شبی چون سحر زیور آراسته
|
|
به چندین دعای سحر خواسته
|
ز مهتاب روشن جهان تابناک
|
|
برون ریخته نافه از ناف خاک
|
تهی گشته بازار خاک از خروش
|
|
ز بانگ جرسها بر آسوده گوش
|
رقیبان شب گشته سرمست خواب
|
|
فرو برده سر صبح صادق به آب
|
من از شغل گیتی بر افشانده دست
|
|
به زنجیر فکرت شده پای بست
|
گشاده دل و دیده بر دوخته
|
|
به ره داشتن خاطر افروخته
|
که چون بایدم مطرحی ساختن
|
|
شکاری در آن مطرح انداختن
|
فکنده سرین را سراسیمهوار
|
|
چو بالین گوران به گوران نگار
|
سرم بر سرم زانو آورده جای
|
|
زمین زیر سر آسمان زیرپای
|
قراری نه در رقص اعضای من
|
|
سر من شده کرسی پای من
|
به جولان اندیشهی ره نورد
|
|
ز پهلو به پهلو شده گرد گرد
|
تن خویش در گوشه بگذاشته
|
|
به صحرای جان توشه برداشته
|
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
|
|
گه از صحف پیشینگان درس گیر
|
چو شمع آتش افتاده در باغ من
|
|
شده باغ من آتشین داغ من
|
گدازنده چون موم در آفتاب
|
|
به مومی چنین بسته بر دیده خواب
|
مگر جاودان از من آموختند
|
|
که از موم خود خواب را دوختند
|
در آن رهگذرهای اندیشناک
|
|
پراکنده شد بر سرم مغز پاک
|
درآمد به من خوابی از جوش مغز
|
|
در آن خواب دیدم یکی باغ نغز
|
کز آن باغ رنگین رطب چیدمی
|
|
و زو دادمی هر که را دیدمی
|
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
|
|
دماغی پرآتش دهانی پرآب
|
برآورده مذن به اول قنوت
|
|
که سبحان حی الذی لایموت
|
برآمد زمن نالهی ناگهی
|
|
کز اندیشه پر گشتم از خود تهی
|
چو صبح سعادت برآمد پگاه
|
|
شدم زنده چون باد در صبحگاه
|
شب افروز شمعی برافروختم
|
|
وز اندیشه چون شمع میسوختم
|
دلم با زبان در سخن پروری
|
|
چو هاروت و زهره به افسونگری
|
که بی شغل چندین نباید نشست
|
|
دگر باره طرزی نو آرم بدست
|
نوائی غریب آورم در سرود
|
|
دهم جان پیشینگان را درود
|
برآرم چراغی ز پروانهای
|
|
درختی برآرایم از دانهای
|
که هر که افکند میوهای زان درخت
|
|
نشاننده را گوید ای نیک بخت
|
به شرطی که مشتی فرومایگان
|
|
ندزدند کالای همسایگان
|
گرفتم سرتیز هوشان منم
|
|
شهنشاه گوهر فروشان منم
|
همه خوشه چینند و من دانهکار
|
|
همه خانه پرداز و من خانهدار
|
برین چار سو چون نهم دستگاه
|
|
که ایمن نباشم ز دزدان راه
|
که دارد دکانی در این چار سو
|
|
که رخنه ندارد ز بسیار سو
|
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد
|
|
که ابرم دهد بیش ازان دست مزد
|
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
|
|
ز خورشید باشد برو نام داغ
|
شنیدم که رندی جگر تافته
|
|
درستی کهن داشت نو یافته
|
شنید از دبیران دینار سنج
|
|
که زر زر کشد در جهان گنج گنج
|
به بازار شد تا به زر زر کشد
|
|
به یک مغربی مغربی درکشد
|
به دکان گوهر فروشی رسید
|
|
که زر بیشتر زان به یک جا ندید
|
فرو ریخته زر یک انبان چست
|
|
قراضه قراضه درستا درست
|
به امید آن گنج دیوار بست
|
|
برانداخت دینار خود را ز دست
|
چو دینارش از دست پرواز کرد
|
|
سوی گنج صراف سر باز کرد
|
فروماند مرد از زر انگیختن
|
|
وز آن یک عدد درصد آمیختن
|
به زاری نمود از پی زر خروش
|
|
بنالید در مرد جوهر فروش
|
که از ملک دنیا به چندین درنگ
|
|
درستی زر آورده بودم به چنگ
|
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی
|
|
که زر زر کشد چون برابر نهی
|
به گنجینهی این دکان تاختم
|
|
زر خود برابر برانداختم
|
مگر گردد آن زر بدین ریخته
|
|
خود این زر بدان زر شد آمیخته
|
بخندید صراف آزاد مرد
|
|
وز آمیزش زر بدو قصه کرد
|
که بسیار ناید براندکی
|
|
یکی بر صد آید نه صد بر یکی
|
بران کس که شد دزد بنگاه من
|
|
بسست این مثل شحنهی راه من
|
بسا آسیا کوغریوان بود
|
|
چو بینند مزدور دیوان بود
|
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد
|
|
که بر من نیارند زد بانگ دزد
|
سیاهان که تاراج ره میکنند
|
|
به دزدی جهان را سیه میکنند
|
به روز آتشی برنیارند گرم
|
|
که دارد همی دیده از دیده شرم
|
دبیران نگر تا بروز سپید
|
|
قلم چون تراشند از مشک بید
|
نهان مرا آشکارا برند
|
|
ز گنجه است اگر تا بخارا برند
|
نخرند کالا که پنهان بود
|
|
که کالای دزدیده ارزان بود
|
ولیکن چو غیب آشکارا شود
|
|
دل دوستان بی مدارا شود
|
اگر دزد برده ندارد نفیر
|
|
بود دزد خود شحنهی دزدگیر
|
به ارمن گذارم که خود روزگار
|
|
به هر نیک و بد باشد آموزگار
|
ترازوی گردون گردش بسیچ
|
|
نماند و نماند نسنجیده هیچ
|