گر نشکنی بشکنی کارزار
|
شکستی کزو خون به خارا رسید
|
|
هم از دل شکستن به دارا رسید
|
شکسته دل آمد به میدان فراز
|
|
ولی کبک بشکست با جره باز
|
چو در دولتش دل فروزی نبود
|
|
ز کار تو جز خاک روزی نبود
|
دگر باره کردش سکندر سال
|
|
کهای مهربان پیر دیرینه سال
|
شنیدم که رستم سوار دلیر
|
|
به تنها تکاپوی کردی چو شیر
|
کجا او به تنها زدی بر سپاه
|
|
گریز اوفتادی دران رزمگاه
|
غریب آیدم کز یکی تیغ تیز
|
|
چگونه رسد لشگری را گریز
|
به پاسخ چنین گفت پیر کهن
|
|
که گردنده باشد زبان در سخن
|
چنان بود پرخاش رستم درست
|
|
که لشگر کشان را فکندی نخست
|
چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ
|
|
گرفتندی از بیم لشگر گریغ
|
کسی کو به تنها سپاهی شکست
|
|
بدین چاره شد بر عدو چیرهدست
|
وگرنه نگنجد که در کارزار
|
|
گریزد یکی لشگر از یک سوار
|
دگر باره گفتش به من گوی راز
|
|
که بازوی بهمن چرا شد دراز
|
چرا کشت بهمن فرامرز را
|
|
به خون غرقه کرد آن بر و برز را
|
چرا موبدانش ندادند پند
|
|
کزان خاندان دور دارد گزند
|
چنین داد پاسخ جهاندیده مرد
|
|
که بهمن بدان اژدهائی که کرد
|
سرانجام کاشفته شد راه او
|
|
دم اژدها شد وطنگاه او
|
چو زد دهره بر پهلوانی درخت
|
|
شد از خانهی دولتش تاج و تخت
|
که دیدی که او پای در خون فشرد
|
|
کزان خون سرانجام کیفر نبرد
|
سکندر بلرزید ازان یاد کرد
|
|
چو برگ خزان لرزد از باد سرد
|
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
|
|
که آسان نشاید برین پل گذشت
|
دگر باره درخواست کان هوشمند
|
|
در درج گوهر گشاید ز بند
|
فرو گوید از گردش روزگار
|
|
جهانجوی را آنچه آید بکار
|
پس از آفرین پیر بیدار بخت
|
|
چنین گفت با صاحب تاج و تخت
|
که ملک جهان گرچه فرخ بتست
|
|
مزن دست سخت اندرین شاخ سست
|
ز تاریخ نو تا به عهد کهن
|
|
که ماند که با ما بگوید سخن
|
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
|
|
فریدون فرهنگ و جمشید جام
|
زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست
|
|
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
|
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
|
|
که چون مهره هم عقد یکدیگریم
|
مزن پنج نوبت درین چار طاق
|
|
که بی ششدره نیست این نه رواق
|
جهان چون تو داری جهاندار باش
|
|
چو خفتند خصمان تو بیدار باش
|
سر از عالم ترسگاری برار
|
|
بترس از کسی کونشد ترسگار
|
رها کن رهی کان زیان آورد
|
|
ره بد خلل در گمان آورد
|
کرا باشگونه بود پیرهن
|
|
به حاجت بود بازگشتن به تن
|
تو زان ره که شد باژگونه نورد
|
|
بخواه از خدا حاجت و باز گرد
|
چه بندی دل خود در آن ملک و مال
|
|
که هستش کمی رنج و بیشی و بال
|
به دانش ترا رهنمون کردهاند
|
|
که مال ترا حکم خون کردهاند
|
برنجد گلوئی که بی خون بود
|
|
خفه گردد از خونش افزون بود
|
هران مال کاید درین دستگاه
|
|
بران خفته دان تند ماری سیاه
|
ستودان این طاق آراسته
|
|
ستونی تهی دارد از خواسته
|
چو در طاق این صفه خواهیم خفت
|
|
چه باید شدن با سیه مار جفت
|
دل از بند بیهوده آزاد کن
|
|
ستمگر نهای داد کن داد کن
|
ز بیداد دارا به ار بگذری
|
|
گر او بود دارا تو اسکندری
|
ببین تا چه دید او ز کشت جهان
|
|
تو نیز آن مکن تا نه بینی همان
|
چه کردی ببین تا جهان یافتی
|
|
از آن کن که اقبال ازان یافتی
|
شه از پاسخ پیر فرتوت سال
|
|
گرفت آن سخن را مبارک به فال
|
ز خدمت کشی کرد و بنواختش
|
|
بسی گنج زر پیشکش ساختش
|
بزرگان ایران ز فرهنگ او
|
|
ترازو نهادند با سنگ او
|
شتابندگان از در بارگاه
|
|
ستایش گرفتند بر بزم شاه
|
کزین بارگه گر چراغی نشست
|
|
فروزنده خورشیدی آمد به دست
|
ز ما گر شبی رفت روزی رسید
|
|
گلی رفت و گلشن فروزی رسید
|
جوی زر ز جویندهای روی تافت
|
|
فرو دید و زر جست و گنجینه یافت
|
ز دریا دلی شاه دریا شکوه
|
|
نوازش بسی کرد با آن گروه
|
چو دیدند شه را رعیت نواز
|
|
ز بیداد دارا گشایند راز
|
که تا دور او بود در گرم و سرد
|
|
کس از پیشه خویشتن برنخورد
|
ز خلق آن چنان برد پیوند را
|
|
که سگ وا نیابد خداوند را
|
به نیکان درآویخته بدسگال
|
|
کسی را امانت نه بر خون و مال
|
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم
|
|
مروت به یونان و مردی به روم
|
کسی را که نزدیک او سنگ بود
|
|
ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود
|
چو بد گوهران را قوی کرد دست
|
|
جهان بین که چون گوهرش را شکست
|
سریر بزرگان به خردان سپرد
|
|
ببین تا سرانجام چون گشت خرد
|
نه بس داوری باشد آن سست رای
|
|
که سختی رساند به خلق خدای
|
گرانمایگان را درآرد شکست
|
|
فرومایگان را کند چیره دست
|
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست
|
|
خسی دیگر و خسروی دیگرست
|
نمانده درین ملک بخشایشی
|
|
نه در شهر و در شهری آسایشی
|
خراشیده از کینهها سینهها
|
|
شده عصمت از قفل گنجینهها
|
خرابی درآمد بهر پیشهای
|
|
بتر زین کجا باشد اندیشهای
|
که پیشهور از پیشه بگریختست
|
|
به کار دگر کس درآویختست
|
بیابانیان پهلوانی کنند
|
|
ملکزادگان دشتبانی کنند
|
کشاورز شغل سپه ساز کرد
|
|
سپاهی کشاورزی آغاز کرد
|
جهان را نماند عمارت بسی
|
|
چو از شغل خود بگذرد هر کسی
|
اگر پیش ازین دادگر خفته بود
|
|
همان اختر گیتی آشفته بود
|
کنون دادگر هست فیروزمند
|
|
ازینگونه بیداد تا چند چند
|
هراسنده شد زین سخن شهریار
|
|
منادی برانگیختن در هر دیار
|
که هر پیشهور پیشه خود کند
|
|
جز این گرچه نیکی کند بد کند
|
کشاورز بر گاو بندد لباد
|
|
ز گاو آهن و گاو جوید مراد
|
سپاهی به آیین خود ره برد
|
|
همان شهری از شغل خود نگذرد
|
نگیرد کسی جز پی کار خویش
|
|
همان پیشه اصلی آرد به پیش
|
ز پیشه گریزنده را باز جست
|
|
بدان پیشه دادش که بود از نخست
|
عملهای هر کس پدیدار کرد
|
|
همه کار عالم سزاوار کرد
|
جهان را ز ویرانی عهد پیش
|
|
به آبادی آورد در عهد خویش
|
جهان داشت بر دولت خویش راست
|
|
جهان داشتن زیرکان را سزاست
|