گفت شهری ز شهرهای عراق
|
|
داشت شاهی ز شهریاران طاق
|
آفتابی به عالم افروزی
|
|
خوب چون نوبهار نوروزی
|
از هنر هرچه در شمار آید
|
|
وان هنرمند را به کار آید
|
داشت با آن همه هنرمندی
|
|
دل نهاد از جهان به خرسندی
|
خوانده بود از حساب طالع خویش
|
|
تا نه بیند بلا و درد سری
|
همچنان مدتی به تنهائی
|
|
ساخت با یک تنی و یکتائی
|
چاره آن شد که چار و ناچارش
|
|
مهربانی بود سزاوارش
|
چندگونه کنیز خوب خرید
|
|
خدمت کس سزای خویش ندید
|
هریکی تا به هفته کم و بیش
|
|
پای بیرون نهادی از حد خویش
|
سر برافراختی به خاتونی
|
|
خواستی گنجهای قارونی
|
بود در خانه کوژپشتی پیر
|
|
زنی از ابلهان ابله گیر
|
هر کنیزی که شه خریدی زود
|
|
پیرهزن در گزاف دیدی سود
|
خواندی آن نو خریده را از ناز
|
|
بانوی روم و نازنین طراز
|
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
|
|
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
|
ای بسا بوالفضول کز یاران
|
|
آورد کبر در پرستاران
|
منجنیقی بود به زیور و زیب
|
|
خانه ویران کن عیال فریب
|
شاه چندان که جهد بیش نمود
|
|
یک کنیزک به جای خویش نبود
|
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت
|
|
چونکه بد مهر دید باز فروخت
|
شاه بس کز کنیزکان شد دور
|
|
به کنیزک فروش شد مشهور
|
از برون هر کسی حسابی ساخت
|
|
کس درون حساب را نشناخت
|
شه ز بس جستجوی تافته شد
|
|
بیمرادی که باز یافته شد
|
نه ز بیطالعی به زن بشتافت
|
|
نه کنیزی چنانکه باید یافت
|
دست از آلوده دامنان میشست
|
|
پاک دامن جمیلهای میشست
|
تا یکی روز مرد برده فروش
|
|
برده خر شاه را رساند به گوش
|
کامد است از بهار خانه چین
|
|
خواجهای با هزار حورالعین
|
دست ناکرده چندگونه کنیز
|
|
خلخی دارد و ختائی نیز
|
هریکی از چهره عالم افروزی
|
|
مهر سازی و مهربان سوزی
|
در میانه کنیزکی چو پری
|
|
برده نور از ستاره سحری
|
سفته گوشی چو در ناسفته
|
|
در فروشش بها به جان گفته
|
لب چو مرجان ولیک للبند
|
|
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
|
چون شکر ریز خنده بگشاید
|
|
خاک تا سالها شکر خاید
|
گرچه خوانش نواله شکرست
|
|
خلق را زو نواله جگرست
|
من که این شغل را پذیره شدم
|
|
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
|
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
|
|
بنگری فارغم که بپسندی
|
شاه فرمود کاورد نخاس
|
|
بردگان را به شاه بردهشناس
|
رفت و آورد و شاه در همه دید
|
|
با فروشنده کرد گفت و شنید
|
گرچه هریک به چهره ماهی بود
|
|
آنکه نخاس گفت شاهی بود
|
زانچه گوینده داده بود خبر
|
|
خوبتر بود در پسند نظر
|
با فروشنده گفت شاه بگوی
|
|
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
|
گر بدو رغبتی کند رایم
|
|
هرچه خواهی بها بیفزایم
|
خواجه چین گشاده کرد زبان
|
|
گفت کین نوشبخش نوش لبان
|
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
|
|
کارزو خواه را ندارد دوست
|
هرچه باید ز دلبری و جمال
|
|
همه دارد چنانکه بینی حال
|
هرکه از من خرد به صد نازش
|
|
بامدادان به من دهد بازش
|
کاورد وقت آرزو خواهی
|
|
آرزو خواه را به جان کاهی
|
وانکه با او مکاس بیش کند
|
|
زود قصد هلاک خویش کند
|
بد پسند آمدست خوی کنیز
|
|
تو شنیدم که بد پسندی نیز
|
او چنین و تو آنچنان بگذار
|
|
سازگاری کجا بود در کار
|
از من او را خریده گیر به ناز
|
|
داده گیرم چو دیگرانش باز
|
به که از بیع او بداری دست
|
|
بینی آن دیگران که لایق هست
|
هرکه طبعت بدو شود خشنود
|
|
بیبها در حرم فرستش زود
|
شاه در هرکه دید ازان پریان
|
|
نامدش رغبتی چو مشتریان
|
جز پریچهره آن کنیز نخست
|
|
در دلش هیچ نقش مهر نرست
|
ماند حیران در آنکه چون سازد
|
|
نرد با خام دست چون بازد
|
نه دلش میشد از کنیزک سیر
|
|
نه ز عیبش همیخرید دلیر
|
عاقبت عشق سر گرائی کرد
|
|
خاک در چشم کدخدائی کرد
|
سیم در پای سیم ساق کشید
|
|
گنبد سیم را به سیم خرید
|
در یک آرزو به خود در بست
|
|
کشت ماری وز اژدهائی رست
|
وان پری رو به زیر پرده شاه
|
|
خدمت اهل پرده داشت نگاه
|
بود چون غنچه مهربان در پوست
|
|
آشکارا ستیز و پنهان دوست
|
جز در خفت و خیز کان دربست
|
|
هیچ خدمت رها نکرد از دست
|
خانهداری و اعتماد سرای
|
|
یکیک آورد مشفقانه به جای
|
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
|
|
او چو سایه به زیر پای افتاد
|
آمد آن پیرهزن به دم دادن
|
|
خامه خام را به خم دادن
|
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
|
|
کز کنیزیش نگذراند نام
|
شاه از آن احتراز کو میساخت
|
|
غور دیگر کنیزکان بشناخت
|
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
|
|
به افسونگر نگر چه فسون کرد
|
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
|
|
که شد از دوستی غلام کنیز
|
گرچه زان ترک دید عیاری
|
|
همچنان کرد خویشتنداری
|
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
|
|
کاتشی در دو مهربان افتاد
|
پای شه در کنار آن دلبند
|
|
در خزیده میان خز و پرند
|
قلعه آن در آب کرده حصار
|
|
وآتش منجنیق این بر کار
|
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
|
|
گفت با آن گل گلاب انگیز
|
کاری رطب دانه رسیده من
|
|
دیده جان و جان دیده من
|
سرو با قامتت گیاه فشی
|
|
طشت مه با تو آفتابه کشی
|
از تو یک نکته میکنم درخواست
|
|
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
|
گر بود پاسخ تو راست عیار
|
|
راست گردد مرا چو قد تو کار
|
وانگه از بهر این دلانگیزی
|
|
کرد بر تازه گل شکرریزی
|
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
|
|
با سلیمان نشسته بد بلقیس
|
بودشان از جهان یکی فرزند
|
|
دست و پایش گشاده از پیوند
|
گفت بلقیس کای رسول خدای
|
|
من و تو تندرست سر تا پای
|
چیست فرزند ما چنین رنجور
|
|
دست و پائی ز تندرستی دور
|
درد او را دوا شناختنیست
|
|
چونشناسی علاج ساختنیست
|
جبرئیلت چو آورد پیغام
|
|
این حکایت بدو بگوی تمام
|
تا چو از حضرت تو گردد باز
|
|
لوح محفوظ را بجوید راز
|
چارهای کو علاج را شاید
|
|
به تو آن چاره ساز بنماید
|
مگر این طفل رستگار شود
|
|
به سلامت امیدوار شود
|
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
|
|
روزکی چند منتظر میبود
|
چونکه جبریل گشت هم نفسش
|
|
باز گفت آنچه بود در هوسش
|
رفت و آورد جبرئیل درود
|
|
از که؟ از کردگار چرخ کبود
|
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
|
|
وان دو اندر جهان عزیز آمد
|
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
|
|
هردو را راستی بباید گفت
|
آنچنان دان کزان حکایت راست
|
|
رنج این طفل بر تواند خاست
|
خواند بلقیس را سلیمان زود
|
|
گفته جبرئیل باز نمود
|
گشت بلقیس ازین سخن شادان
|
|
کز خلف خانه میشد آبادان
|
گفت برگوی تا چه خواهی راست
|
|
تا بگویم چنانکه عهد خداست
|
باز پرسیدش آن چراغ وجود
|
|
کی جمال تو دیده را مقصود
|
هرگز اندر جهان ز روی هوس
|
|
جز به من رغبت تو بود به کس؟
|
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
|
|
زانکه روشنتری ز چشمه نور
|
جز جوانی و خوبیت کاین هست
|
|
بر همه پایگه تو داری دست
|
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
|
|
بزم تو روضه و تو رضوان فش
|
ملک تو جمله آشکار و نهان
|
|
مهر پیغمبریت حرز جهان
|
با همه خوبی و جوانی تو
|
|
پادشاهی و کامرانی تو
|
چون ببینم یکی جوان منظور
|
|
از تمنای بد نباشم دور
|
طفل بیدست چون شنید این راز
|
|
دستها سوی او کشید دراز
|
گفت ماما درست شد دستم
|
|
چون گل از دست دیگران رستم
|
چون پری دید در پریزاده
|
|
دید دستی به راستی داده
|
گفت کای پیشوای دیو و پری
|
|
چون هنر خوب و چون خرد هنری
|
بر سر طفل نکتهای بگشای
|
|
تا ز من دست و از تو یابد پای
|
یک سخن پرسم ارنداری رنج
|
|
کز جهان با چنین خزینه و گنج
|
هیچ بر طبع ره زند هوست
|
|
که تمنا بود به مال کست
|
گفت پیغمبر خدای پرست
|
|
کانچه کس را نبود ما را هست
|
ملک و مال خزینه شاهی
|
|
همه دارم ز ماه تا ماهی
|
با چنین نعمتی فراخ و تمام
|
|
هرکه آید به نزد من به سلام
|
سوی دستش کنم نهفته نگاه
|
|
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
|
طفل کاین قصه گفته آمد راست
|
|
پای بگشاد و از زمین برخاست
|
گفت بابا روانه شد پایم
|
|
کرد رای تو عالم آرایم
|
راست گفتن چو در حریم خدای
|
|
آفت از دست برد و رنج از پای
|
به که ما نیز راستی سازیم
|
|
تیر بر صید راست اندازیم
|
بازگو ای ز مهربانان فرد
|
|
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
|
من گرفتم که میخورم جگری
|
|
در تو از دور میکنم نظری
|
تو بدین خوبی و پریچهری
|
|
خو چرا کردهای به بد مهری
|
سرو نازنده پیش چشمه آب
|
|
به هنر از راسنتی ندید جواب
|
گفت در نسل ناستوده ما
|
|
هست یک خصلت آزموده ما
|
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
|
|
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
|
مرد چون هر زنی که از ما زاد
|
|
دل چگونه به مرگ شاید داد
|
در سر کام جان نشاید کرد
|
|
زهر در انگبین نشاید خورد
|
بر من این جان از آن عزیزترست
|
|
که سپارم بدانچه زو خطرست
|
من که جان دوستم نه جانان دوست
|
|
با تو از عیبه برگشادم پوست
|
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
|
|
خواه بگذار و خواه بفروشم
|
لیک من چون ضمیر ننهفتم
|
|
با تو احوال خویشتن گفتم
|
چشم دارم که شهریار جهان
|
|
نکند نیز حال خویش نهان
|
کز کنیزان آفتاب جمال
|
|
زود سیری چرا کند همه سال
|
ندهد دل به هیچ دلخواهی
|
|
نبرد با کسی به سر ماهی
|
هرکه را چون چراغ بنوازد
|
|
باز چون شمع سر بیندازد
|
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
|
|
بفکند در زمین به خواری باز
|
شاه گفت از برای آنکه کسی
|
|
با من از مهر بر نزد نفسی
|
همه در بند کار خود بودند
|
|
نیک پیش آمدند و بد بودند
|
دل چو با راحت آشنا کردند
|
|
رنج خدمت گری رها کردند
|
هر کسی را به قدر خود قدمیست
|
|
نان میده نه قوت هر شکمیست
|
شکمی باید آهنین چون سنگ
|
|
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
|
زن چو مرد گشاده رو بیند
|
|
هم بدو هم به خود فرو بیند
|
بر زن ایمن مباش زن کاهست
|
|
بردش باد هر کجا راهست
|
زن چو زر دید چون ترازوی زر
|
|
به جوی با جوی در آرد سر
|
نار کز نار دانه گردد پر
|
|
پخته لعل و نپخته باشد در
|
زن چو انگور و طفل بی گنهست
|
|
خام سرسبز و پخته روسیهست
|
مادگان در کده کدو نامند
|
|
خامشان پخته پختهشان خامند
|
عصمت زن جمال شوی بود
|
|
شب چو مه یافت ماهروی بود
|
از پرستندگان من در کس
|
|
جز خود آراستن ندیدم و بس
|
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
|
|
که زمان تا زمان نمودی بیش
|
لاجرم گرچه از تو بی کامم
|
|
بی تو یک چشم زد نیارامم
|
شاه از این چند نکتههای شگفت
|
|
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
|
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
|
|
تیر بر چشمه نشانه نرفت
|
همچنان زیر بار دلتنگی
|
|
میبرید آن گریوه سنگی
|
کرد با تشنگی برابر آب
|
|
او صبوری و روزگار شتاب
|
پیرزن کان بت همایونش
|
|
کرده بود از سرای بیرونش
|
آگهی یافت از صبوری شاه
|
|
که بدان آرزو نیابد راه
|
عاجزش کرده نو رسیده زنی
|
|
از تنی اوفتاده تهمتنی
|
گفت وقتست اگر به چارهگری
|
|
رقص دیوان برآورم به پری
|
رخنه در مهد آفتاب کنم
|
|
قلعه ماه را خراب کنم
|
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
|
|
نرسد بر کمان پیرزنی
|
با شه افسونگرانه خلوت خواست
|
|
رفت و کرد آن فسون که باید راست
|
در مکافات آن جهان افروز
|
|
خواند بر شه فسون پیرآموز
|
گفت اگر بایدت که کره خام
|
|
زیر زین تو زود گردد رام
|
کره رام کرده را دو سهبار
|
|
پیش او زین کن و به رفق بحار
|
رایضانی که کره رام کنند
|
|
توسنان را چنین لگام کنند
|
شاه را این فریب چست آمد
|
|
خشت این قالبش درست آمد
|
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
|
|
مهره بازی کنی و بوالعجبی
|
برده پرور ریاضتش داده
|
|
او خود از اصل نرم سم زاده
|
باشه از چابکی و دمسازی
|
|
صد معلق زدی به هر بازی
|
شاه با او تکلفی در ساخت
|
|
به تکلف گرفتهای میباخت
|
وقت بازی در آن فکندی شست
|
|
وقت حاجت بدین کشیدی دست
|
ناز با آن نمود و با این خفت
|
|
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
|
رغبت آمد زرشک آن خفتن
|
|
در ناسفته را به در سفتن
|
گرچه از راه رشک داده شاه
|
|
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
|
از ره و رسم بندگی نگذشت
|
|
یک سر موی از آنچه بود نگشت
|
در گمان آمدش که این چه فنست
|
|
اصل طوفان تنور پیرزنست
|
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
|
|
صبر در عاشقی ندارد سود
|
تا شبی خلوت آن همایون چهر
|
|
فرصتی یافت با شه از سر مهر
|
گفت کایخسرو فرشته نهاد
|
|
داور مملکت به دین و به داد
|
چون شدی راستگوی و راستنظر
|
|
بامن از راه راستی مگذر
|
گرچه هر روز کان گشاید کام
|
|
اولش صبح باشد آخر شام
|
تو که روز ترا زوال مباد
|
|
شب تو جز شب وصال مباد
|
صبحوارم چو دادی اول نوش
|
|
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
|
گیرم از من نخورده گشتی سیر
|
|
به چه انداختیم در دم شیر
|
داشتی تا ز غصه جان نبرم
|
|
اژدهائی برابر نظرم
|
کشتنم را چه در خورد ماری
|
|
گر کشی هم به تیغ خود باری
|
به چنین ره که رهنمون بودت
|
|
وین چنین بازیی که فرمودت
|
خبرم ده که بیخبر شدهام
|
|
تا نپرم که تیز پر شدهام
|
به خدا و به جان تو سوگند
|
|
که ازین قفل اگر گشائی بند
|
قفل گنج گهر بیندازم
|
|
با به افتاد شاه در سازم
|
شاه از آنجا که بود دربندش
|
|
چون که دید اعتماد سوگندش
|
حال از آن ماه مهربان ننهفت
|
|
گفتنی و نگفتنی همه گفت
|
کارزوی تو بر فروخت مرا
|
|
آتشی درفکند و سوخت مرا
|
سخت شد دردم از شکیبائی
|
|
وز تنم دور شد توانائی
|
تا همان پیرزن دوا بشناخت
|
|
پیرزن وارم از دوا بنواخت
|
به دروغم مزوری فرمود
|
|
داشت ناخورده آن مزور سود
|
آتش انگیختن به گرمی تو
|
|
سختیی بد برای نرمی تو
|
نشود آب جز به آتش گرم
|
|
جز به آتش نگردد آهن نرم
|
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
|
|
درد تو بهترین دوای منست
|
آتش از تو بود در دل من
|
|
پیرزن در میانه دودافکن
|
چون شدی شمعوار با من راست
|
|
دود دودافکن از میان برخاست
|
کافتاب من از حمل شد شاد
|
|
کی ز بردالعجوزم آید یاد
|
چند ازین داستان طبع نواز
|
|
گفت و آن نازنین شنید به ناز
|
چون چنان دید ترک توسن خوی
|
|
راه دادش به سرو سوسن بوی
|
بلبلی بر سریر غنچه نشست
|
|
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
|
طوطیی دید پر شکر خوانی
|
|
بیمگس کرد شکر افشانی
|
ماهیی را در آبگیر افکند
|
|
رطبی در میان شیر افکند
|
بود شیرین و چربیی عجبش
|
|
کرد شیرین حوالت رطبش
|
شه چو آن نقش راپرند گشاد
|
|
قفل زرین ز درج قند گشاد
|
دید گنجینهای به زر درخورد
|
|
کردش از زیبهای زرین زرد
|
زردیست آنکه شادمانی ازوست
|
|
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
|
آن چه بینی که زعفران زردست
|
|
خنده بین زانکه زعفران خوردست
|
نور شمع از نقاب زردی تافت
|
|
گاو موسی بها به زردی یافت
|
زر که زردست مایه طربست
|
|
طین اصفر عزیز ازین سببست
|
شه چو این داستان شنید تمام
|
|
در کنارش گرفت و خفت به کام
|