گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
|
|
سوی شهری دگر شدند روان
|
هریکی در جوال گوشه خویش
|
|
کرده ترتیب راه توشه خویش
|
نام این خیر و نام آن شر بود
|
|
فعل هریک به نام درخور بود
|
چون بریدند روزکی دو سه راه
|
|
توشهای را که داشتند نگاه
|
خیر میخورد و شر نگه میداشت
|
|
این غله میدرود و آن میکاشت
|
تا رسیدند هر دو دوشادوش
|
|
به بیابانی از بخار بجوش
|
کورهای چون تنور از آتش گرم
|
|
کاهن از وی چو موم گشتی نرم
|
گرمسیری ز خشک ساری بوم
|
|
کرده باد شمال را به سموم
|
شر خبر داشت کان زمین خراب
|
|
دوریی درد و ندارد آب
|
مشکی از آب کرده پنهان پر
|
|
در خریطه نگاهداشت چو در
|
خیر فارغ که آب در راهست
|
|
بیخبر کاب نیست آن چاهست
|
در بیابان گرم و راه دراز
|
|
هر دو میتاختند با تک و تاز
|
چون به گرمی شدند روزی هفت
|
|
آب شر ماند و آب خیر برفت
|
شر که آن آبرا ز خیر نهفت
|
|
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
|
خیر چون دید کو ز گوهر بد
|
|
دارد آبی در آبگینه خود
|
وقت وقت از رفیق پنهانی
|
|
میخورد چون رحیق ریحانی
|
گرچه در تاب تشنگی میسوخت
|
|
لب به دندان ز لابه برمیدوخت
|
تشنه در آب او نظر میکرد
|
|
آب دندانی از جگر میخورد
|
تا به حدی که خشک شد جگرش
|
|
باز ماند از گشادگی نظرش
|
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
|
|
آب دارنده و آبشان در سنگ
|
میچکید آب ازان دو لعل نهان
|
|
آب دیده ولی نه آب دهان
|
حالی آن لعل آبدار گشاد
|
|
پیش آن ریگ آبدار نهاد
|
گفت مردم ز تشنگی دریاب
|
|
آتشم را بکش به لختی آب
|
شربتی آب از آن زلال چو نوش
|
|
یا به همت ببخش یا بفروش
|
این دو گوهر در آب خویش انداز
|
|
گوهرم را به آب خود بنواز
|
شر که خشم خدای باد بر او
|
|
نام خود را ورق گشاد بر او
|
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
|
|
فارغم زین فریب فارغ باش
|
میدهی گوهرم به ویرانی
|
|
تا به آباد شهر بستانی
|
چه حریفم که این فریب خورم
|
|
من ز دیو آدمی فریبترم
|
نرسد وقت چاره سازی من
|
|
مهره تو به حقه بازی من
|
صد هزاران چنین فسون و فریب
|
|
کردهام از مقامری به شکیب
|
نگذارم که آب من بخوری
|
|
چون به شهر آیی آب من ببری
|
آن گهر چون ستانم از تو به راز
|
|
کز منش عاقبت ستانی باز
|
گهری بایدم که نتوانی
|
|
کز منش هیچ گونه بستانی
|
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی
|
|
تا سپارم به دست گوهرجوی
|
گفت شر آن دو گوهر بصرست
|
|
کاین ازان آن از این عزیزترست
|
چشمها را به من فروش به آب
|
|
ور نه زین آبخورد روی بتاب
|
خیر گفت از خدا نداری شرم
|
|
کاب سردم دهی به آتش گرم
|
چشمه گیرم که خوشگوار بود
|
|
چشم کندن بگو چه کار بود
|
چون من از چشم خود شوم درویش
|
|
چشمه گر صد شود چه سود از بیش
|
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
|
|
چون توان؟ آب را به زر بفروش
|
لعل بستان و آنچه دارم چیز
|
|
بدهم خط بدانچه دارم نیز
|
به خدای جهان خورم سوگند
|
|
که بدین داوری شوم خرسند
|
چشم بگذار بر من ای سره مرد
|
|
سرد مهری مکن به آبی سرد
|
گفت شر کاین سخن فسانه بود
|
|
تشنه را زین بسی بهانه بود
|
چشم باید گهر ندارد سود
|
|
کین گهر بیش از این تواند بود
|
خیر در کار خویش خیره بماند
|
|
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
|
دید کز تشنگی بخواهد مرد
|
|
جان ازان جایگه نخواهد برد
|
دل گرمش به آب سرد فریفت
|
|
تشنهای کو کز آب سرد شکیفت
|
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
|
|
شربتی آب سوی تشنه بیار
|
دیده آتشین من برکش
|
|
واتشم را بکش به آبی خوش
|
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
|
|
یابد امیدواری از پس بیم
|
شر که آن دید دشنه باز گشاد
|
|
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
|
در چراغ دو چشم او زد تیغ
|
|
نامدش کشتن چراغ دریغ
|
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
|
|
گوهری را ز تاج بیرون کرد
|
چشم تشنه چو کرده بود تباه
|
|
آب ناداده کرد همت راه
|
جامه و رخت و گوهرش برداشت
|
|
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
|
خیر چون رفته دید شر ز برش
|
|
نبد آگاهیی ز خیر و شرش
|
بر سر خون و خاک میغلتید
|
|
به که چشمش نبد که خود را دید
|
بود کردی ز مهتران بزرگ
|
|
گلهای داشت دور از آفت گرگ
|
چارپایان خوب نیز بسی
|
|
کانچنان چارپا نداشت کسی
|
خانهای هفت و هشت با او خویش
|
|
او توانگر بد آن دگر درویش
|
کرد صحرا نشین کوه نورد
|
|
چون بیابانیان بیابان گرد
|
از برای علف به صحرا گشت
|
|
گله را میچراند دشت به دشت
|
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
|
|
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
|
چون علف خورد جای را میماند
|
|
گله بر جانب دگر میراند
|
از قضا را دران دو روز نه دیر
|
|
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
|
کرد را بود دختری به جمال
|
|
لعبتی ترک چشم و هندو خال
|
سروی آب از رگ جگر خورده
|
|
نازنینی به ناز پرورده
|
رسن زلف تا به دامن بیش
|
|
کرده مه را رسن به گردن خویش
|
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
|
|
به سیاهی سیهتر از پر زاغ
|
سحر غمزش که بود از افسون مست
|
|
بر فریب زمانه یافته دست
|
خلق از آن سحر بابلی کردن
|
|
دلنهاده به بابلی خوردن
|
شب ز خالش سواد یافته بود
|
|
مه ز تابندگیش تافته بود
|
تنگی پسته شکر شکنش
|
|
بوسه را راه بسته بر دهنش
|
آن خرامنده ماه خرگاهی
|
|
شد طلبکار آب چون ماهی
|
خانیی آب بود دور از راه
|
|
بود ازان خانی آب آن به نگاه
|
کوزه پر کرد ازاب آن خانی
|
|
تا برد سوی خانه پنهانی
|
ناگهان نالهای شنید از دور
|
|
کامد از زخم خوردهای رنجور
|
بر پی ناله شد چو ناله شنید
|
|
خسته در خاک و خون جوانی دید
|
دست و پائی ز درد میافشاند
|
|
در تضرع خدای را میخواند
|
نازنین را ز سر برون شد ناز
|
|
پیش آن زخم خورده رفت فراز
|
گفت ویحک چه کس توانی بود
|
|
اینچنین خاکسار و خونآلود
|
این ستم بر جوانی تو که کرد
|
|
وینچنین زینهار بر تو که خورد
|
خیر گفت ای فرشته فلکی
|
|
گر پری زادهای وگر ملکی
|
کار من طرفه بازیی دارد
|
|
قصه من درازیی دارد
|
مردم از تشنگی و بی آبی
|
|
تشنه را جهد کن که دریابی
|
آب اگر نیست رو که من مردم
|
|
ور یکی قطره هست جان بردم
|
ساقی نوش لب کلید نجات
|
|
دادش آبی به لطف آب حیات
|
تشنه گرم دل ز شربت سرد
|
|
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
|
زنده شد جان پژمریده او
|
|
شاد گشت آن چراغ دیده او
|
دیدهای را کنده بود ز جای
|
|
درهم افکند و بر نام خدای
|
گر خراشیده شد سپیدی توز
|
|
مقله در پیه مانده بود هنوز
|
آنقدر زور دید در پایش
|
|
که برانگیخت شاید از جایش
|
پیه در چشم او نهاد و ببست
|
|
وز سر مردمی گرفتش دست
|
کرد جهدی تمام تا برخاست
|
|
قایدش گشت و برد بر ره راست
|
تا بدانجا که بود بنگه او
|
|
مرد بی دیده بود همره او
|
چاکری را که اهل خانه شمرد
|
|
دست او را به دست او سپرد
|
گفت آهسته تا نرنجانی
|
|
بر در ما برش به آسانی
|
خویشتن رفت پیش مادر زود
|
|
سرگذشتی که دید باز نمود
|
گفت مادر چرا رها کردی
|
|
کامدی با خودش نیاوردی
|
تا مگر چارهای نموده شدی
|
|
کاندکی راحتش فزوده شدی
|
گفت کاوردم ار به جان برسد
|
|
چشم دارم که این زمان برسد
|
چاکری کو به خانه راه آورد
|
|
خسته را سوی خوابگاه آورد
|
جای کردند و خوان نهادنش
|
|
شوربا و کباب دادندش
|
مرد گرمی رسیده با دم سرد
|
|
خورد لختی و سر نهاد به درد
|
کرد کامد شبانگه از صحرا
|
|
تا خورد آنچه بشکند صفرا
|
دید چیزی که آن نه عادت بود
|
|
جوش صفراش ازان زیادت بود
|
بیهشی خسته دید افتاده
|
|
چون کسی زخم خورده جان داده
|
گفت کین شخص ناتوان از کجاست
|
|
واینچین ناتوان و خسته چراست
|
آنچه بر وی گذشته بود نخست
|
|
کس ندانست شرح آن به درست
|
قصه چشم کندنش گفتند
|
|
که به الماس جزع او سفتند
|
کرد چون دیدگان جگر خسته
|
|
شد ز بی دیدهای نظر بسته
|
گفت کز شاخ آن درخت بلند
|
|
باز بایست کرد برگی چند
|
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
|
|
سودن آنجا وتاب ازو ستدن
|
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
|
|
یافتی دیده روشنائی باز
|
رخنه دیده گرچه باشد سخت
|
|
به شود زاب آن دو برگ درخت
|
پس نشان داد کاندرخت کجاست
|
|
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
|
هست رسته کهن درختی نغز
|
|
کز نسیمش گشاده گردد مغز
|
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
|
|
دوریی در میان هردو فراخ
|
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
|
|
دیده رفته را درآرد نور
|
برگ شاخ دگر چو آب حیات
|
|
صرعیان را دهد ز صرع نجات
|
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
|
|
دل به تدبیر آن علاج سپرد
|
لابهها کرد و از پدر درخواست
|
|
تا کند برگ بینوائی راست
|
کرد چون دید لابه کردن سخت
|
|
راه برداشت رفت سوی درخت
|
باز کرد از درخت مشتی برگ
|
|
نوشداروی خستگان از مرگ
|
آمد آورد نازنین برداشت
|
|
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
|
کرد صافی چنانکه درد نماند
|
|
در نظرگاه دردمند فشاند
|
دارو و دیده را بهم دربست
|
|
خسته از درد ساعتی بنشست
|
دیده بر بخت کارساز نهاد
|
|
سر به بالین تخت باز نهاد
|
بود تا پنج روز بسته سرش
|
|
و آن طلاها نهاده بر نظرش
|
روز پنجم خلاص دادندش
|
|
دارو از دیده برگشادندش
|
چشم از دست رفته گشت درست
|
|
شد به عینه چنانکه بود نخست
|
مرد بی دیده برگشاد نظر
|
|
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
|
خیر کان خیر دید برد سپاس
|
|
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
|
اهل خانه ز رنج دل رستند
|
|
دل گشادند و روی بربستند
|
از بسی رنجها که بر وی برد
|
|
مهربان گشته بود دختر کرد
|
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
|
|
درج گوهر گشاده گشت ز بند
|
مهربانتر شد آن پریزاده
|
|
بر جمال جوان آزاده
|
خیر نیز از لطف رسانی او
|
|
مهربان شد ز مهربانی او
|
گرچه رویش ندیده بود تمام
|
|
دیده بودش به وقت خیز و خرام
|
لفظ شیرین او شنیده بسی
|
|
لطف دستش بدو رسیده بسی
|
دل درو بسته بود و آن دلبند
|
|
هم درو بسته دل زهی پیوند
|
خیر با کرد پیر هر سحری
|
|
بستی از راه چاکری کمری
|
به شتربانی و گلهداری
|
|
کردی آهستگی و هشیاری
|
از گله دور کردی آفت گرگ
|
|
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
|
کرد صحرا رو بیابانی
|
|
چون از او یافت آن تنآسانی
|
به تولای خود عزیزش کرد
|
|
حاکم خان و مان و چیزش کرد
|
خیر چون شد به خانه در گستاخ
|
|
قصه جستجوی گشت فراخ
|
باز جستند حال دیده او
|
|
کز که بود آن ستم رسیده او
|
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
|
|
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
|
قصه گوهر و خریدن آب
|
|
کاتش تشنگیش کرد کباب
|
وانکه از دیده گوهرش برکند
|
|
به دگر گوهرش رساند گزند
|
این گهر سفت و آن گهر برداشت
|
|
واب ناداده تشنه را بگذاشت
|
کرد کان داستان شنید ز خیر
|
|
روی بر خاک زد چو راهب دیر
|
کانچنان تند باد بی اجلی
|
|
نرساند این شکوفه را خللی
|
چون شنیدند کان فرشته سرشت
|
|
چه بلا دید ازان زبانی زشت
|
خیر از نام گشت نامیتر
|
|
شد بر ایشان ز جان گرامیتر
|
داشتندش چنانکه باید داشت
|
|
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
|
روی بسته پرستشی میکرد
|
|
آب میداد و آتشی میخورد
|
خیر یکباره دل بدو بسپرد
|
|
از وی آن جان که باز یافت نبرد
|
کرد بر یاد آن گرامی در
|
|
خدمت گاو و گوسپند و شتر
|
گفت ممکن نشد که این دلبند
|
|
با چو من مفلسی کند پیوند
|
دختری را بدین جمال و کمال
|
|
نتوان یافت بی خزینه و مال
|
من که نانشان خورم به درویشی
|
|
کی نهم چشم خویش بر خویشی
|
به ازان نیست کز چنین خطری
|
|
زیرکانه برآورم سفری
|
چون بر این قصه هفتهای بگذشت
|
|
شامگاهی به خانه رفت از دشت
|
دل ز تیمار آن عروس به رنج
|
|
چون گدائی نشسته بر سر گنج
|
تشنه و در برابر آب زلال
|
|
تشنهتر زانکه بود اول حال
|
آنشب از رخنهای که داشت دلش
|
|
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
|
گفت با کرد کای غریب نواز
|
|
از غریبان بسی کشیدی ناز
|
نور چشمم بنا نهاده تست
|
|
دل و جان هر دو باز داده تست
|
چون به خوان ریزه تو پروردم
|
|
نعمت از خوان تو بسی خوردم
|
داغ تو برتر از جبین منست
|
|
شکر تو بیش از آفرین منست
|
گر بجوئی درون و بیرونم
|
|
بوی خوان تو آید از خونم
|
خوان بر سر بر این ندارم دست
|
|
سر بر خوان اگر بخواهی هست
|
بیش از این میهمان نشاید بود
|
|
نمکی بر جگر نشاید سود
|
بر قیاس نواله خواری تو
|
|
ناید از من سپاس داری تو
|
مگرم هم به فضل خویش خدای
|
|
دهد آنچه آورم حق تو بجای
|
گرچه تیمار یابم از دوری
|
|
خواهم از خدمت تو دستوری
|
دیرگاهست کز ولایت خویش
|
|
دورم از کار و از کفایت خویش
|
عزم دارم که بامداد پگاه
|
|
سوی خانه کنم عزیمت راه
|
گر به صورت جدا شوم ز برت
|
|
نبرد همتم ز خاک درت
|
چشم دارم به چون تو چشمه نور
|
|
که ز دوری دلم نداری دور
|
همتم را گشاده بال کنی
|
|
وانچه خوردم مرا حلال کنی
|
چون سخن گو سخن به آخر برد
|
|
در زد آتش به خیل خانه کرد
|
گریه کردی از میان برخاست
|
|
های هائی فتاد در چپ و راست
|
کرد گریان و کرد زاده بتر
|
|
مغزها خشک و دیدهها شد تر
|
از پس گریه سر فرو بردند
|
|
گوئی آبی بدند کافسردند
|
سر برآورد کرد روشن رای
|
|
کرد خالی ز پیشکاران جای
|
گفت با خیر کای جوان به هوش
|
|
زیرک و خوب و مهربان و خموش
|
رفته گیرت به شهر خود باری
|
|
خورده از همرهی دگر خاری
|
نعمت و ناز و کامگاری هست
|
|
بر همه نیک و بد تو داری دست
|
نیک مردان به بد عنان ندهند
|
|
دوستان را به دشمنان ندهند
|
جز یکی دختر عزیز مرا
|
|
نیست و بسیار هست چیز مرا
|
دختر مهربان خدمت دوست
|
|
زشت باشد که گویمش نه نکوست
|
گرچه در نافه است مشک نهان
|
|
آشکاراست بوی او به جهان
|
گر نهی دل به ما و دختر ما
|
|
هستی از جان عزیزتر بر ما
|
بر چنین دختری به آزادی
|
|
اختیارت کنم به دامادی
|
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
|
|
دهمت تا ز مایه گردی پر
|
من میان شما به نعمت و ناز
|
|
میزیم تا رسد رحیل فراز
|
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد
|
|
سجدهای آنچنانکه شاید برد
|
چون بدین خرمی سخن گفتند
|
|
از سر ناز و دلخوشی خفتند
|
صبح هرون صفت چو بست کمر
|
|
مرغ نالید چون جلاجل زر
|
از سر طالع همایون بخت
|
|
رفت سلطان مشرقی بر تخت
|
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
|
|
کرد کار نکاح کردن راست
|
به نکاحی که اصل پیوندست
|
|
تخم اولاد ازو برومندست
|
دختر خویش را سپرد به خیر
|
|
زهره را داد با عطارد سیر
|
تشنه مرده آب حیوان یافت
|
|
نور خورشید بر شکوفه بتافت
|
ساقی نوش لب به تشنه خویش
|
|
شربتی داد از آب کوثر بیش
|
اولش گرچه آب خانی داد
|
|
آخرش آب زندگانی داد
|
شادمان زیستند هر دو به هم
|
|
زآنچه باید نبود چیزی کم
|
عهد پیشینه یاد میکردند
|
|
وآنچهشان بود شاد میخوردند
|
کرد هر مایهای که با خود داشت
|
|
بر گرانمایگان خود بگذاشت
|
تا چنان شد که خان و مان و رمه
|
|
به سوی خیر بازگشت همه
|
چون از آن مرغزار آب و درخت
|
|
برگرفتند سوی صحرا رخت
|
خیر شد زی درخت صندل بوی
|
|
که ازو جانش گشت درمان جوی
|
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ
|
|
چید بسیار برگهی فراخ
|
کرد از آن برگها دو انبان پر
|
|
تعبیه در میان بار شتر
|
آن یکی بد علاج صرع تمام
|
|
وان دگر خود دوای دیده به نام
|
با کس احوال برگ باز نگفت
|
|
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
|
تا به شهری شتافتند ز راه
|
|
که درو صرع داشت دختر شاه
|
گرچه بسیار چاره میکردند
|
|
به نمیشد دریغ میخوردند
|
هر پزشگی که بود دانش بهر
|
|
آمده بر امید شهر به شهر
|
تا برند از طریق چارهگری
|
|
آفت دیو را ز پیش پری
|
پادشه شرط کرده بود نخست
|
|
که هرانکو کند علاج درست
|
دختر او را دهم به آزادی
|
|
ارجمندش کنم به دامادی
|
وانکه بیند جمال این دختر
|
|
نکند چاره سازی درخور
|
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
|
|
سرش از تن به تیغ باز کنم
|
بی دوائی که دید آن بیمار
|
|
کشت چندین پزشک در تیمار
|
سر بریده شده هزار طبیب
|
|
چه ز شهری چه مردمان غریب
|
این سخن گشت در ولایت فاش
|
|
لیک هر یک به آرزوی معاش
|
سر خود را به باد برمیداد
|
|
در پی خون خویش میافتاد
|
خیر کز مردم این سخن بشنید
|
|
آن خلل را خلاص با خود دید
|
کس فرستاد و پادشه را گفت
|
|
کز ره این خار من توانم رفت
|
نبرم رنج او به فضل خدای
|
|
واورم با تو شرط خویش به جای
|
لیک شرط آن بود به دستوری
|
|
کز طمع هست بنده را دوری
|
این دوا را که رای خواهم کرد
|
|
از برای خدای خواهم کرد
|
تا خدایم به وقت پیروزی
|
|
کند اسباب این غرض روزی
|
چونکه پیغام او رسید به شاه
|
|
شاه دادش به دست بوسی راه
|
خیر شد خدمتی به واجب کرد
|
|
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
|
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
|
|
کاخترم داد از سعادت سیر
|
شاه نامش خجسته دید به فال
|
|
گفت کای خیرمند چاره سگال
|
در چنین شغل نیک فرجامت
|
|
عاقبت خیر باد چون نامت
|
وانگه او را به محرمی بسپرد
|
|
تا به خلوت سرای دختر برد
|
پیکری دید خیر چون خورشید
|
|
سروی ازباد صرع گشته چو بید
|
گاو چشمی چو شیر آشفته
|
|
شب نیاسوده روز ناخفته
|
اندکی برگ ازان خجسته درخت
|
|
داشت با خود گره برو زده سخت
|
سود و زان سوده شربتی برساخت
|
|
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
|
داد تا شاهزاده شربت خورد
|
|
وز دماغش فرو نشست آن گرد
|
رست ازان ولوله که سودا بود
|
|
خوردن و خفتنش به یک جا بود
|
خیر چون دید کان شکفته بهار
|
|
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
|
شد برون زان سرای مینوفش
|
|
سر سوی خانه کرد با دل خوش
|
وان پریرخ سه روز خفته بماند
|
|
با پدر حال خود نگفته بماند
|
در سیم روز چونکه سر برداشت
|
|
خورد آن چیزها که درخور داشت
|
شه که این مژدهاش به گوش رسید
|
|
پای بی کفش در سرای دوید
|
دختر خویش را به هوش و به رای
|
|
دید بر تخت در میان سرای
|
روی بر خاک زد به دختر گفت
|
|
کی به جز عقل کس نیافته جفت
|
چونی از خستگی و رنجوری
|
|
کز برت باد فتنه را دوری
|
دختر شرمگین ز حشمت شاه
|
|
بر خود آیین شکر داشت نگاه
|
شاه رفت از سرای پرده برون
|
|
اندهش کم شد و نشاط فزون
|
داد دختر به محرمی پیغام
|
|
تا بگوید به شاه نیکو نام
|
که شنیدم که در جریده جهد
|
|
پادشا را درست باشد عهد
|
چون به هنگام تیغ تارک سای
|
|
شرط خویش آورید شاه به جای
|
با سری کو به تاج شد در خورد
|
|
عهد خود را درست باید کرد
|
تا چو عهدش بود به تیغ درست
|
|
به گه تاج هم نباشد سست
|
صد سر ازتیغ یافت گزند
|
|
گو یکی سر به تاج باش بلند
|
آنکه زو شد مرا علاج پدید
|
|
وز وی این بند بسته یافت کلید
|
کار او را به ترک نتوان گفت
|
|
کز جهانم جز او نباشد جفت
|
به که ما دل ز عهد نگشاییم
|
|
وز چنین عهدهای برون آییم
|
شاه را نیز رای آن برخاست
|
|
که کند عهد خویشتن را راست
|
خیر آزاده را به حضرت شاه
|
|
باز جستند و یافتند به راه
|
گوهری یافته شمردندش
|
|
در زمان نزد شاه بردندش
|
شاه گفت ای بزرگوار جهان
|
|
رخ چه داری ز بخت خویش نهان
|
خلعت خاص دادش از تن خویش
|
|
از یکی مملکت به قیمت بیش
|
بجز این چند زینت دگرش
|
|
کمر زر حمایل گهرش
|
کله بستند گرد شهر و سرای
|
|
شهریان ساختند شهر آرای
|
دختر آمد ز طاق گوشه بام
|
|
دید داماد را چو ماه تمام
|
چابک و سرو قد و زیبا روی
|
|
غالیه خط جوان مشگین موی
|
به رضای عروس و رای پدر
|
|
خیر داماد شد به کوری شر
|
بر در گنج یافت سلطان دست
|
|
مهر آنچش درست بود شکست
|
عیش ازان پس به کام دل میراند
|
|
نقش خوبی و خوشدلی میخواند
|
شاه را محتشم وزیری بود
|
|
خلق را نیک دستگیری بود
|
دختری داشت دلربای و شگرف
|
|
چهره چون خون زاغ بر سر برف
|
آفت آبله رسیده به ماه
|
|
ز ابله دیدههاش گشته تباه
|
خواست دستوریی در آن دستور
|
|
که دهد خیر چشم مه را نور
|
هم به شرطی که شاه کرد نخست
|
|
کرد مه را دوای خیر درست
|
وان دگر نیز گشت با او جفت
|
|
گوهری بین که چند گوهر سفت
|
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
|
|
تاج کسری و تخت کیکاوس
|
گاه با دختر وزیر نشست
|
|
بر همه کام خویش یافته دست
|
چشم روشن گهی به دختر شاه
|
|
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
|
شادمانه گهی به دختر کرد
|
|
به سه نرد ازجهان ندب میبرد
|
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
|
|
برساندش به پادشاهی و تخت
|
ملک آن شهر در شمار گرفت
|
|
پادشاهی برو قرار گرفت
|
از قضا سوی باغ شد روزی
|
|
تا کند عیش با دل افروزی
|
شر که همراه بود در سفرش
|
|
گشت سر دلش قضای سرش
|
با جهودی معاملت میساخت
|
|
خیر دید آن جهود را بشناخت
|
گفت این شخص را به وقت فراغ
|
|
از پس من بیاورید به باغ
|
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
|
|
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
|
شر درآمد فراخ کرده جبین
|
|
فارغ از خیر بوسه داد زمین
|
گفت خیرش بگو که نام تو چیست
|
|
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
|
گفت نامم مبشر سفری
|
|
در همه کارنامه هنری
|
خیر گفتا که نام خویش بگوی
|
|
روی خود را به خون خویش بشوی
|
گفت بیرون ازین ندارم نام
|
|
خواه تیغم نمای و خواهی جام
|
گفت خیر ای حرامزاده خس
|
|
هست خونت حلال بر همه کس
|
شر خلقی که با هزار عذاب
|
|
چشم آن تشنه کندی از پی آب
|
وان بتر شد که در چنان تابی
|
|
بردی آب وندادیش آبی
|
گوهر چشم و گوهر کمرش
|
|
هر دو بردی و سوختی جگرش
|
منم آن تشنه گهر برده
|
|
بخت من زنده بخت تو مرده
|
تو مرا کشتی و خدای نکشت
|
|
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
|
دولتم چون خدا پناهی داد
|
|
اینکم تاج و تخت شاهی داد
|
وای بر جان تو که بد گهری
|
|
جان بری کردهای و جان نبری
|
شر که در روی خیر دید شناخت
|
|
خویشتن زود بر زمین انداخت
|
گفت زنهار اگرچه بد کردم
|
|
در بد من مبین که خود کردم
|
آن نگر کاسمان چابک سیر
|
|
نام من شر نهاد و نام تو خیر
|
گر من آن با تو کردهام ز نخست
|
|
کاید از نام چون منی به درست
|
با من آن کن تو در چنین خطری
|
|
کاید از نام چون تو ناموری
|
خیرکان نکته رفت بر یادش
|
|
کرد حالی ز کشتن آزادش
|
شر چو از تیغ یافت آزادی
|
|
میشد و میپرید از شادی
|
کرد خونخواره رفت بر اثرش
|
|
تیغ زد وز قفا برید سرش
|
گفت اگرخیر هست خیراندیش
|
|
تو شری جز شرت نیاید پیش
|
در تنش جست و یافت آن دو گهر
|
|
تعبیه کرده در میان کمر
|
آمد آورد پیش خیر فراز
|
|
گفت گوهر به گوهر آمد باز
|
خیر بوسید و پیش او انداخت
|
|
گوهری ار به گوهری بنواخت
|
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
|
|
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
|
این دو گوهر بدان شد ارزانی
|
|
کاین دو گوهر بدوست نورانی
|
چونکه شد کارهای خیر به کام
|
|
خلق ازو دید خیرهای تمام
|
دولت آنجا که راهبر گردد
|
|
خار خرما و خاره زر گردد
|
چون سعادت بدو سپرد سریر
|
|
آهنش نقره شد پلاس حریر
|
عدل را استوار کاری داد
|
|
ملک را بر خود استواری داد
|
برگهائی کزان درخت آورد
|
|
راحت رنجهای سخت آورد
|
وقت وقت از برای دفع گزند
|
|
تاختی سوی آن درخت بلند
|
آمدی زیر آن درخت فرود
|
|
دادی آن بوم را سلام و درود
|
بر هوای درخت صندل بوی
|
|
جامه را کرده بود صندل شوی
|
جز به صندل خری نکوشیدی
|
|
جامه جز صندلی نپوشیدی
|
صندل سوده درد سر ببرد
|
|
تب ز دل تابش از جگر ببرد
|
ترک چینی چو این حکایت چست
|
|
به زبان شکسته کرد درست
|
شاه جای از میان جان کردش
|
|
یعنی از چشم بد نهان کردش
|