گزارندهتر پیری از موبدان
|
|
گزارش چنین کرد با بخردان
|
که چون شاه روم آمد آراسته
|
|
همش تیغ در دست و هم خواسته
|
خبر گرم شد در همه مرز و بوم
|
|
که آمد برون اژدهائی ز روم
|
به پرخاش دارا سر افراخته
|
|
همه آلت داوری ساخته
|
جهان را بدین مژده نوروز بود
|
|
که بیداد دارا جهانسوز بود
|
ازو بوم و کشور به یکبارگی
|
|
ستوه آمدند از ستمکارگی
|
ز دارا پرستی منش خاسته
|
|
به مهر سکندر بیاراسته
|
چو دارای دریا دل آگاه گشت
|
|
که موج سکندر ز دریا گذشت
|
ز پیران روشندل رای زن
|
|
برآراست پنهان یکی انجمن
|
ز هر کاردانی برای درست
|
|
در آن داوری چارهای باز جست
|
که بدخواه را چون درآرد شکست
|
|
بد چرخ را چون کند باز بست
|
چه افسون درآموزد از رهنمون
|
|
که آید ز کار سکندر برون
|
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
|
|
ز پیروز جنگیش ترسیده بود
|
نکردش در آن کار کس چارهای
|
|
نخوردش غمی هیچ غمخوارهای
|
چو دانسته بودند کو سرکشست
|
|
به سوزندگی گرم چون آتشست
|
سخنهای کس درنیارد به گوش
|
|
در آن کار بودند یکسر خموش
|
به تخمه در از زنگه شاوران
|
|
سری بود نامی ز نام آوران
|
فریبرز نامی که از فر و برز
|
|
تن جوشنش بود و بازوی گرز
|
به بیعت در آن انجمن گاه بود
|
|
ز احوال پیشینه آگاه بود
|
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
|
|
که آباد باد از تو این بزمگاه
|
مبادا تهی عالم از نام تو
|
|
همان جنبش دور از آرام تو
|
گذشته نیای من از عهد پیش
|
|
چنین گفت با من در اندرز خویش
|
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار
|
|
خبر داد از آن جام گوهر نگار
|
که در طالع زود ماتانه دیر
|
|
فرود آید اختر ز بالا به زیر
|
برون آید از روم گردنکشی
|
|
زند در هر آتشکده آتشی
|
همه ملک ایران بدست آورد
|
|
به تخت کیان برنشست آورد
|
جهان گیرد و هم نماند به جای
|
|
سرانجام روزی درآید ز پای
|
مبادا که این مرد رومی نژاد
|
|
در آن قالب افتد که هرگز مباد
|
به ار شاه بر یخ زند نام او
|
|
نیارد در این کشور آرام او
|
نباید کزو دولت آید به رنج
|
|
که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
|
فریبی فرستد که طاعت کند
|
|
به یک روم تنها قناعت کند
|
فریب خوش از خشم ناخوش بهست
|
|
برافشاندن آب از آتش بهست
|
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
|
|
نگهدار وزن ترازوی خویش
|
برآتش میاور که کین آورد
|
|
سکاهن بر آهن کمین آورد
|
اگر سهم شیری بیفتد ز شیر
|
|
حرون استری مغزش آرد به ریز
|
به ناموس شاید جهان داشتن
|
|
و زان جاست رایت برافراشتن
|
برون آرش از دعوی همسری
|
|
کزین پایه دارا کند سروری
|
هر آن جو که با زر بود هم عیار
|
|
به نرخ زر آرندش اندر شمار
|
بسا شیر درندهی سهمناک
|
|
که از نوک خاری درآید به خاک
|
چو با کژدمی گرم کینی کنی
|
|
مبین خردش ار خرده بینی کنی
|
بیندیش از آن پشهی نیش دار
|
|
که نمرود را گفت سر پیش دار
|
جهان آن کسی راست کاندر نبرد
|
|
پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد
|
گرسنه چو با سیر خاید کباب
|
|
به فربهترین زخمی آرد شتاب
|
نه بیگانه گر هست فرزند وزن
|
|
چو هم جامه گردد شود جامه کن
|
چو شد جامه بر قد فرزند راست
|
|
نباید دگر مهر فرزند خواست
|
چو بالا برآرد گیاه بلند
|
|
سهی سرو را باشد از وی گزند
|
ز پند برزگان نباید گذشت
|
|
سخن را ورق در نباید نوشت
|
که چون آزموده شود روزگار
|
|
به یاد آیدت پند آموزگار
|
سگالش گری کو نصیحت شنید
|
|
در چاره را در کف آرد کلید
|
شه ار پند آن پیر پالوده مغز
|
|
هراسان شد از کار آن پای لغز
|
ولیکن نکشت آتش گرم را
|
|
به سر کوچکی داشت آزرم را
|
شد از گفتهی رایزن خشمناک
|
|
بپیچید چون مار بر روی خاک
|
گره برزد ابروی پیوسته را
|
|
گشاد از گره چشم در بسته را
|
درو دید چون اژدها در گوزن
|
|
به چشمی که دور افتد از سنگ وزن
|
که در من چه نرم آهنی دیدهای
|
|
که پولاد او را پسندیدهای
|
نمائی به من مردی اهل روم
|
|
ره کوه آتش برآری به موم
|
عقابان به بازی و کبکان به چنگ
|
|
سر بازبازان درآرد به ننگ
|
چه بندم کمر در مصاف کسی
|
|
که دارم کمر بسته چون او بسی
|
دلیری کند با من آن نادلیر
|
|
چو گور گرازنده با شرزه شیر
|
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب
|
|
که شیر از تنش خورده باشد کباب
|
بود خایهی مرغ سخت و گران
|
|
نه با پتک و خایسک آهنگران
|
که دانست کین کودک خردسال
|
|
شود با بزرگان چنین بدسگال
|
به اول قدح دردی آرد به پیش
|
|
گذارد شکوه من و شرم خویش
|
بخود ننگ را رهنمونی کنم
|
|
که پیش زبونان زبونی کنم
|
اگر خود شود غرقه در زهر مار
|
|
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار
|
ز رومی کجا خیزد آن دست زور
|
|
که کشتی برون راند از آب شور
|
بشوراند اورنگ خورشید را
|
|
تمنا کند جای جمشید را
|
به تاراج ایران برآرد علم
|
|
برد تخت کیخسرو و جام جم
|
شکوه کیان بیش باید نهاد
|
|
قدم در خور خویش باید نهاد
|
سگ کیست روباه نا زورمند
|
|
که شیر ژیان را رساند گزند
|
ز شیران بود روبهان را نوا
|
|
نخندد زمین تا نگرید هوا
|
تهی دست کو مایه داری کند
|
|
چو لنگی است کو راهواری کند
|
تو خود نیک دانی که با این شکوه
|
|
ز یک طفل رومی نیایم ستوه
|
به دست غلامان مستش دهم
|
|
به چوب شبانان شکستش دهم
|
هزبری که از سگ زبونی کند
|
|
خر پیر با او حرونی کند
|
عقابی که از پشه گیرد گریز
|
|
گر افتادنش هست گو بر مخیز
|
پلنگی که ترسد ز روباه پیر
|
|
بشوراد مغزش به سرسام تیر
|
ببینی که فردا من پیل زور
|
|
سرش چون سپارم به سم ستور
|
که باشد زبونی خراجی سری
|
|
که همسر بود نابلند افسری
|
نشیننده بر بزمگاه کیان
|
|
منم تاج بر سر کمر بر میان
|
که را یارگی کز سر گفتگوی
|
|
ز من جای آبا کند جستجوی
|
کلاه کیان هم کیان را سزد
|
|
درین خز تن رومیان کی خزد
|
من از تخمهی بهمن و پشت کی
|
|
چرا ترسم از رومی سست پی
|
ز روئین دز و درع اسفندیار
|
|
بر اورنگ زرین منم یادگار
|
اگر باز گردد به پیشینه راه
|
|
بر او روز روشن نگردد سیاه
|
وگر کشتی آرد به دریای من
|
|
سری بیند افکنده در پای من
|
چو دریا به تلخی جوابش دهم
|
|
ز خاکش ستانم به آبش دهم
|
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
|
|
که نارد دگر دست بر آفتاب
|
ستیزنده چون روستائی بود
|
|
شکستش به از مومیائی بود
|
خر از زین زر به که پالان کشد
|
|
که تا رخت خر بنده آسان کشد
|
من آن صید را کردهام سربلند
|
|
منش باز در گردن آرم کمند
|
تو ای مغز پوسیده سالخورد
|
|
ز گستاخی خسروان باز گرد
|
نه چابک شد این چابکی ساختن
|
|
کمندی به کوهی در انداختن
|
چراغی به صحرا برافروختن
|
|
فلک را جهانداری آموختن
|
مکش جز به اندازه خویش پای
|
|
که هر گوهری را پدیدست جای
|
قبا کو نه در خورد بالا بود
|
|
هم انگاره دزدیده کالا بود
|
تو را فترت پیری از جای برد
|
|
کهن گشتگیت از سر رای برد
|
چو پیر کهن گردد آزرده پشت
|
|
ز نیزه عصا به که گیرد به مشت
|
ز پیری دگرگون شود رای نغز
|
|
فراموش کاری درآید به مغز
|
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز
|
|
یکی در ستودان یکی در نماز
|
جهان بر جوانان جنگ آزمای
|
|
رها کن فروکش تو پیرانه پای
|
تن ناتوان کی سواری کند
|
|
سلیح شکسته چه یاری کند
|
سپه به که برنا بود زان که پیر
|
|
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر
|
به هنگام خود گفت باید سخن
|
|
که بیوقت بر ناورد ناربن
|
خروسی که بیگه نوا بر کشید
|
|
سرش را پگه باز باید برید
|
زبان بند کن تا سر آری بسر
|
|
زبان خشگ به تا گلوگاهتر
|
سر بیزبان کو به خون تر بود
|
|
بهست از زبانی که بی سر بود
|
زبان را نگهدار در کام خویش
|
|
نفس بر مزن جز به هنگام خویش
|
زبان به که او کامداری کند
|
|
چو کامش رسد کامگاری کند
|
زبان ترازو که شد راست نام
|
|
از آن شد که بیرون نیاید ز کام
|
چو از کام خود گامی آید برون
|
|
به هر سو که جنبد شود سرنگون
|
بسا گفتنیها که باشد نهفت
|
|
به دیگر زبان بایدش باز گفت
|
به گفتن کسی کو شود سخت کوش
|
|
نیوشنده را درنیاید به گوش
|
سخن به که با صاحب تاج و تخت
|
|
بگویند سخته نگویند سخت
|
چو زینگونه تندی بسی کرد شاه
|
|
پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه
|
خطرهاست در کار شاهان بسی
|
|
که با شاه خویشی ندارد کسی
|
چو از کینهای بر فروزند چهر
|
|
به فرزند خود بر نیارند مهر
|
همانا که پیوند شاه آتشست
|
|
به آتش در از دور دیدن خوشست
|
نصیحت موافق بود شاه را
|
|
گر از کبر خالی کند راه را
|
نصیحت گری با خداوند زور
|
|
بود تخمی افکنده در خاک شور
|
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار
|
|
که از پند او گرم شد شهریار
|
سخن را دگرگونه بنیاد کرد
|
|
به شیرین زبان شاه را یاد کرد
|
که دارای دور آشکارا توئی
|
|
مخالف چه دارد چو دارا توئی
|
که باشد سکندر که آرد سپاه
|
|
ز دارای دولت ستاند کلاه
|
ترا این کلاه آسمان دوختست
|
|
ستاره چراغ تو افروختست
|
کلوخی که با کوه سازد نبرد
|
|
به سنگی توان زو برآورد کرد
|
درخت کدو تانه بس روزگار
|
|
کند دعوی همسری با چنار
|
چو گردد ز دولابهی نال سیر
|
|
رسن بسته در گردن آید به زیر
|
کدوئی است او گردن افراخته
|
|
ز ساق گیائی رسن ساخته
|
رسن زود پوسد چو باشد گیاه
|
|
دگر باره دلوش درافتد به چاه
|
چو خورشید مشعل درآرد به باغ
|
|
به پروانگی پیش میرد چراغ
|
به هنگام سر پنجه روباه لنگ
|
|
چگونه نهد پای پیش پلنگ
|
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه
|
|
که بر گوشه بهتر کمان را گره
|
به آهستگی کار عالم برار
|
|
که در کار گرمی نیاید به کار
|
چراغ ار به گرمی نیفروختی
|
|
نه خود را نه پروانه را سوختی
|
خمیر آمده و آتش اندر تنور
|
|
نباشد زنان تا دهن راه دور
|
شکیب آورد بندها را کلید
|
|
شکیبنده را کس پشیمان ندید
|
نه نیکوست شطرنج بد باختن
|
|
فرس در تک و پیل در تاختن
|
بسا رود کز زخم خوردن شکست
|
|
که تا زخمه رودی آمد بدست
|
تو شاهی قیاس تو افزون کنم
|
|
حساب تو با دیگران چون کنم
|
به تعظیم دارا جهاندیده مرد
|
|
بسی گونه زین داستان یاد کرد
|
جهاندار دارای جوشیده مغز
|
|
نشد نرم دل زان سخنهای نغز
|
در آن تندی و آتش افروختن
|
|
کز او خواست مغز سخن سوختن
|
طلب کرد کاید ز دیوان دبیر
|
|
به کار آورد مشک را با حریر
|
دبیر نویسنده آمد چو باد
|
|
نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد
|
روان کرد کلک شبه رنگ را
|
|
ببرد آب مانی و ارژنگ را
|
یکی نامهی نغز پیکر نوشت
|
|
به نغزی به کردار باغ بهشت
|
سخنهائی از تیغ پولادتر
|
|
زبان از سخن سخت بنیادتر
|
چو شد نامه نغز پرداخته
|
|
بر او مهر شاهانه شد ساخته
|
رسانندهی نامهی خسروان
|
|
ز دارا به اسکندر آمد روان
|
بدو داد نامه چو سر باز کرد
|
|
دبیر آمد و خواندن آغاز کرد
|