گزارشگر کارگاه سخن
|
|
چنین گوید از موبدان کهن
|
که چون شاه روم از شبیخون زنگ
|
|
برآسود و آمد مرادش به چنگ
|
پذیره شد آسایش و خواب را
|
|
روان کرد بر کف می ناب را
|
به نوروز بنشست و می نوش کرد
|
|
سرود سرایندگان گوش کرد
|
نبودی ز شه دور تا وقت خواب
|
|
مغنی و ساقی و رود و شراب
|
حسابی به جز کامرانی نداشت
|
|
از آن به کسی زندگانی نداشت
|
نشسته جهاندار گیتی فروز
|
|
به فیروزی آورده شب را به روز
|
به پیرامنش فیلسوفان دهر
|
|
جهان را به داد و دهش داد بهر
|
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
|
|
می خام ریزنده بر خون خام
|
مغنی سراینده بر بانگ رود
|
|
به نوروزی شه نو آیین سرود
|
که دولت پناها جوان بخت باش
|
|
همه ساله با افسر و تخت باش
|
گرو کن به عمر ابد جام را
|
|
گرو گیر کن باده خام را
|
بساط می ارغوانی بنه
|
|
طرب ساز و داد جوانی بده
|
چو داری جوانی و اقبال هست
|
|
به رود و به می شاد باید نشست
|
چو ترتیب شمشیر کردی تمام
|
|
بر آرای مجلس به ترتیب جام
|
جهان گیر در سایه تاج و تخت
|
|
نگیرد جهان با تو این کار سخت
|
سیاهی گرفتی سپیدی بگیر
|
|
چنین ابلقی با شدت ناگزیر
|
علم بر فلک زن که عالم تراست
|
|
به دولت در آویز کان هم تراست
|
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ
|
|
به چهره در آورده بود آب و رنگ
|
زبون کردن دشمن آسان گرفت
|
|
حساب خراج از خراسان گرفت
|
به هم سنگی خویش در روم و شام
|
|
نیامد کسش در ترازو تمام
|
به دارا نداد آنچه داد از نخست
|
|
همان داده را نیز ازو باز جست
|
از آنجا که روز جوانیش بود
|
|
تمنای کشور ستانیش بود
|
کمربند ایرانیان سست کرد
|
|
به ایران گرفتن کمر چست کرد
|
درختی که او سر برآرد بلند
|
|
به دیگر درختان رساند گزند
|
به نخجیر شد شاه یک روز کش
|
|
هم او خوشمنش بود و همروز خوش
|
شکار افکنان دشتها در نوشت
|
|
همی کرد نخجیر در کوه و دشت
|
فلک وار میشد سری پر شکوه
|
|
گهی سوی صحرا گهی سوی کوه
|
گذشت از قضا بر یکی کوهسار
|
|
که بود از بسی گونه در وی شکار
|
دو کبک دری دید بر خاره سنگ
|
|
به آیین کبکان جنگی به جنگ
|
گه آن مغز این را به منقار خست
|
|
گه این بال آنرا به ناخن شکست
|
در آن معرکه راند شه بارگی
|
|
همی بود بر هر دو نظارگی
|
ز سختی که کبکان در آویختند
|
|
ز نظارهی شاه نگریختند
|
شگفتی فرومانده شه زان شمار
|
|
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
|
یکی را نشان کرد بر نام خویش
|
|
برو بست فال سرانجام خویش
|
دگر مرغ را نام دارا نهاد
|
|
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
|
دو مرغ دلاور در آن داوری
|
|
زمانی نمودند جنگ آوری
|
همان مرغ شد عاقبت کامگار
|
|
که بر نام خود فال زد شهریار
|
چو پیروز دید آنچنان حال را
|
|
دلیل ظفر یافت آن فال را
|
خرامنده کبک ظفر یافته
|
|
پرید از برکبک بر تافته
|
سوی پشتهی کوه پرواز کرد
|
|
عقابی درآمد سرش باز کرد
|
چو بشکست کبک دری را عقاب
|
|
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
|
ز پرواز پیروزی خویشتن
|
|
نبودش همانا غم جان و تن
|
بدانست کاقبال یاری دهد
|
|
به دارا در کامگاری دهد
|
ولیکن در آن دولت کامگار
|
|
نباشد بسی عمر او پایدار
|
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه
|
|
مقرنس یکی طاق گردون شکوه
|
که پرسندگان زو به آواز خویش
|
|
خبر باز جستندی از راز خویش
|
صدائی شنیدندی از کوه سخت
|
|
بر انسان که بودی نمودار بخت
|
بفرمود شه تا یکی هوشمند
|
|
خبر باز پرسد ز کوه بلند
|
که چون در جهان ریزش خون بود
|
|
سرانجام اقبال او چون بود
|
بپرسید پرسندهی نغز فال
|
|
که چون مینماید سرانجام حال؟
|
سکندر شود بر جهان چیره دست؟
|
|
به دارای دارا درآرد شکست؟
|
صدائی برآورد کوه از نهفت
|
|
همان را که او گفته بدباز گفت
|
از آن فال فرخ دل خسروی
|
|
چو کوه قوی یافت پشت قوی
|
به خرم دلی زان طرف بازگشت
|
|
سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت
|
به تدبیر بنشست با انجمن
|
|
چو سرو سهی در میان چمن
|
سخن راند ز اندازه کار خویش
|
|
ز پیروزی صلح و پیکار خویش
|
که چون من به نیروی گیتی پناه
|
|
به گردون گردان رساندم کلاه
|
گزیت رباخوارگان چون دهم
|
|
به خود بر چنین خواریی چون نهم
|
به دارا چرا داد باید خراج
|
|
کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
|
گر او تاج دارد مرا تیغ هست
|
|
چو تیغم بود تاجم آید به دست
|
گر او لشگر آرد به پیکار من
|
|
نگهدار من بس نگهدار من
|
مرا نصرت ایزدی حاصلست
|
|
که رایم قوی لشگرم یکدلست
|
سپه را که فیروزمندی رسد
|
|
ز یاران یک دل بلندی رسد
|
دو درزی ز دل بشکند کوه را
|
|
پراکندگی آرد انبوه را
|
امیدم چنان شد به نیروی بخت
|
|
که بستانم از دشمنان تاج و تخت
|
چه باید رصدگاه دارا شدن
|
|
به جزیت دهی آشکارا شدن
|
شما زیرکان از سریاوری
|
|
چه گوئید چون باشد این داوری
|
چه حجت بود پیش دارا مرا
|
|
نهانی کند آشکارا مرا
|
شناسندگان سرانجام کار
|
|
دعا تازه کردند بر شهریار
|
که تا چرخ گردنده و اخترست
|
|
وزین هر دو آمیزش گوهرست
|
چراغ جهان گوهر شاه باد
|
|
رخ شاه روشنتر از ماه باد
|
توئی آنکه نیروی بینش به توست
|
|
برومندی آفرینش به توست
|
به هر جا که باشی خداوند باش
|
|
ز تخمی که کاری برومند باش
|
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای
|
|
بگوئیم چون بخت شد رهنمای
|
چنانست رخصت برای صواب
|
|
که شه بر مخالف نیارد شتاب
|
تو بنشین گر او با تو جنگ آورد
|
|
بر او تیغ تو کار تنگ آورد
|
ز دست تو یک تیغ برداشتن
|
|
ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن
|
گوزنی که با شیر بازی کند
|
|
زمین جای قربان نمازی کند
|
ز دارا نیاید به جز نای و نوش
|
|
گر آید به تو خونش آید به جوش
|
تو زو بیش در لشگر آراستن
|
|
خراج از زبونان توان خواستن
|
شبیخون تو تا بیابان زنگ
|
|
تماشای او تا شبستان تنگ
|
تو دین پروری خصم کین پرورست
|
|
فرشته دگر اهرمن دیگرست
|
تو شمشیرگیری و او جام گیر
|
|
تو بر سر نشینی و او بر سریر
|
تو با دادی او هست بیدادگر
|
|
تو میزان زور او ترازوی زر
|
تو بیداری او بی خودی میکند
|
|
تو نیکی کنی او بدی میکند
|
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه
|
|
ز نیکان ندارد کسی نیکخواه
|
ببینی که روزی هم آزار او
|
|
کسادی در آرد به بازار او
|
نوازشگری های بد رام تو
|
|
برآرد به هفتم فلک نام تو
|
ز حق دشمنی چند باطل ستیز
|
|
مکن چون کند باطل از حق گریز
|
کمربند بیداری بخت گیر
|
|
کله داریی کن سر تخت گیر
|
نباید که بندد تو را این خیال
|
|
که دولت به ملک است و نصرت به مال
|
سری کردن مردم از مردمیست
|
|
وگرنه همه آدمی آدمیست
|
همه مردمی سرفرازی کند
|
|
سر آن شد که مردم نوازی کند
|
دد و دام را شیر از آنست شاه
|
|
که مهمان نوازست در صیدگاه
|
جهان خوش بدان نیست کری به دست
|
|
به زنجیر و قفلش کنی پای بست
|
ز عیش خوش آنگه نشانش دهی
|
|
کز اینش ستانی به آنش دهی
|
جوانمرد پیوسته با کس بود
|
|
کس آن را نباشد که ناکس بود
|
بدان کس که او را خمیریست خام
|
|
همه کس دهد نان پخته به وام
|
مروت تو داری و مردی تو راست
|
|
بداندیش را گنج با اژدهاست
|
گر او تندر آمد تو هستی درخش
|
|
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش
|
پدر گرچه با قوت شیر بود
|
|
به کین خواستن نرم شمشیر بود
|
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
|
|
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ
|
چگوئی سیاهان زنگی سرشت
|
|
که بودند چون دیو دژخیم زشت
|
چو با تیغ تو سرکشی ساختند
|
|
به جز سر چه در پایت انداختند
|
چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه
|
|
از این قطرهها هم نداری شکوه
|
نهنگی که او پیل را پی کند
|
|
از آهو بره عاجزی کی کند
|
هژبر ژیان کی شود صید گور
|
|
سیه مارکی روی تابد ز مور
|
عقابی که نخجیر سازی کند
|
|
به فروجکان دست بازی کند
|
دگر کاختران نیک خواه تواند
|
|
همان خاکیان خاک راه تواند
|
نمودار گیتی گشائی تراست
|
|
خلل خصم را مومیائی تراست
|
به چندین نشانهای فیروزمند
|
|
بداندیش را چون نباید گزند
|
به فالی کز اختر توان برشمرد
|
|
توداری درین داوری دستبرد
|
همان در حروف خط هندسی
|
|
تو غالبتری گر سخن بررسی
|
پلنگر که لشکرکش زنگ بود
|
|
به وقتی که با قوت چنگ بود
|
به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم
|
|
در آن فتح غالب تو را یافتیم
|
چو پیروز بود آن نمونش به فال
|
|
در این هم توان بود پیروز حال
|
شه از نصرت رهنمایان خویش
|
|
حساب جهانگیری آورد پیش
|
به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت
|
|
به نیک اختری فال اختر گرفت
|
به فرخندگی فال زن ماه و سال
|
|
که فرخ بود فال فرخ به فال
|
مزن فال بد کاورد حال بد
|
|
مبادا کسی کو زند فال بد
|