گزارای نقش گزارش پذیر
|
|
که نقش از گزارش ندارد گزیر
|
چنین نقش بندد که چون شاه روم
|
|
به ملک جهان نقش برزد به موم
|
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
|
|
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
|
همان رسمها کز پدر دیده بود
|
|
نمود آنچه رایش پسندیده بود
|
همان عهد دیرینه برجای داشت
|
|
علمهای پیشینه بر پای داشت
|
به دارا همان گنج زر میسپرد
|
|
بران عهد پیشینه پی میفشرد
|
ز فرمانبران ملک فیلقوس
|
|
نشد کس در آن شغل با وی شموش
|
که بود از پدر دوست انگیزتر
|
|
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
|
چنان شد که با زور بازوی او
|
|
نچربید کس در ترازوی او
|
چو در زور پیچیدی اندام را
|
|
گره برزدی گوش ضرغام را
|
کباده ز چرخه کمان ساختی
|
|
بهر گشتنی تیری انداختی
|
به نخجیر گه شیری کردی شکار
|
|
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
|
ربود از دلیران تواناتری
|
|
سر زیرکان شد به داناتری
|
چو خطش قلم راند بر آفتاب
|
|
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
|
فلک زان خط جدول انگیخته
|
|
سواد حبش را ورق ریخته
|
حساب جهانگیری آورد پیش
|
|
جهان را زبون دید در دست خویش
|
همش هوش دل بود و هم زوردست
|
|
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
|
به هر کاری کو جست نام آوری
|
|
در آن کار دادش فلک یاوری
|
همه روم از آن سرو نوخاسته
|
|
به ریحان سرسبزی آراسته
|
ازو بسته نقشی به هر خانهای
|
|
رسیده به هر کشور افسانهای
|
گهی راز با انجمن مینهاد
|
|
گه از راز انجم گره میگشاد
|
به انبوه می با جوانان گرفت
|
|
به خلوت پی کار دانان گرفت
|
نه آن کرد با مردم از مردمی
|
|
که آید در اندیشهی آدمی
|
به آزردن کس نیاورد رای
|
|
برون از خط عدل ننهاد پای
|
به بازارگانان رها کرد باج
|
|
نجست از مقیمان شهری خراج
|
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
|
|
به بیمایگان هم درم درگرفت
|
عمارت همی کرد و زر میفشاند
|
|
همه خار میکند و گل مینشاند
|
به هر ناحیت نام داغش کشید
|
|
به مصر و حبس بوی باغش کشید
|
گشاده دو دستش چو روشن درخش
|
|
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
|
ترازو خود آن به که دارد دو سر
|
|
یکی جای آهن یکی جای زر
|
هر آن کار اقبال را درخورست
|
|
به آهن چو آهن به زر چون زرست
|
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
|
|
زدی داستان کای خوشا مرز روم
|
ارسطو که دستور درگاه بود
|
|
به هر نیک و بد محرم شاه بود
|
سکندر به تدبیر دانا وزیر
|
|
به کم روزگاری شد آفاق گیر
|
وزیری چنین شهریاری چنان
|
|
جهان چون نگیرد قراری چنان
|
همه کار شاهان گیتی نکوه
|
|
ز رای وزیران پذیرد شکوه
|
ملک شاه و محمود و نوشیروان
|
|
که بردند گوی از همه خسروان
|
پذیرای پند وزیران شدند
|
|
که از جملهی دور گیران شدند
|
شه ما که بدخواه را کرد خرد
|
|
برای وزیر از جهان گوی برد
|
مرا و تو را گه شود پای سست
|
|
تن شاه باید که ماند درست
|
مبادا که شه را رسد پای لغز
|
|
که گردد سر ملک شوریده مغز
|
چو باشد کند چشم بد بازیی
|
|
کند دیو بافتنه دم سازیی
|
جهان دادخواهست و شه دادگیر
|
|
ز داور نباشد جهان را گزیر
|
جهان را به صاحب جهان نور باد
|
|
وزین داوری چشم بد دور باد
|