گزارندهی شرح شاهنشهی
|
|
چنین داد پرسنده را آگهی
|
که دارا چو لشگر به ارمن کشید
|
|
تو گفتی که آمد قیامت پدید
|
نبود آگه اسکندر از کار او
|
|
که آرد قیامت به پیکار او
|
رسیدند زنهاریان خیل خیل
|
|
که طوفان به دریا درآورد سیل
|
شبیخون دارا درآمد ز راه
|
|
ز پولاد پوشان زمین شد سیاه
|
پژوهندهای گفت بدخواه مست
|
|
شب و روز غافل شد آنجاکه هست
|
بر او شاه اگر یک شبیخون کند
|
|
ز ملکش همانا که بیرون کند
|
سکندر بخندید و دادش جواب
|
|
که پنهان نگیرد جهان آفتاب
|
ملک را به وقت عنان تافتن
|
|
به دزدی نشاید ظفر یافتن
|
پژوهنده دیگر آغاز کرد
|
|
که دارانه چندان سپه ساز کرد
|
که آن را شمردن توان درقیاس
|
|
کسانیکه هستند لشگر شناس
|
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
|
|
کند پیه صد گاو را ریزریز
|
سپه را جوابی چنان ارجمند
|
|
بلند آمد از شهریار بلند
|
خبر گرمتر شد همی هر زمان
|
|
که آمد به روم اژدهائی دمان
|
سکندر چو دانست کان تیغ میغ
|
|
به تندر برآرد همی برق تیغ
|
فرستاد تا لشگر از هر دیار
|
|
روانه شود بر در شهریار
|
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
|
|
شد آراسته لشگری چون عروس
|
چو انبوه شد لشگر بیکران
|
|
عدد خواست از نام نامآوران
|
خبر داد عارض که سیصد هزار
|
|
برآمد دلیران مفرد سوار
|
چو شد ساخته کار لشگر تمام
|
|
یکی انجمن ساخت بیرود و جام
|
نشستند بیدار مغزان روم
|
|
به مهر ملک نرم کردند موم
|
شه از کار دارا و پیگار او
|
|
سخن راند و پیچید در کار او
|
چنین گفت کاین نامور شهریار
|
|
کمر بست بر جستن کارزار
|
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ
|
|
که آمد به آویختن کار تنگ
|
اگر برنیاریم تیغ از نیام
|
|
به مردی ز ما برنیارند نام
|
وگر تاج بستانم از تاجور
|
|
به بیداد خود بسته باشم کمر
|
کیان را کی از ملک بیرون کنم
|
|
من این رهزنی با کیان چون کنم
|
بترسم که اختر بدین طیرگی
|
|
بداندیش ما را دهد چیرگی
|
چه تدبیر باشد در این رسم و راه
|
|
کزو کار بر ما نگردد تباه
|
به اندیشه خوب و رای صواب
|
|
پدید آورید این سخن را جواب
|
جهاندیده پیران بیدار هوش
|
|
چو گفتار گوینده کردند گوش
|
به پاسخ گشادند یکسر زبان
|
|
دعا تازه کردند بر مرزبان
|
که سرسبز باد این همایون درخت
|
|
که شاخش بلند است و نیروش سخت
|
به تاج و به تختش جهان تازه باد
|
|
سر خصم او تاج دروازه باد
|
همه رای او هست چون او درست
|
|
درستی چه باید ز ما باز جست
|
ولیکن ز فرمان او نگذریم
|
|
به جز راه فرمان او نسپریم
|
چنان در دل آید جهان دیده را
|
|
همان زیرکان پسندیده را
|
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
|
|
همه خار وحشت برآمد ز راه
|
تو نیز آتش کینه را برفروز
|
|
که فرخ بود آتش کینه سوز
|
توسرو نوی خصم بید کهن
|
|
کجا سر کشد بید با سرو بن
|
کهن باغ را وقت نو کردنست
|
|
نوان در حساب درو کردنست
|
به دیبای این دولت تازه عهد
|
|
عروس جهان را برآرای مهد
|
بداندیش تو هست بیدادگر
|
|
بپیچد رعیت ز بیداد سر
|
چه باید هراسیدنت زان کسی
|
|
که دارد هم از خانه دشمن بسی
|
قلم درکش آیین بیداد را
|
|
کفایت کن از خلق فریاد را
|
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر
|
|
به خصم افکنی پای در نه دلیر
|
تنوری چنین گرم در بند نان
|
|
ره انجام را گرمتر کن عنان
|
کجا شاه را پای ما را سر است
|
|
دلی کو کز این داوری بر در است
|
تمنای شه را که بر هم زند
|
|
که را زهره باشد که این دم زند
|
بر این ختم شد رخصت رهنمون
|
|
که شه پیش دستی نیارد به خون
|
نگهدارد آزرم تخت کیان
|
|
به خونریزی اول نبندد میان
|
سکندر چو در حکم آن داوری
|
|
ز لشگر کشان یافت آن یاوری
|
به دستوری رخصت راستان
|
|
به لشگر کشی گشت همداستان
|
یکی روز کز گردش روزگار
|
|
بدست آمدش طالعی اختیار
|
بفالی همایون بترتیب راه
|
|
بفرمود کز جای جنبد سپاه
|
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ
|
|
میان بسته بر کین بدخواه تنگ
|
ز شمشیر پولاد چون شیر مست
|
|
به کشور گشائی کلیدی بدست
|
سپاهی چو زنبور با نیشتر
|
|
ز غوعای زنبور هم بیشتر
|
نشان جسته بود از درفش بلند
|
|
که ماند از فریدون فیرزومند
|
به وقتی که آن وقت سازنده بود
|
|
فلک دوستان را نوازنده بود
|
بسی برتر از کاویانی درفش
|
|
به منجوق برزد پرندی به نقش
|
صنوبر ستونی به پنجه ارش
|
|
به پیراستن یافته پرورش
|
برو اژدها پیکری از حریر
|
|
که بیننده را زو برآمد نفیر
|
زده بر سر از جعد پرچم کلاه
|
|
چو بر کله کوه ابر سیاه
|
به فرسنگها بود پیدا ز دور
|
|
عقابی سیه پر و بالش ز نور
|
شد آن اژدها با چنان لشگری
|
|
به سر بر چنان اژدها پیکری
|
جهان کرد از آشوب خود دردناک
|
|
ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک
|
از این گربه گون خاک تا چندچند
|
|
به شیری توان کردنش گرگ بند
|
جهان یک نواله ست پیچیده سر
|
|
در او گاه حلوا بود گه جگر
|
فلک در بلندی زمین در مغاک
|
|
یکی طشت خون شد یکی طشت خاک
|
نبشته برین هر دو آلوده طشت
|
|
چو خون سیاوش بسی سرگذشت
|
زمین گر بضاعت برون آورد
|
|
همه خاک در زیر خون آورد
|
نیفتد درین طشت فریاد کس
|
|
که بر بسته شد راه فریادرس
|
چو فریاد را در گلو بست راه
|
|
گلو بسته به مرد فریاد خواه
|
به ار پرده خود حصاری کنی
|
|
به خاموشی خویش یاری کنی
|