مادرم گفت و او زنی سره بود
|
|
پیرهزن گرگ باشد او بره بود
|
کاشنائی مرا ز همزادان
|
|
برد مهمان که خانش آبادان
|
خوانی آراسته نهاد به پیش
|
|
خوردهائی چه گویم از حد بیش
|
بره و مرغ و زیربای عراق
|
|
گردها و کلیچها و رقاق
|
چند حلوا که آن نبودش نام
|
|
برخی از پسته برخی از بادام
|
میوههای لطیف طبع فریب
|
|
از ری انگور و از سپاهان سیب
|
بگذر از نار نقل مستان بود
|
|
خود همه خانه نار پستان بود
|
چون به اندازه زان خورش خوردیم
|
|
به می آهنگ پرورش کردیم
|
درهم آمیختیم خنداخند
|
|
من و چون من فسانه گوئی چند
|
هرکسی سرگذشتی از خود گفت
|
|
یکی از طاق و دیگری از جفت
|
آمد افسانه تا به سیمبری
|
|
شهد در شیر و شیر در شکری
|
دلفریبی که چون سخن گفتی
|
|
مرغ و ماهی بران سخن خفتی
|
برگشاد از عقیق چشمه نوش
|
|
عاشقانه برآورید خروش
|
گفت شیرین سخن جوانی بود
|
|
کز ظریفی شکرستانی بود
|
عیسیی گاه دانش آموزی
|
|
یوسفی وقت مجلس افروزی
|
آگه از علم و از کفایت نیز
|
|
پارسائیش بهتر از همه چیز
|
داشت باغی به شکل باغ ارم
|
|
باغها گرد باغ او چو حرم
|
خاکش از بوی خوش عبیر سرشت
|
|
میوههایش چو میوههای بهشت
|
همه دل بود چون میانه نار
|
|
همه گل بود بی میانجی خار
|
تیز خاری که در گلستان بود
|
|
از پی چشم زخم بستان بود
|
آب در زیر سروهای جوان
|
|
سبزه در گرد آبهای روان
|
مرغ در مرغ برکشیده نوا
|
|
ارغنون بسته در میان هوا
|
سرو بن چون زمردین کاخی
|
|
قمریی بر سریر هر شاخی
|
زیر سروش که پای در گل بود
|
|
به نوا داده هرکه را دل بود
|
برکشیده ز خط پرگارش
|
|
چار مهره به چار دیوارش
|
از بناهای برکشیده به ماه
|
|
چشم بد را نبود در وی راه
|
در تمنای آنچنان باغی
|
|
بر دل هر توانگری داغی
|
مرد هر هفتهای ز راه فراغ
|
|
به تماشا شدی به دیدن باغ
|
سرو پیراستی سمن کشتی
|
|
مشک سودی و عنبر آغشتی
|
تازه کردی به دست نرگس جام
|
|
سبزه را دادی از بنفشه پیام
|
ساعتی گرد باغ برگشتی
|
|
باز بگذاشتی و بگذشتی
|
رفت روزی به وقت پیشین گاه
|
|
تا دران باغ روضه یابد راه
|
باغ را بسته دید در چون سنگ
|
|
باغبان خفته بر نوازش چنگ
|
باغ پر شور ازان خوش آوازی
|
|
جان نوازان درو به جان بازی
|
رقص بر هر درختی افتاده
|
|
میوه دل برده بلکه جان داده
|
خواجه کاواز عاشقانه شنید
|
|
جانش حاضر نبود و جامه درید
|
نه شکیبی که برگراید سر
|
|
نه کلیدی که برگشاید در
|
در بسی کوفت کس نداد جواب
|
|
سرو در رقص بود و گل در خواب
|
گرد بر گرد باغ برگردید
|
|
در همه باغ هیچ راه ندید
|
بر در خویشتن چو بار نیافت
|
|
رکن دیوار خویشتن بشکافت
|
شد درون تا کند تماشائی
|
|
صوفیانه برآورد پائی
|
گوش بر نغمه ترانه نهد
|
|
دیدن باغ را بهانه نهد
|
شورش باغ بنگرد که ز کیست
|
|
باغ چونست و باغبان را چیست
|
زان گلی چند بوستان افروز
|
|
که در آن بوستان بدند آنروز
|
دو سمن سینه بلکه سیمین ساق
|
|
بر در باغ داشتند یتاق
|
تا بران حور پیکران چو ماه
|
|
چشم نامحرمی نیابد راه
|
چون درون رفت خواجه از سوراخ
|
|
یافتندش کنیزکان گستاخ
|
زخم برداشتند و خستندش
|
|
دزد پنداشتند و بستندش
|
خواجه در داده تن بدان خواری
|
|
از چه از تهمت گنه کاری
|
بعد از آزردنش به چنگ و به مشت
|
|
بانگهائی برو زدند درشت
|
کای ز داغ تو باغ ناخشنود
|
|
نیست اینجا نقیب باغ چه سود
|
چون به باغ کسان دراید دزد
|
|
زدنش هست باغبان را مزد
|
ما که لختی به چوب خستیمت
|
|
شاید ار دست و پای بستیمت
|
تا تو ای نقبزن درین پرگار
|
|
درگذاری درایی از دیوار
|
مرد گفتا که باغ باغ منست
|
|
بر من این دود از چراغ منست
|
با دری چون دهان شیر فراخ
|
|
چون درایم چو روبه از سوراخ
|
هرکه در ملک خود چنین آید
|
|
ملک ازو زود بر زمین آید
|
چون کنیزان نشان او دیدند
|
|
وز نشانهای باغ پرسیدند
|
یافتندش دران گواهی راست
|
|
مهر بنشست و داوری برخاست
|
صاحب باغ چون شناخته شد
|
|
هر دو را دل به مهر آخته شد
|
آشتی کردنش روا دیدند
|
|
زانکه با طبعش آشنا دیدند
|
شاد گشتند از آشنائی او
|
|
سعی کردند در رهایی او
|
دست و پایش ز بند بگشادند
|
|
بوسه بر دست و پای او دادند
|
عذرها خواستند بسیارش
|
|
هر دو یکدل شدند در کارش
|
پس به عذری که خصم یار شود
|
|
رخنه باغ استوار شود
|
خار بردند و رخنه را بستند
|
|
وز شبیخون رهزنان رستند
|
بنشستند پیش خواجه به ناز
|
|
باز گفتند قصهها دراز
|
که درین باغ چون شکفته بهار
|
|
که ازو خواجه باد برخوردار
|
میهمانیست دلستانان را
|
|
ماهرویان و مهربانان را
|
هر زن خوبرو که در شهرست
|
|
دیده را از جمال او بهرست
|
همه جمع آمده درین باغند
|
|
شمع بی دود و نقش بی داغند
|
عذر آنرا که با تو بد کردیم
|
|
خاک در آبخورد خود کردیم
|
خیز و با ما یکی زمان به خرام
|
|
تا براری ز هرکه خواهی کام
|
روی درکش به کنج پنهانی
|
|
شادمان بین دران گل افشانی
|
هر بتی را که دل درو بندی
|
|
مهر بروی نهی و بپسندی
|
آوریمش به کنج خانه تو
|
|
تا نهد سر بر آستانه تو
|
خواجه ارکان سخن به گوش آمد
|
|
شهوت خفته در خروش آمد
|
گرچه در طبع پارسائی داشت
|
|
طبع با شهوت آشنائی داشت
|
مردیش مردمیش را بفریفت
|
|
مرد بود از دم زنان نشکیفت
|
با سمن سینگان سیم اندام
|
|
پای برداشت بر امید تمام
|
تا به جائی رسیدشان ناورد
|
|
که بدانجای دل قرار آورد
|
پیش آن شاهدان قصر بهشت
|
|
غرفهای بود برکشیده ز خشت
|
خواجه بر غرفه رفت و بست درش
|
|
بازگشتند رهبران ز برش
|
بود در ناف غرفه سوراخی
|
|
روشنی تافته درو شاخی
|
چشم خواجه ز چشمه سوراخ
|
|
چشمه تنگ دید و آب فراخ
|
کرده بر هر طرف گل افشانی
|
|
سیم ساقی و نار پستانی
|
روشنانی چراغ دیده همه
|
|
خوشتر از میوه رسیده همه
|
هر عروس از ره دلانگیزی
|
|
کرده بر سور خود شکر ریزی
|
اژدهائی نشسته بر گنجش
|
|
به ترنجی رسیده نارنجش
|
نار پستان بدید و سیب زنخ
|
|
نام آن سیب بر نبشته به یخ
|
بود در روضه گاه آن بستان
|
|
چمنی بر کنار سروستان
|
حوضهای ساخته ز سنگ رخام
|
|
حوض کوثر بدو نوشته غلام
|
میشد آبی چو آب دیده در او
|
|
ماهیانی ستم ندیده در او
|
گرد آن آبدان رو شسته
|
|
سوسن و نرگس و سمن رسته
|
آمدند آن بتان خرگاهی
|
|
حوض دیدند و ماه با ماهی
|
گرمی آفتاب تافتهشان
|
|
واب چون آفتاب یافتهشان
|
سوی حوض آمدند ناز کنان
|
|
گره از بند فوطه باز کنان
|
صدره کندند و بی نقاب شدند
|
|
وز لطافت چو در در آب شدند
|
میزدند آب را به سیم مراد
|
|
می نهفتند سیم را به سواد
|
ماه و ماهی روانه هردو در آب
|
|
ماه تا ماهی اوفتاده به تاب
|
ماه در آب چون درم ریزد
|
|
هر کجا ماهیی است برخیزد
|
ماه ایشان در آن درم ریزی
|
|
خواجه را کرد ماهی انگیزی
|
ساعتی دست بند میکردند
|
|
پر سمن ریشخند میکردند
|
ساعتی بر ببر در افشردند
|
|
ناز و نارنج را کرو کردند
|
این شد آن را به مار میترساند
|
|
مار میگفت و زلف میافشاند
|
بیستون همه ستون انگیز
|
|
کشته فرهاد را به تیشه تیز
|
جوی شیری که قصر شیرین داشت
|
|
سر بدان حوضهای شیرین داشت
|
خواجه کان دید جای صبر نبود
|
|
یاری و یارگی نداشت چه سود
|
بود چون تشنهای که باشد مست
|
|
آب بیند بر او نیابد دست
|
یا چو صرعی که ماه نو بیند
|
|
برجهد گاه و گاه بنشیند
|
سوی هر سرو قامتی میدید
|
|
قامتی نی قیامتی میدید
|
رگ به رگ خونش از گرفتن جوش
|
|
از هر اندام برکشید خروش
|
ایستاده چو دزد پنهانی
|
|
وانچه دانی چنانکه میدانی
|
خواست تا در میان جهد گستاخ
|
|
مرغش از رخنه مارش از سوراخ
|
لیک مارش نکرد گستاخی
|
|
از چه از راه تنگ سوراخی
|
شسته رویان چو روی گل شستند
|
|
چون سمن بر پرند گل رستند
|
آسمانگون پرند پوشیدند
|
|
بر مه آسمان خروشیدند
|
در میان بود لعبتی چنگی
|
|
پیش رومی رخش همه زنگی
|
آفتابی هلال غبغب او
|
|
رطبی ناگزیده کس لب او
|
غمزش از غمزه تیز پیکانتر
|
|
خندش از خنده شکر افشانتر
|
اوفتاده ز سرو پر بارش
|
|
نار در آب و آب در نارش
|
به فریبی هزار دل برده
|
|
هرکه دیده برابرش مرده
|
چون به دستان زدن گشادی دست
|
|
عشق هشیار و عقل گشتی مست
|
خواجه بر فتنهای چنان از دو
|
|
فتنهترزانکه هندوان بر نور
|
زاهد از راه رفت پنهانی
|
|
کافری بین زهی مسلمانی
|
بعد یک ساعت آن دو آهو چشم
|
|
کاتش برق بودشان در پشم
|
واهوانگیز آن ختن بودند
|
|
آهوان را به یوز بنمودند
|
آمدند از ره شکر باری
|
|
کرده زیر قصب گله داری
|
خواجه را در خجابگه دیدند
|
|
حاجبانه و کار پرسیدند
|
کز همه لعبتان حور نژاد
|
|
میل تو بر کدام حور افتاد
|
خواجه نقشی که در پسند آورد
|
|
در میان دو نقشبند آورد
|
این نگفته هنوز برجستند
|
|
گفتی آهو نه شیر سرمستند
|
آن پریزاده را به تنبل و رنگ
|
|
آوریدند با نوازش چنگ
|
به طریقی که کس گمان نبرد
|
|
ور برد زان دو شحنه جان نبرد
|
طرفه را چون به غرفه پیوستند
|
|
غرفه را طرفه بین که دربستند
|
خواجه زان بیخبر که او اهلست
|
|
یار او اهل و کار او سهلست
|
وان بت چنگزن که تاخته بود
|
|
کار او را چو چنگ ساخته بود
|
گفته بودندش آن دو مایه ناز
|
|
قصه خواجه کنیز نواز
|
وان پری پیکر پسندیده
|
|
دل درو بسته بود نادیده
|
چون درو دید ازان بهیتر بود
|
|
آهنش سیم و سیم او زر بود
|
خواجه کز مهر ناشکیب آمد
|
|
با سهی سرو در عتیب آمد
|
گفت نام تو چیست گفتا بخت
|
|
گفت جایت کجاست گفتا تخت
|
گفت اصل تو چیست گفتا نور
|
|
گفت چشم بد از تو گفتا دور
|
گفت پردت چه پرده گفتا ساز
|
|
گفت شیوت چه شیوه گفتا ناز
|
گفت بوسه دهیم گفتا شصت
|
|
گفت هان وقت هست گفتا هست
|
گفت آیی به دست گفتا زود
|
|
گفت باد این مراد گفتا بود
|
خواجه را جوش از استخوان برخاست
|
|
شرم و رعنائی از میان برخاست
|
زلف دلبر گرفت چون چنگش
|
|
در بر آورد چون دل تنگش
|
بوسه و گاز بر شکر میزد
|
|
از یکی تا ده و ز ده تا صد
|
گرم شد بوسه در دلانگیزی
|
|
داد گرمی نشاط را تیزی
|
خاست تا نوش چشمه را خارد
|
|
مهر از آب حیات بردارد
|
چون درامد سیاه شیر به گور
|
|
زیر چنگ خودش کشید به زور
|
جایگه سست بود سختی یافت
|
|
خشت بر خشت رخنهها بشکافت
|
غرفه دیرینه بد فرود آمد
|
|
کار نیکان به بد نینجامد
|
این ز مویی و آن به مویی رست
|
|
این ازین سو شد آن ازان سو جست
|
تا نبینندشان بران سر راه
|
|
دور گشتند ازان فراخیگاه
|
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
|
|
رفت در گوشهای و غم میخورد
|
شد کنیزک نشست با یاران
|
|
بر دو ابرو گره چو غمخواران
|
رنجهای گذشته پیش نهاد
|
|
چنگ را بر کنار خویش نهاد
|
ناله چنگ را چو پیدا کرد
|
|
عاشقان را ز ناله شیدا کرد
|
گفت کز چنگ من به ناله رود
|
|
باد بر خستگان عشق درود
|
عاشق آن شد که خستگی دارد
|
|
به درستی شکستگی دارد
|
عشق پوشیده چند دارم چند
|
|
عاشقم عاشقم به بانگ بلند
|
مستی و عاشقیم برد ز دست
|
|
صبر ناید ز هیچ عاشق مست
|
گرچه بر جان عاشقان خواریست
|
|
توبه در عاشقی گنه کاریست
|
عشق با توبه آشنا نبود
|
|
توبه در عاشقی روا نبود
|
عاشق آن به که جان کند تسلیم
|
|
عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم
|
ترک چنگی چو درز لعل افشاند
|
|
حسب حالی بدین صفت برخواند
|
آن دو گوهر که رشته کش بودند
|
|
در نشاط و سماع خوش بودند
|
در دل افتادشان که درد و چراغ
|
|
تند بادی رسیده است به باغ
|
یوسف یاوه گشته را جستند
|
|
چون زلیخا ز دامنش رستند
|
باز جستندش از حقیقت کار
|
|
داد شرحی که گریه آرد بار
|
هر دو تشویر کار او خوردند
|
|
باز تدبیر کار او کردند
|
کامشب این جایگه وطن سازیم
|
|
از تو با کار کس نپردازیم
|
نگذاریم بر بهانه خویش
|
|
که کس امشب رود به خانه خویش
|
مگر آن ماه را که دلبر تست
|
|
امشب اندر کنارگیری چست
|
روز روشن سپید کار بود
|
|
شب تاریک پردهدار بود
|
کاین سخن گفته شد روانه شدند
|
|
با بتان بر سر فسانه شدند
|
شب چو زیر سمور انقاسی
|
|
کرد پنهان دواج بر طاسی
|
تیغ یک میخ آفتاب گذشت
|
|
جوشن شب هزار میخی گشت
|
آمدند آن بتان وفا کردند
|
|
وان صنم را بدو رها کردند
|
سرو تشنه به جوی آب رسید
|
|
آفتابی به ماهتاب رسید
|
جای خالی و آنچنان یاری
|
|
که کند صبر در چنان کاری
|
خواجه را در عروق هفت اندام
|
|
خون به جوش آمده به جستن کام
|
وانچه گفتن نشایدش با کس
|
|
با تو گفتم نعوذبالله و بس
|
خواست تا در به لعل سفته شود
|
|
طوق با طاق هر دو جفته شود
|
گربه وحشی از سر شاخی
|
|
دید مرغی به کنج سوراخی
|
جست بر مرغ و بر زمین افتاد
|
|
صدمهای بر دو نازنین افتاد
|
هر دو جستند دل رمیده ز جای
|
|
تاب در دل فتاده تک در پای
|
دور گشتند نا رسیده به کام
|
|
تابه پخته بین که چون شد خام
|
نوش لب رفت پیش نوش لبان
|
|
چنگ را برگرفت نیم شبان
|
چنگ میزد به چنگ در میگفت
|
|
کارغوان آمد و بهار شکفت
|
سرو بن برکشید قد بلند
|
|
خنده گل گشاد حقه قند
|
بلبل آمد نشست بر سر شاخ
|
|
روز بازار عیش گشت فراخ
|
باغبان باغ را مطرا کرد
|
|
شاهی آمد درو تماشا کرد
|
جام میدید و برگرفت به دست
|
|
سنگی افتاد و جام را بشکست
|
ای به تاراج برده هرچه مراست
|
|
جز به تو کار من نگردد راست
|
گرچه با تو ز کار خود خجلم
|
|
بی توی نیست در حساب دلم
|
راز داران پرده سازش
|
|
آگهی یافتند از رازش
|
باز رفتند و غصه میخوردند
|
|
خواجه را جستجوی میکردند
|
باز رفتند و غصه میخوردند
|
|
خواجه را جستجوی میکردند
|
خواجه چون بندگان روغن دزد
|
|
در رهش حجرهای گرفته به مزد
|
در خزیده به جویباری تنگ
|
|
زیر شمشاد و سرو بید و خدنگ
|
خیره گشته ز خام تدبیری
|
|
بر دمیده ز سوسنش خیری
|
باز جستند از آنچه داشت نهفت
|
|
یک به یک با دو رازدار بگفت
|
فرض گشت آن نهفته کاران را
|
|
که به یاری رسند یاران را
|
بازگشتند و راه بگشادند
|
|
آب گل را به گل فرستادند
|
آمد آن دستگیر دستان ساز
|
|
مهر نوکرده مهربان را باز
|
خواجه دستش گرفت و رفت از پیش
|
|
تا به جائی که دید لایق خویش
|
تاک بر تاک شاخهای درخت
|
|
بسته بر اوج کله تخت به تخت
|
زیر آن تخت پادشاهی تاخت
|
|
به فراغت نشستنگاهی ساخت
|
دلستان را به مهر پیش کشید
|
|
چون دل اندر کنار خویش کشید
|
زاد سروی بدان خرامانی
|
|
چون سمن بر بساط سامانی
|
در کنارش کشید و شادی کرد
|
|
سرو باگل قران بادی کرد
|
خواجه را مه درآمده به کنار
|
|
دست بر کار و پای رفته ز کار
|
مهره خواجه خانه گیر شده
|
|
همبساطش گرو پذیر شده
|
چون بران شد که قلعه بستاند
|
|
آتشی را به آب بنشاند
|
موش دشتی مگر ز تاک بلند
|
|
دیده بد آخته کدوئی چند
|
کرد چون مرغ بر رسن پرواز
|
|
از کدوها رسن برید به گاز
|
بر زمین آمد آنچنان حبلی
|
|
هر کدوئی به شکل چون طبلی
|
بانگ آن طبل رفت میل به میل
|
|
طبل و آنگه چه طبل طبل رحیل
|
باز بانگ اندر اوفتاد به هوز
|
|
آهو آزاد شد ز پنجه یوز
|
خواجه پنداشت کامدست به جنگ
|
|
شحنه با کوس و محتسب با سنگ
|
کفش بگذاشت و راه پیش گرفت
|
|
باز دنبال کار خویش گرفت
|
وان صنم رفت با هزار هراس
|
|
پیش آن همدمان پرده شناس
|
چون زمانی بران نمود درنگ
|
|
پرده در گشت و ساخت پرده چنگ
|
گفت گفتند عاشقان باری
|
|
رفت یاری به دیدن یاری
|
خواست کز راه آرزومندی
|
|
یابد از وصل او برومندی
|
در کنارش کشد چنانکه هواست
|
|
سرخ گل در کنار سرو رواست
|
از ره سینه و زنخدانش
|
|
سیب و ناری خورد ز بستانش
|
دست بر گنج در دراز کند
|
|
تا در گنج خانه باز کند
|
به طبرزد شکر برامیزد
|
|
به طبرخون ز لاله خون ریزد
|
ناگه آورد فتنه غوغایی
|
|
تا غلط شد چنان تمنایی
|
ماند پروانه را در انده نور
|
|
تشنهای گشت از آب حیوان دور
|
ای همه ضرب تو به کج بازی
|
|
ضربهای زن به راست اندازی
|
تو مرا پرده کج دهی و رواست
|
|
نگذرم با تو من ز پرده راست
|
کاین غزل گفته شد چو دمسازان
|
|
زو خبر یافتند همرازان
|
سوی خواجه شدند پوزش ساز
|
|
یافتندش کشیده پای دراز
|
شرم زد گشته دل رمیده شده
|
|
بر سر خاک آرمیده شده
|
به نوازش گری و دلداری
|
|
برکشیدندش از چنان خواری
|
حال پرسیده شد حکایت کرد
|
|
آنچه در دوزخ آورد دم سرد
|
چاره سازان به چارهای خودش
|
|
دور کردند از خیال بدش
|
بر دل بسته بند بگشادند
|
|
بی دلی را به وعده دل دادند
|
که درین کار کاردانتر باش
|
|
مهربانی و مهربانتر باش
|
وقت کار آشیانه جائی ساز
|
|
کافت آنجا نیاورد پرواز
|
ما خود از دور پی نگهداریم
|
|
پاس دارانه پاس ره داریم
|
آمدند آنگهی پذیره کار
|
|
پیش آن سرو قد گل رخسار
|
تا دگر باره ترکتازی کرد
|
|
خواجه را یافت دلنوازی کرد
|
آمد از خواجه بار غم برداشت
|
|
خواجه کان دید خواجگی بگذاشت
|
سر زلفش گرفت چون مستان
|
|
جست بیغولهای در آن بستان
|
بود در کنج باغ جائی دور
|
|
یاسمن خرمنی چو گنبد نور
|
برکشیده علم به دیواری
|
|
بر سرش بیشه در بنش غاری
|
خواجه به زان نیافت بارگهی
|
|
ساخت اندر میانه کارگهی
|
یاسمن را ز هم درید بساز
|
|
نازنین را درو کشید به ناز
|
بند صدرش گشاد و شرم نهفت
|
|
بند صدری دگر که نتوان گفت
|
خرمن گل درآورید به بر
|
|
مغز بادام در میان شکر
|
میل در سرمهدان نرفته هنوز
|
|
بازیی باز کرد گنبد کوز
|
روبهی چند بود در بن غار
|
|
به هم افتاده از برای شکار
|
گرگی آورده راه بر سرشان
|
|
تا کند دور سر ز پیکرشان
|
روبهان از حرام خواری گرگ
|
|
کافتی بود سهمناک و بزرگ
|
به هزیمت شدند و گرگ از پس
|
|
راهشان بر بساط خواجه و بس
|
بر دویدند بر دو چاره سگال
|
|
روبهان پیش و گرگ در دنبال
|
خواجه را بارگه فتاد از پای
|
|
دید لشگرگهی و جست از جای
|
خود ندانست کان چه واقعه بود
|
|
سو به سو میدوید خاک آلود
|
دل پر اندیشه و جگر پر خون
|
|
تا چگونه رود ز باغ برون
|
آن دو سروش برابر افتادند
|
|
کان همه نار و نرگسش دادند
|
دامن دلبرش گرفته به چنگ
|
|
چون دری در میانه دو نهنگ
|
بانگ بر وی زدند کاین چه فنست
|
|
در خصال تو این چه اهرمنست
|
چند برهم زنی جوانی را
|
|
کشتی از کینه مهربانی را
|
با غریبی ز روی دمسازی
|
|
نکند هیچکس چنین بازی
|
چند بار امشبش رها کردی
|
|
چند نیرنگ و کیمیا کردی
|
او به سوگند عذرها میخواست
|
|
نشنیدند ازو حکایت راست
|
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
|
|
شمع را دید در میان دو گاز
|
در خجالت ز سرزنش کردن
|
|
زخم این و قفای آن خوردن
|
گفت زنهار دست ازو دارید
|
|
یار آزرده را میازارید
|
گوهر او ز هر گنه پاکست
|
|
هر گناهی که هست ازین خاکست
|
چابکان جهان و چالاکان
|
|
همه هستند بنده پاکان
|
کار ما را عنایت ازلی
|
|
از خطا داده بود بی خللی
|
وان خللها که کرد ما را خرد
|
|
آفتی را به آفتی میبرد
|
بخت ما را چو پارسائی داد
|
|
از چنان کار بد رهائی داد
|
آنکه دیوش به کام خود نکند
|
|
نیک شد هیچ نیک بد نکند
|
بر حرام آنکه دل نهاده بود
|
|
دور اینجا حرام زاده بود
|
با عروسی بدین پریچهری
|
|
نکند هیچ مرد بدمهری
|
خاصه آن کو جوانیی دارد
|
|
مردی و مهربانیی دارد
|
لیک چون عصمتی بود در راه
|
|
نتوان رفت باز پیش گناه
|
کس ازان میوهدار برنخورد
|
|
که یکی چشم بد درو نگرد
|
چشم صد گونه دام و دد بر ما
|
|
حال ازینجا شدست بد بر ما
|
آنچه شد شد حدیث آن نکنم
|
|
و آنچه دارم بدو زیان نکنم
|
توبه کردم به آشکار و نهان
|
|
در پذیرفتم از خدای جهان
|
که اگر در اجل بود تأخیر
|
|
وین شکاری بود شکار پذیر
|
به حلالش عروس خویش کنم
|
|
خدمتش ز آنچه بود بیش کنم
|
کار بینان که کار او دیدند
|
|
از خدا ترسیش بترسیدند
|
سر نهادند پیش او بر خاک
|
|
کافرین بر چنان عقیدت پاک
|
که درو تخم نیکوئی کارند
|
|
وز سرشت بدش نگه دارند
|
ای بسا رنجها که رنج نمود
|
|
رنج پنداشتند و راحت بود
|
و ای بسا دردها که بر مردست
|
|
همه جاندارویی دران دردست
|
چون برآمد ز کوه چشمه نور
|
|
کرد از آفاق چشم بد را دور
|
صبج چون عنکبوت اصطرلاب
|
|
بر عمود زمین تنید لعاب
|
بادی آمد به کف گرفته چراغ
|
|
باغبان را به شهر برد ز باغ
|
خواجه برزد علم به سلطانی
|
|
رست ازان بند و بنده فرمانی
|
ز آتش عشقبازی شب دوش
|
|
آمده خاطرش چو دیگ به جوش
|
چون به شهر آمد از وفاداری
|
|
کرد مقصود را طلبکاری
|
ماه دوشینه را رساند به مهد
|
|
بست کابین چنانکه باشد عهد
|
در ناسفته را به مرجان سفت
|
|
مرغ بیدار گشت و ماهی خفت
|
گر بینی ز مرغ تا ماهی
|
|
همه را باشد این هواخواهی
|
دولتی بین که یافت آب زلال
|
|
وانگهی خورد ازو که بود حلال
|
چشمهای یافت پاک چون خورشید
|
|
چون سمن صافی و چو سیم سپید
|
در سپیدیست روشنائی روز
|
|
وز سپیدیست مه جهان افروز
|
همه رنگی تکلف اندودست
|
|
جز سپیدی که او نیالودست
|
هرچ از آلودگی شود نومید
|
|
پاکیش را لقب کنند سپید
|
در پرستش به وقت کوشیدن
|
|
سنت آمد سپید پوشیدن
|
چون سمن سینه زین سخن پرداخت
|
|
شه در آغوش خویش جایش ساخت
|
وین چنین شب بسی به ناز و نشاط
|
|
سوی هر گنبدی کشید بساط
|
به روی این آسمان گنبدساز
|
|
کرده درهای هفت گنبد باز
|