گزارش کن زیور تاج و تخت
|
|
چنین گفت کان شاه فیروز بخت
|
یکی روز فارغ دل و شاد بهر
|
|
بر آسوده بود از هوسهای دهر
|
میناب در جام شاهنشهی
|
|
گهی پر همی کرد و گاهی تهی
|
حکیمان هشیار دل پیش او
|
|
خردمند مونس خرد خویش او
|
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ
|
|
سخن شد بسی در نمطهای تنگ
|
به هر جرعه میکه شه میفشاند
|
|
مهندس درختی در او مینشاند
|
درخشان شده میچو روشن درخش
|
|
قدح شکر افشان و مینوش بخش
|
دماغ نیوشنده را سرگران
|
|
ز نوش میو رود رامشگران
|
سرشک قدح نالهی ارغنون
|
|
روان کرده از رودها رود خون
|
زهی زخم کز زخمهی چون شکر
|
|
شود رود خشکی بدو رود تر
|
در آن بزم آراسته چون بهشت
|
|
گل افشانتر از ماه اردیبهشت
|
سکندر جهانجوی فرخ سریر
|
|
نشسته چو بر چرخ بدر منیر
|
ز دارا درآمد فرستادهای
|
|
سخنگوی و روشندل آزادهای
|
چو خسرو پرستان پرستش نمود
|
|
هم او را و هم شاه خود را ستود
|
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
|
|
شنیده سخن کرد با او روان
|
ز دارا درود آوریدش نخست
|
|
نداده خراج کهن باز جست
|
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج
|
|
ز درگاه ما واگرفتی خراج
|
زبونی چه دیدی تو در کار ما
|
|
که بردی سر از خط پرگار ما
|
همان رسم دیرینه را کاربند
|
|
مکن سرکشی تا نیابی گزند
|
سکندر ز گرمی چنان برفروخت
|
|
که از آتش دل زبانش بسوخت
|
کمان گوشهی ابرویش خم گرفت
|
|
ز تندیش گوینده را دم گرفت
|
چنان دید در قاصد راه سنج
|
|
که از جوش دل مغزش آمد به رنج
|
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد
|
|
سخنهای ناگفتنی گفته شد
|
فرو گفت لختی سخنهای سخت
|
|
چو گوید خداوند شمشیر و تخت
|
که را در خرد رای باشد بلند
|
|
نگوید سخنهای ناسودمند
|
زبان گر به گرمی صبوری کند
|
|
ز دوری کن خویش دوری کند
|
سخن گر چه با او زهازه بود
|
|
نگفتن هم از گفتنش به بود
|
چو خوش گفت فرزانهی پیش بین
|
|
زبان گوشتین است و تیغ آهنین
|
نباشد به خود بر کسی مرزبان
|
|
که گوید هر آنچ آیدش بر زبان
|
گزارنده پیر کیانی سرشت
|
|
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
|
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج
|
|
ز یونان شدی پیش دارا خراج
|
در آن گوهرین گنج بن ناپدید
|
|
بدی خایهی زر خدای آفرید
|
منقش یکی خسروانی بساط
|
|
که بیننده را تازه کردی نشاط
|
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد
|
|
خراج کهن گشته را یاد کرد
|
برو بانگ زد شهریار دلیر
|
|
که نتوان ستد غارت از تندشیر
|
زمانه دگرگونه آیین نهاد
|
|
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
|
سپهر آن بساط کهن در نوشت
|
|
بساطی دگر ملک را تازه گشت
|
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ
|
|
گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
|
به گردن کشی بر میآور نفس
|
|
به شمشیر با من سخن گوی بس
|
تو را آن کفایت که شمشیر من
|
|
نیارد سر تخت تو زیر من
|
چو من با رکابی که برداشتم
|
|
عنان جهان بر تو بگذاشتم
|
تو با آنکه داری چنان توشهای
|
|
رها کن مرا در چنین گوشهای
|
بر آنم میاور که عزم آورم
|
|
به هم پنجهای با تو رزم آورم
|
به یک سو نهم مهر و آزرم را
|
|
به جوش آورم کینهی گرم را
|
مگر شه نداند که در روز جنگ
|
|
چه سرها بریدم در اقصای زنگ
|
به یک تاختن تا کجا تاختم
|
|
چه گردنکشان را سرانداختم
|
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
|
|
چو زنهاریان چون فرستد خراج
|
ز من مصر باید نه زر خواستن
|
|
سخن چون زر مصری آراستن
|
ببین پایگاه مرا تا کجاست
|
|
بدان پایه باید ز من مایه خواست
|
مینگیز فتنه میفروز کین
|
|
خرابی میاور در ایران زمین
|
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج
|
|
مکن ناسپاسی در آن مال وگنج
|
مشوران به خودکامی ایام را
|
|
قلم درکش اندیشهی خام را
|
ز من آنچه بر نایدت در مخواه
|
|
چنان باش با من که با شاه شاه
|
فرستاده کاین داستان گوش کرد
|
|
سخنهای خود را فراموش کرد
|
سوی شاه شد داغ بر دل کشان
|
|
شتابنده چون برق آتش فشان
|
فرو گفت پیغامهای درشت
|
|
کزو سروبن را دو تا گشت پشت
|
چو دارا جواب سکندر شنید
|
|
یکی دور باش از جگر بر کشید
|
که بی سکهای را چه یارا بود
|
|
که هم سکهی نام دارا بود
|
به تندی بسی داستان یاد کرد
|
|
گزان شد نیوشنده را روی زرد
|
بخندید و گفت اندر آن زهر خند
|
|
که افسوس بر کار چرخ بلند
|
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
|
|
که اسکندر آهنگ دارا کند
|
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
|
|
که باشد که من باشمش هم مصاف
|
چنان پشهای را به جنگ عقاب
|
|
که از قطرهدان پیش دریای آب
|
سبک قاصدی را به درگاه او
|
|
فرستاد و شد چشم بر راه او
|
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد
|
|
قفیزی پر از کنجد ناشمرد
|
در آموختنش راز آن پیشکش
|
|
بدان تعبیه شد دل شاه خوش
|
سوی روم شد قاصد تیزگام
|
|
ز دارا پذیرفته با خود پیام
|
زره چون در آمد بر شاه روم
|
|
فروزنده شد همچو آتش ز موم
|
سرافکنده در پایه بندگی
|
|
نمودش نشان پرستندگی
|
نخستین گره کز سخن باز کرد
|
|
سخن را به چربی سرآغاز کرد
|
که فرمان دهان حاکم جان شدند
|
|
فرستادگان بنده فرمان شدند
|
چه فرمایدم شاه فیروز رای
|
|
که فرمان فرمانده آرم به جای؟
|
سکندر بدانست کان عذر خواه
|
|
پیامی درشت آرد از نزد شاه
|
به بی غاره گفتا بیاور پیام
|
|
پیامآور از بند بگشاد کام
|
متاعی که در سله خویش داشت
|
|
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت
|
چو آورده پیش سکندر نهاد
|
|
به پیغام دارا زبان برگشاد
|
ز چوگان و گوی اندر آمد نخست
|
|
که طفلی تو بازی به این کن درست
|
وگر آرزوی نبرد آیدت
|
|
ز بیهودگی دل به درد آیدت
|
همان کنجد ناشمرده فشاند
|
|
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند
|
سکندر جهان داور هوشمند
|
|
درین فالها دید فتحی بلند
|
مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش
|
|
به چوگان کشیدش توان پیش خویش
|
مگر شاه از آن داد چوگان به من
|
|
که تا زو کشم ملک بر خویشتن
|
همان گوی را مرد هیت شناس
|
|
به شکل زمین می نهد در قیاس
|
چو گوی زمین شاه ما را سپرد
|
|
بدین گوی خواهم ازو گوی برد
|
چو زین گونه کرد آن گزارشگری
|
|
به کنجد در آمد در داوری
|
فرو ریخت کنجد به صحن سرای
|
|
طلب کرد مرغان کنجد ربای
|
به یک لحظه مرغان در او تاختند
|
|
زمین را ز کنجد بپرداختند
|
جوابیست گفتا درین رهنمون
|
|
چو روغن که از کنجد آید برون
|
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
|
|
مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه
|
پس آنگه قفیزی سپندان خرد
|
|
به پاداش کنجد به قاصد سپرد
|
که شه گر کشد لشگری زان قیاس
|
|
سپاه مرا هم بدینسان شناس
|
چو قاصد جوابی چنین دید سخت
|
|
به پشت خر خویش بربست رخت
|
به دارا رساند از سکندر جواب
|
|
جوابی گلوگیر چون زهر ناب
|
برآشفت از آن طیرگی شاه را
|
|
که حجت قوی بود بدخواه را
|
جهاندار دارا دران داوری
|
|
طلب کرد از ایرانیان یاوری
|
ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور
|
|
زمین آهنین شد ز نعل ستور
|
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
|
|
همه سنگ فرسای و آهن شکاف
|
چو عارض شمار سپه برگرفت
|
|
فرو ماند عقل از شمردن شگفت
|
ز جنگی سواران چابک رکاب
|
|
به نهصد هزار اندر آمد حساب
|
جهانجوی چون دید کز لشگرش
|
|
همی موج دریا زند کشورش
|
سپاهی چو آتش سوی روم راند
|
|
کجا او شد آن بوم را بوم خواند
|
به ارمن درآمد چو دریای تند
|
|
صبا را شد از گرد او پای کند
|
زمین در زمین تا به اقصای روم
|
|
بجوشید دریا بلرزید بوم
|
علف در زمین گشت چون گنج گم
|
|
ز نعل ستوران پیگانه سم
|
پی شاه اگر آفتابی کند
|
|
به هر جا که تابد خرابی کند
|