گفت کز جمله ولایت روس
|
|
بود شهری به نیکوی چو عروس
|
پادشاهی درو عمارت ساز
|
|
دختری داشت پروریده به ناز
|
دلفریبی به غمزه جادو بند
|
|
گلرخی قامتش چو سرو بلند
|
رخ به خوبی ز ماه دلکشتر
|
|
لب به شیرینی از شکر خوشتر
|
زهرهای دل ز مشتری برده
|
|
شکر و شمع پیش او مرده
|
تنگ شکر ز تنگی شکرش
|
|
تنگدلتر ز حلقه کمرش
|
مشک با زلف او جگرخواری
|
|
گل ز ریحان باغ او خاری
|
قدی افراخته چو سرو به باغ
|
|
روئی افروخته چو شمع و چراغ
|
تازه روئیش تازهتر ز بهار
|
|
خوب رنگیش خوبتر ز نگار
|
خواب نرگس خمار دیده او
|
|
ناز نسرین درم خریده او
|
آب گل خاک ره پرستانش
|
|
گل کمر بند زیر دستانش
|
به جز از خوبی و شکر خندی
|
|
داشت پیرایه هنرمندی
|
دانش آموخته ز هر نسقی
|
|
در نبشته ز هر فنی ورقی
|
خوانده نیرنگ نامهای جهان
|
|
جادوئیها و چیزهای نهان
|
درکشیده نقاب زلف بروی
|
|
سرکشیده ز بارنامه شوی
|
آنکه در دور خویش طاق بود
|
|
سوی جفتش کی اتفاق بود
|
چون شد آوازه در جهان مشهور
|
|
کامداست از بهشت رضوان حور
|
ماه و خورشید بچهای زادست
|
|
زهره شیر عطاردش دادست
|
رغبت هرکسی بدو شد گرم
|
|
آمد از هر سوئی شفاعت نرم
|
این به زور آن به زر همیکوشید
|
|
و او زر خود به زور میپوشید
|
پدر از جستجوی ناموران
|
|
کان صنم را رضا ندید در آن
|
گشت عاجز که چاره چون سازد
|
|
نرد با صد حریف چون بازد
|
دختر خوبروی خلوت ساز
|
|
دست خواهندگان چو دید دراز
|
جست کوهی در آن دیار بلند
|
|
دور چون دور آسمان ز گزند
|
داد کردن بر او حصاری چست
|
|
گفتی از مغز کوه کوهی رست
|
پوزش انگیخت وز پدر درخواست
|
|
تا کند برگ راه رفتن راست
|
پدر مهربان از آن دوری
|
|
گرچه رنجید داد دستوری
|
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
|
|
در نیاید ز بام و در زنبور
|
نیز چون در حصار باشد گنج
|
|
پاسبان را ز دزد ناید رنج
|
وان عروس حصاری از سر ناز
|
|
کرد کار حصار خویش بساز
|
چون بدان محکمی حصاری بست
|
|
رفت و چون گنج در حصار نشست
|
گنج او چون در استواری شد
|
|
نام او بانوی حصاری شد
|
دزد گنج از حصار او عاجز
|
|
کاهنین قلعه بد چو رویین دز
|
او در آن دز چو بانوی سقلاب
|
|
هیچ دز بانو آن ندیده به خواب
|
راه بربسته راه داران را
|
|
دوخته کام کامگاران را
|
در همه کاری آن هنر پیشه
|
|
چارهگر بود و چابک اندیشه
|
انجم چرخ را مزاج شناس
|
|
طبعها را بهم گرفته قیاس
|
بر طبایع تمام یافته دست
|
|
راز روحانی آوریده به شست
|
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد
|
|
چون شود آب گرم و آتش سرد
|
مردمان را چه میکند مردم
|
|
وانجمن را چه میدهد انجم
|
هرچه فرهنگ را به کار آید
|
|
وآدیمزاد را بیاراید
|
همه آورده بود زیر نورد
|
|
آن بصورت زن و به معنی مرد
|
چون شکیبنده شد در آنباره
|
|
دل ز مردم برید یکباره
|
کرد در راه آن حصار بلند
|
|
از سر زیرکی طلسمی چند
|
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
|
|
هر یکی دهرهای گرفته به چنگ
|
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم
|
|
گشتی از زخم تیغها به دو نیم
|
جز یکی کو رقیب آن دز بود
|
|
هرکه آن راه رفت عاجز بود
|
و آن رقیبی که بود محرم کار
|
|
ره نرفتی مگر به گام شمار
|
گر یکی پیغلط شدی ز صدش
|
|
اوفتادی سرش ز کالبدش
|
از طلسمی بدو رسیدی تیغ
|
|
ماه عمرش نهان شدی در میغ
|
در آنباره کاسمانی بود
|
|
چون در آسمان نهانی بود
|
گر دویدی مهندسی یک ماه
|
|
بر درش چون فلک نبردی راه
|
آن پری پیکر حصارنشین
|
|
بود نقاش کارخانه چین
|
چون قلم را به نقش پیوستی
|
|
آب را چون صدف گره بستی
|
از سواد قلم چو طره حور
|
|
سایه را نقش برزدی بر نور
|
چون در آن برج شهربندی یافت
|
|
برج از آن ماه بهرهمندی یافت
|
خامه برداشت پای تا سر خویش
|
|
بر پرندی نگاشت پیکر خویش
|
بر سر صورت پرند سرشت
|
|
به خطی هرچه خوبتر بنوشت
|
کز جهان هر کرا هوای منست
|
|
با چنین قلعهای که جای منست
|
گو چو پروانه در نظاره نور
|
|
پای در نه سخن مگوی از دور
|
بر چنین قلعه مرد باید بار
|
|
نیست نامرد را درین دز کار
|
هرکرا این نگار میباید
|
|
نه یکی جان هزار میباید
|
همتش سوی راه باید داشت
|
|
چار شرطش نگاه باید داشت
|
شرط اول درین زناشوئی
|
|
نیکنامی شدست و نیکوئی
|
دومین شرط آن که از سر رای
|
|
گردد این راه را طلسم گشای
|
سومین شرس آنکه از پیوند
|
|
چون گشاید طلسمها را بند
|
در ین در نشان دهد که کدام
|
|
تا ز در جفت من شود نه ز بام
|
چارمین شرط اگر به جای آرد
|
|
ره سوی شهر زیرپای آرد
|
تا من آیم به بارگاه پدر
|
|
پرسم از وی حدیثهای هنر
|
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
|
|
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
|
شوی من باشد آن گرامی مرد
|
|
کانچه گفتم تمام داند کرد
|
وانکه زین شرط بگذرد تن او
|
|
خون بیشرط او به گردن او
|
هرکه این شرط را نکو دارد
|
|
کیمیای سعادت او دارد
|
وانکه پی بر سخن نداند برد
|
|
گر بزرگست زود گردد خرد
|
چون ز ترتیب این ورق پرداخت
|
|
پیش آنکس که اهل بود انداخت
|
گفت برخیز و این ورق بردار
|
|
وین طبق پوش ازین طبق بردار
|
بر در شهر شو به جای بلند
|
|
این ورق را به تاج در دربند
|
تا ز شهری و لشگری هرکس
|
|
کافتدش بر چو من عروس هوس
|
به چنین شرط راه برگیرد
|
|
یا شود میر قلعه یا میرد
|
شد پرستنده وان ورق برداشت
|
|
پیچ بر پیچ راه را بگذاشت
|
بر در شهر بست پیکر ماه
|
|
تا درو عاشقان کنند نگاه
|
هرکه را رغبت اوفتد خیزد
|
|
خون خود را به دست خود ریزد
|
چون به هر تخت گیر و تاجوری
|
|
زین حکایت رسیده شد خبری
|
بر تمنای آن حدیث گزاف
|
|
سر نهادند مرم از اطراف
|
هرکس از گرمی جوانی خویش
|
|
داد بر باد زندگانی خویش
|
هرکه در راه او نهادی گام
|
|
گشتی از زخم تیغ دشمن کام
|
هیچ کوشندهای به چاره و رای
|
|
نشد آن قلعه را طلسم گشای
|
وانکه لختی نمود چارهگری
|
|
هم فسونش ز چاره شد سپری
|
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
|
|
بر دگرها نگشت نیرومند
|
از سر بیخودی و بیرائی
|
|
در سر کار شد به رسوائی
|
بیمرادی کزو میسر شد
|
|
چند برنای خوب در سر شد
|
کس از آن ره خلاص دیده نبود
|
|
همه ره جز سر بریده نبود
|
هر سری کز سران بریدندی
|
|
به در شهر برکشیدندی
|
تا ز بس سر که شد بریده به قهر
|
|
کله بر کله بسته شد در شهر
|
گرد گیتی چو بنگری همه جای
|
|
نبود جز به سور شهر آرای
|
وان پریرخ که شد ستیزه حور
|
|
شهری آراسته به سر نه به سور
|
نارسیده به سایه در او
|
|
ای بسا سر که رفت در سر او
|
از بزرگان پادشا زاده
|
|
بود زیبا جوانی آزاده
|
زیرک و زورمند و خوب و دلیر
|
|
صید شمشیر او چه گور و چه شیر
|
روزی از شهر شد به سوی شکار
|
|
تا شکفته شود چو تازه بهار
|
دید یک نوش نامه بر در شهر
|
|
گرد او صد هزار شیشه زهر
|
پیکری بسته بر سواد پرند
|
|
پیکری دلفریب و دیده پسند
|
صورتی کز جمال و زیبائی
|
|
برد ازو در زمان شکیبائی
|
آفرین گفت بر چنان قلمی
|
|
کاید از نوکش آنچنان رقمی
|
گرد آن صورت جهان آرای
|
|
صد سر آویخته ز سر تا پای
|
گفت ازین گوهر نهنگ آویز
|
|
چون گریزم که نیست جای گریز
|
زین هوسنامه گر به دارم دست
|
|
آورد در تنم شکیب شکست
|
گر دلم زین هوس به در نشود
|
|
سر شود وین هوس ز سر نشود
|
بر پرند ارچه صورتی زیباست
|
|
مار در حلقه خار در دیباست
|
این همه سر بریده شد باری
|
|
هیچکس را به سر نشد کاری
|
سر من نیز رفته گیر چه سود
|
|
خاکیی کشته گیر خاک آلود
|
گر نه زین رشته باز دارم دست
|
|
سر برین رشته باز باید بست
|
گر دلیری کنم به جان سفتن
|
|
چون توانم به ترک جان گفتن
|
باز گفت این پرند را پریان
|
|
بستهاند از برای مشتریان
|
پیش افسون آنچنان پریی
|
|
نتوان رفت بیفسون گریی
|
تا زبان بند آن پری نکنم
|
|
سر درین کار سرسری نکنم
|
چارهای بایدم نه خرد بزرگ
|
|
تا رهد گوسفندم از دم گرگ
|
هرکه در کار سخت گیر شود
|
|
نظم کارش خللپذیر شود
|
در تصرف مباش خرداندیش
|
|
تازیانی بزرگ ناید پیش
|
ساز بر پرده جهان میساز
|
|
سست میگیر و سخت میانداز
|
دلم از خاطرم خرابترست
|
|
جگرم از دلم کبابترست
|
به چنین دل چگونه باشم شاد
|
|
وز چنین خاطری چه آرم یاد
|
این سخن گفت و لختی انده خورد
|
|
وز نفس برکشید بادی سرد
|
آب در دیده زآن نظاره گذشت
|
|
نطع با تیغ دید و سر با طشت
|
این هوس را چنانکه بود نهفت
|
|
با کس اندیشهای که داشت نگفت
|
روز و شب بود با دلی پر سوز
|
|
نه شبش شب بد و نه روزش روز
|
هر سحرگه به آرزوی تمام
|
|
تا در شهر برگرفتی گام
|
دید آن پیکر نوآیین را
|
|
گور فرهاد و قصر شیرین را
|
آن گره را به صد هزار کلید
|
|
جست و سررشتهای نگشت پدید
|
رشتهای دید صدهزارش سر
|
|
وز سر رشته کس نداد خبر
|
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش
|
|
نگشاد آن گره ز رشته خویش
|
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
|
|
روی در جستجوی چاره نهاد
|
چارهسازی هر طرف میجست
|
|
که ازو بند سخت گردد سست
|
تا خبر یافت از خردمندی
|
|
دیو بندی فرشته پیوندی
|
در همه توسنی کشیده لگام
|
|
به همه دانشی رسیده تمام
|
همه همدستی اوفتاده او
|
|
همه در بستهای گشاده او
|
چون جوانمرد ازان جهان هنر
|
|
از جهان دیدگان شنید خبر
|
پیش سیمرغ آفتاب شکوه
|
|
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
|
یافتش چون شکفته گلزاری
|
|
در کجا؟ در خرابتر غاری
|
زد به فتراک او چو سوسن دست
|
|
خدمتش را چو گل میان در بست
|
از سر فرخی و فیروزی
|
|
کرد از آن خضر دانشآموزی
|
چون از آن چشمه بهره یافت بسی
|
|
برزد از راز خویشتن نفسی
|
زان پریروی و آن حصار بلند
|
|
وانکه زو خلق را رسید گزند
|
وان طلسمی که بست بر ره خویش
|
|
وان فکندن هزار سر در پیش
|
جمله در پیش فیلسوف کهن
|
|
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن
|
فیلسوف از حسابهای نهفت
|
|
هرچه در خورد بود با او گفت
|
چون شد آن چارهجوی چارهشناس
|
|
باز پس گشت با هزار سپاس
|
روزکی چند چون گرفت قرار
|
|
کرد با خویشتن سگالش کار
|
زالت راه آن گریوه تنگ
|
|
هرچه بایستش آورید به چنگ
|
نسبتی باز جست روحانی
|
|
کارد از سختیش به آسانی
|
آنچنان کز قیاس او برخاست
|
|
کرد ترتیب هر طلسمی راست
|
اول از بهر آن طلبکاری
|
|
خواست از تیز همتان یاری
|
جامه را سرخ کرد کاین خونست
|
|
وین تظلم ز جور گردونست
|
چون به دریای خون درآمد زود
|
|
جامه چون دیده کرد خونآلود
|
آرزوی خود از میان برداشت
|
|
بانگ تشنیع از جهان برداشت
|
گفت رنج از برای خود نبرم
|
|
بلکه خونخواه صدهزار سرم
|
یا ز سرها گشایم این چنبر
|
|
یا سر خویشتن کنم در سر
|
چون بدین شغل جامه در خون زد
|
|
تیغ برداشت خیمه بیرون زد
|
هرکه زین شغل یافت آگاهی
|
|
کامد آن شیردل به خونخواهی
|
همت کارگر دران در بست
|
|
کو بدان کار زود یابد دست
|
همت خلق ورای روشن او
|
|
درع پولاد گشت بر تن او
|
وانگهی بر طریق معذوری
|
|
خواست از شاه شهر دستوری
|
پس ره آن حصار پیش گرفت
|
|
پی تدبیر کار خویش گرفت
|
چون به نزدیک آن طلسم رسید
|
|
رخنهای کرد و رقیهای بدمید
|
همه نیرنگ آن طلسم بکند
|
|
برگشاد آن طلسم را پیوند
|
هر طلسمی که دید بر سر راه
|
|
همه را چنبر او فکند به چاه
|
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
|
|
تیغها را به تیغ کوه گذاشت
|
بر در حصار شد در حال
|
|
دهلی را کشید زیر دوال
|
وان صدا را به گرد بارو جست
|
|
کند چون جای کنده بود درست
|
چون صدا رخنه را کلید آمد
|
|
از سر رخنه در پدید آمد
|
زین حکایت چو یافت آگاهی
|
|
کس فرستاد ماه خرگاهی
|
گفت کای رخنه بنده راه گشای
|
|
دولتت بر مراد راهنمای
|
چون گشادی طلسم را ز نخست
|
|
در گنجینه یافتی به درست
|
سر سوی شهر کن چو آب روان
|
|
صابری کن دو روز اگر بتوان
|
تا من آیم به بارگاه پدر
|
|
آزمایش کنم ترا به هنر
|
پرسم از تو چهار چیز نهفت
|
|
گر نهفته جواب دانی گفت
|
با توام دوستی یگانه شود
|
|
شغل و پیوند بیبهانه شود
|
مرد چون دید کامگاری خویش
|
|
روی پس کرد و ره گرفت به پیش
|
چون به شهر آمد از حصار بلند
|
|
از در شهر برکشید پرند
|
در نوشت و به چاکری بسپرد
|
|
آفرین زنده گشت و آفت مرد
|
جمله سرها که بود بر در شهر
|
|
از رسنها فرو گرفت به قهر
|
داد تا بر وی آفرین کردند
|
|
با تن کشتگان دفین کردند
|
شد سوی خانه با هزار درود
|
|
مطرب آورد و برکشید سرود
|
شهریان بر سرش نثار افشان
|
|
همه بام و درش نگار افشان
|
همه خوردند یک به یک سوگند
|
|
که اگر شه نخواهد این پیوند
|
شاه را در زمان تباه کنیم
|
|
بر خود او را امیر و شاه کنیم
|
کان سرما برید و سردی کرد
|
|
وین سرما رهاند و مردی کرد
|
وز دگر سو عروس زیباروی
|
|
شادمان شد به خواستاری شوی
|
چون شب از نافههای مشک سیاه
|
|
غالیه سود بر عماری ماه
|
در عماری نشست با دل خوش
|
|
ماه در موکبش عماری کش
|
سوی کاخ آمد ز گریوه کوه
|
|
کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه
|
پدر از دیدنش چو گل به شکفت
|
|
دختر احوال خویش ازو ننهفت
|
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد
|
|
کرد با او همه حکایت خود
|
زان سواران کزو پیاده شدند
|
|
چاه کندند و درفتاده شدند
|
زان هزبران که نام او بردند
|
|
وز سر عجز پیش او مردند
|
تا بدانجا که آن ملک زاده
|
|
بود یکباره دل بدو داده
|
وانکه آمد چو کوهپای فشرد
|
|
کرد یکیک طلسمها را خرد
|
وانکه بر قلعه کامگاری یافت
|
|
وز سر شرط رفته روی نتافت
|
چون سه شرط از چهار شرط نمود
|
|
تا چهارم چگونه خواهد بود
|
شاه گفتا که شرط چارم چیست
|
|
پرسم از وی به رهنمونی بخت
|
گر بدو مشکلم گشاده شود
|
|
تاج بر تارکش نهاده شود
|
ور درین ره خرش فروماند
|
|
خرگه آنجا زند که او داند
|
واجب آن شد که بامداد پگاه
|
|
بر سر تخت خود نشیند شاه
|
خواند او را به شرط مهمانی
|
|
من شوم زیر پرده پنهانی
|
پرسم او را سال سربسته
|
|
تا جوابم فرستد آهسته
|
شاه گفتا چنین کنیم رواست
|
|
هرچه آن کردهای تو کرده ماست
|
بیشتر زین سخن نیفزودند
|
|
در شبستان شدند و آسودند
|
بامدادان که چرخ مینا رنگ
|
|
گرد یاقوت بردمید به سنگ
|
مجلس آراست شه به رسم کیان
|
|
بست بر بندگیش بخت میان
|
انجمن ساخت نامداران را
|
|
راستگویان و رستگاران را
|
خواند شهزاده را به مهمانی
|
|
بر سرش کرد گوهرافشانی
|
خوان زرین نهاده شد در کاخ
|
|
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
|
از بسی آرزو که بر خوان بود
|
|
آن نه خوان بود کارزودان بود
|
از خورشها که بود بر چپ و راست
|
|
هرکس آب خورد کارزو درخواست
|
چون خورش خورده شد به اندازه
|
|
شد طبیعت به پرورش تازه
|
شاه فرمود تا به مجلس خاص
|
|
بر محکها زنند زر خلاص
|
خود درون رفت و جای خوش بماند
|
|
میهمان را به جای خویش نشاند
|
پیش دختر نشست روی به روی
|
|
تا چه بازیگری کند با شوی
|
بازیآموز لعبتان طراز
|
|
از پس پرده گشت لعبت باز
|
از بناگوش خود دو للی خرد
|
|
برگشاد و به خازنی بسپرد
|
کین به مهمان ما رسان به شتاب
|
|
چون رسانیده شد به یار جواب
|
شد فرستاده پیش مهمان زود
|
|
وآنچه آورده بد بدو بنمود
|
مرد للی خرد بر سنجید
|
|
عیره کردش چنانکه در گنجید
|
زان جوهر که بود در خور آن
|
|
سه دیگر نهاد بر سر آن
|
هم بدان پیک نامهور دادش
|
|
سوی آن نامور فرستادش
|
سنگدل چون که دید لل پنج
|
|
سنگ برداشت گشت لل سنج
|
چون کم و بیش دیدشان به عیار
|
|
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
|
قبضهواری شکر بران افزود
|
|
آن در و آن شکر به یکجا سود
|
داد تا نزد میهمان بشتافت
|
|
میهمان باز نکته را دریافت
|
از پرستنده خواست جامی شیر
|
|
هردو دروی فشاند و گفت بگیر
|
شد پرستنده سوی بانوی خویش
|
|
وان ره آورد را نهاد به پیش
|
بانو آن شیر بر گرفت و بخورد
|
|
وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد
|
برکشیدش به وزن اول بار
|
|
یک سر موی کم نکرد عیار
|
حالی انگشتری گشاد ز دست
|
|
داد تا برد پیک راه پرست
|
مرد بخرد ستد ز دست کنیز
|
|
پس در انگشت کرد و داشت عزیز
|
داد یکتا دری جهان افروز
|
|
شب چراغی به روشنائی روز
|
باز پس شد کنیز حور نژاد
|
|
در یکتا به لعل یکتا داد
|
بانو آن در نهاد بر کف دست
|
|
عقد خود را ز یک دگر بگسست
|
تا دری یافت هم طویله آن
|
|
شبچراغی هم از قبیله آن
|
هردو در رشتهای کشید بهم
|
|
این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم
|
شد پرستنده در به دریا داد
|
|
بلکه خورشید را ثریا داد
|
چون که بخرد نظر بران انداخت
|
|
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت
|
جز دوئی در میان آن در خوشاب
|
|
هیچ فرقی نبد به رونق و آب
|
مهرهای ازرق از غلامان خواست
|
|
کان دویم را سوم نیامد راست
|
بر سر در نهاد مهره خرد
|
|
داد تا آنکه آورید ببرد
|
مهربانش چو مهره با در دید
|
|
مهر بر لب نهاد وخوش خندید
|
ستد آن مهره و در از سر هوش
|
|
مهره در دست بست و در در گوش
|
با پدر گفت خیز و کار بساز
|
|
بس که بر بخت خویش کردم ناز
|
بخت من بین چگونه یار منست
|
|
کاین چنین یاری اختیار منست
|
همسری یافتم که همسر او
|
|
نیست کس در دیار و کشور او
|
ما که دانا شدیم و دانا دوست
|
|
دانش ما به زیر دانش اوست
|
پدر از لطف آن حکایت خوش
|
|
با پری گفت کای فریشته وش
|
آنچه من دیدم از سوال و جواب
|
|
روی پوشیده بود زیر نقاب
|
هرچه رفت از حدیثهای نهفت
|
|
یک به یک با منت بیاید گفت
|
نازپرورده هزار نیاز
|
|
پرده رمز بر گرفت ز راز
|
گفت اول که تیز کردم هوش
|
|
عقد لل گشادم از بن گوش
|
در نمودار آن دو لل ناب
|
|
عمر گفتم دو روزه شد دریاب
|
او که بر دو سه دیگر بفزود
|
|
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
|
من که شکر به در درافزودم
|
|
وآن در و آن شکر به هم سودم
|
گفتم این عمر شهوتآلوده
|
|
چون در و چون شکر بهم سوده
|
به فسون و به کیمیا کردن
|
|
که تواند ز هم جدا کردن
|
او که شیری در آن میان انداخت
|
|
تا یکی ماند و دیگری بگداخت
|
گفت شکر که با در آمیزد
|
|
به یکی قطره شیر برخیزد
|
من که خوردم شکر ز ساغر او
|
|
شیر خواری بدم برابر او
|
وانکه انگشتری فرستادم
|
|
به نکاح خودش رضا دادم
|
او که داد آن گهر نهانی گفت
|
|
که چو گوهر مرا نیابی جفت
|
من که هم عقد گوهرش بستم
|
|
وا نمودم که جفت او هستم
|
او که در جستجوی آن دو گهر
|
|
سومی در جهان ندید دگر
|
مهره ازرق آورید به دست
|
|
وز پی چشم بد در ایشان بست
|
من که مهره به خود برآمودم
|
|
سر به مهر رضای او بودم
|
مهره مهر او به سینه من
|
|
مهر گنج است بر خزینه من
|
بروی از پنچ راز پنهانی
|
|
پنج نوبت زدم به سلطانی
|
شاه چون دید توسنی را رام
|
|
رفته خامی به تازیانه خام
|
کرد بر سنت زناشوئی
|
|
هرچه باید ز شرط نیکوئی
|
در شکر ریز سور او بنشست
|
|
زهره را با سهیل کابین بست
|
بزمی آراست چون بساط بهشت
|
|
بزمگه را به مشک و عود سرشت
|
کرد پیرایه عروسی راست
|
|
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
|
دو سبک روح را به هم بسپرد
|
|
خویشتن زان میان گرانی برد
|
کان کن لعل چون رسید به کان
|
|
جان کنی را مدد رسید از جان
|
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
|
|
گاه نارش گزید و گه رطبش
|
آخر الماس یافت بر در دست
|
|
باز بر سینه تذرو نشست
|
مهره خویش دید در دستش
|
|
مهر خود در دو نرگس مستش
|
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
|
|
مهر گوهر ز گنج او برداشت
|
زیست با او به ناز و کامه خویش
|
|
چون رخش سرخ کرد جامه خویش
|
کاولین روز بر سپیدی حال
|
|
سرخی جامه را گرفت به فال
|
چون بدان سرخی از سیاهی رست
|
|
زیور سرخ داشتی پیوست
|
چون به سرخی برات راندندش
|
|
ملک سرخ جامه خواندندش
|
سرخی آرایشی نو آیینست
|
|
گوهر سرخ را بها زاینست
|
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
|
|
سرخی آمد نکوترین سلبش
|
خون که آمیزش روان دارد
|
|
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
|
در کسانیکه نیکوئی جوئی
|
|
سرخ روئیست اصل نیکوئی
|
سرخ گل شاه بوستان نبود
|
|
گر ز سرخی درو نشان نبود
|
چون به پایان شد این حکایت نغز
|
|
گشت پر سرخ گل هوا را مغز
|
روی بهرام از آن گل افشانی
|
|
سرخ شد چون رحیق ریحانی
|
دست بر سرخ گل کشد دراز
|
|
در کنارش گرفت و خفت به ناز
|