گزارندهی نیک و بدهای خاک
|
|
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
|
که چون صبح را شاه چین بار داد
|
|
عروس عدن در به دینار داد
|
رسیدند لشگر به جای مصاف
|
|
دو پرگار بستند چون کوه قاف
|
خسک بر گذرگاه کین ریختند
|
|
نقیبان خروشیدن انگیختند
|
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
|
|
نه در دل سکونت نه در دیده آب
|
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
|
|
فرو بست کوشنده را دست و پای
|
دو رویه ستادند بر جای جنگ
|
|
نمودند بر پیش دستی درنگ
|
مگر در میان صلحی آید پدید
|
|
که شمشیرشان برنباید کشید
|
چو بود از جوانی و گردنکشی
|
|
هم آن جانب آبی هم این آتشی
|
پدید آمد از بردباری ستیز
|
|
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
|
ازان پس که بر کینه ره یافتند
|
|
سر از جستن مهر برتافتند
|
درآمد به غریدن آواز کوس
|
|
فلک بر دهان دهل داد بوس
|
شغبهای آیینهی پیل مست
|
|
همی شانه بر پشت پیلان شکست
|
برآورد خرمهره آواز شیر
|
|
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
|
چنان آمد از نای ترکی خروش
|
|
که از نای ترکان برآورد جوش
|
طراقی که از مقرعه خاسته
|
|
برون رفته زین طاق آراسته
|
روا رو برآمد ز راه نبرد
|
|
هزاهز در آمد به مردان مرد
|
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
|
|
سرافیل صور قیامت دمید
|
غبار زمین بر هوا راه بست
|
|
عنان سلامت برون شد ز دست
|
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
|
|
زمین آسمان آسمان شد زمین
|
جگر تاب شد نعرههای بلند
|
|
گلوگیر شد حلقههای کمند
|
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
|
|
جهان سوخت از آتش برق تیغ
|
ز بس عطسهی تیغ بر خون و خاک
|
|
دماغ هوا پر شد از جان پاک
|
سپهدار ایران هم از صبح بام
|
|
بر آراست لشگر بسازی تمام
|
نخستین صف میمنه ساز کرد
|
|
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
|
صف میسره هم بر آراست چست
|
|
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
|
جناح آنچنان بست در پیشگاه
|
|
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
|
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
|
|
پناهنده را قلعه آباد بود
|
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
|
|
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
|
سلیح و سلب داد خواهنده را
|
|
قوی کرد پشت پناهنده را
|
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
|
|
چو آرایش گلشن از اشک میغ
|
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
|
|
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
|
چو از هر دو سو لشگر آراستند
|
|
یلان سربسر مرد میخواستند
|
سیاست درآمد به گردن زنی
|
|
ز چشم جهان دور شد روشنی
|
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
|
|
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
|
ز شمشیر برگشته جائی نبود
|
|
که در غار او اژدهائی نبود
|
نهنگ خدنگ از کمین کمان
|
|
نیاسود بر یک زمین یک زمان
|
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
|
|
دهن باز کرده به تاراج گنج
|
ز غریدن زنده پیلان مست
|
|
نفس در گلوی هزبران شکست
|
ز بس تیغ بر گردن انداختن
|
|
نیارست کس گردن افراختن
|
پدر با پسر کین برآراسته
|
|
محابا شده مهر برخاسته
|
ستون علم جامه در خون زده
|
|
نجات از جهان خیمه بیرون زده
|
ز بس خستهی تیرپیکان نشان
|
|
شده آبله دست پیکان کشان
|
چنان گرم شد آتش کارزار
|
|
که از نعل اسبان برآمد شرار
|
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
|
|
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
|
به دشمن گرائی به خصم افکنی
|
|
گشاده بر و بازوی بهمنی
|
به هر جا که بازو برافراختی
|
|
سر خصم در پایش انداختی
|
نشد بر تنی تا نپرداختش
|
|
نزد بر سری تا نینداختش
|
ز بس خون رومی دران ترکتاز
|
|
هزار اطلس رومی افکند باز
|
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
|
|
برانگیخته از جهان رستخیز
|
دو دست آوریده به کوشش برون
|
|
بهر دست شمشیری الماس گون
|
دو دستی چنان میگرائید تیغ
|
|
کزو خصم را جان نیامد دریغ
|
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
|
|
فرو ریختی زیر پایش سرش
|
چو بر آب دریا غضب ریختی
|
|
ز دریای آب آتش انگیختی
|
چو شیری که آتش ز دم برزند
|
|
دم مادیان را به هم برزند
|
به دارا نمودند کان تند شیر
|
|
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
|
شه آزرم او به که یکسو کند
|
|
کزان پهلوان پیل پهلو کند
|
به لشگر بگوید که یکبارگی
|
|
گرایند بر جنگ او بارگی
|
چنان دید دارای دولت صواب
|
|
که لشگر بجنبد چو دریای آب
|
همه همگروهه به یکسر زنند
|
|
به یکبارگی بر سکندر زنند
|
به فرمان فرمانده تاج و تخت
|
|
بجوشد لشگر بکوشید سخت
|
عنان یک رکابی برانگیختند
|
|
دو دستی به تیغ اندر آویختند
|
سکندر چو غوغای بدخواه دید
|
|
ز خود دست آزرم کوتاه دید
|
بفرمود تا لشگر روم نیز
|
|
بدادن ندارند جان را عزیز
|
ببندند بر دشمنان راه را
|
|
به خاک اندر آرند بدخواه را
|
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
|
|
نبردی جهان در جهان ساختند
|
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
|
|
گذرگاه کردند بر مور تنگ
|
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
|
|
به زنبوره زنبور کردند ریش
|
سکندر دران داوریگاه سخت
|
|
پی افشرد مانند بیخ درخت
|
هیون بر وی افکند پیل افکنی
|
|
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
|
یکی زخم زد بر تن پهلوان
|
|
کزان زخم لرزید سرو جوان
|
بدرید خفتان زره پاره کرد
|
|
عمل بین که پولاد با خاره کرد
|
نبرید بازوی تابنده هور
|
|
ولیکن شد آزرده در زیر زور
|
به موئی تن شاه رست از گزند
|
|
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
|
هراسید ازان دشمن بیهراس
|
|
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
|
بران شد که از خصم تابد عنان
|
|
رهائی دهد سینه را از سنان
|
دگر باره از بخت امیدوار
|
|
پی افشرد بر جای خویش استوار
|
چو در فال فیروزی خویش دید
|
|
بر اعدای خود دست خود بیش دید
|
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
|
|
بکوشید با همترازوی خویش
|
نیاسود لشگر ز خون ریختن
|
|
ز دشمن به دشمن درآویختن
|
نبرد آزمایان ایران سپاه
|
|
گرفتند بر لشگر روم راه
|
زبون گشت رومی ز پیکارشان
|
|
اجل خواست کردن گرفتارشان
|
دگر ره به مردی فشردند پای
|
|
نرفتند چون کوه آهن ز جای
|
به ناموس رایت همی داشتند
|
|
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
|
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
|
|
شه چین فرود آمد از تخت عاج
|
مه روشن از تیره شب تافته
|
|
چو آیینه روشنی یافته
|
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
|
|
شدند از خصومت ستوه آمدند
|
به آرامگاه آمدند از نبرد
|
|
ز تن زخم شستند و از روی گرد
|
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
|
|
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
|
دگر روز کین روی شسته ترنج
|
|
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
|
سپاه از دو سو صف برآراستند
|
|
هزبران به نخجیر برخاستند
|
به پولاد شمشیر و چرم کمان
|
|
بسی زور بازو نمود آسمان
|
به غوغای لشکر درآمد شکیب
|
|
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
|
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
|
|
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
|
ز بیداد دارا به جان آمده
|
|
دل آزردگی در میان آمده
|
بران دال که خونریز دارا کنند
|
|
بر او کین خویش آشکارا کنند
|
چو زینگونه بازاری آراستند
|
|
به جان از سکندر امان خواستند
|
که مائیم خاصان دارا و بس
|
|
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
|
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
|
|
به خونریز او هم گروه آمدیم
|
بخواهیم فردا بر او تاختن
|
|
ز بیداد او ملک پرداختن
|
یک امشب به کوشش نگهدار جای
|
|
که فردا مخالف درآید ز پای
|
چو فردا علم برکشد در مصاف
|
|
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
|
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
|
|
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
|
ز ما هر یکی را توانگر کنی
|
|
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
|
سکندر بدان خواسته عهد بست
|
|
به پیمان درخواسته داد دست
|
نشد باورش کاندو بیداد کیش
|
|
کنند این خطا با خداوند خویش
|
ولی هر کس آن در بدست آورد
|
|
کزو خصم خود را شکست آورد
|
دران ره که بیداد داد آمدش
|
|
کهن داستانی به یاد آمدش
|
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
|
|
سگ آن ولایت تواند گرفت
|
چو آن عاصیان خداوند کش
|
|
خبر یافتند از خداوند هش
|
که بر گنجشان کامکاری دهد
|
|
به خونریز بدخواه یاری دهد
|
حق نعمت شاه بگذاشتند
|
|
پی کشتن شاه برداشتند
|
چو یاقوت خورشید را دزد برد
|
|
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
|
به دزدی گرفتند مهتاب را
|
|
که او برد از آن جوهر آن تاب را
|
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
|
|
شدند از نبردآزمائی ستوه
|
به منزلگه خویش گشتند باز
|
|
به رزم دگر روزه کردند ساز
|