نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

کردمش لابهای پنهانی من عراقی و او خراسانی
با وی از هیچ لابه در نگرفت پرده از روی کار بر نگرفت
چون زحد رفت خواستاری من شرمش آمد ز بیقراری من
گفت شهریست در ولایت چین شهری آراسته چو خلد برین
نام آن شهر شهر مدهوشان تعزیت خانه سیه پوشان
مردمانی همه به صورت ماه همه چون ماه در پرند سیاه
هرکرا زان شهر باده‌نوش کند آن سوادش سیاه‌پوش کند
آنچه در سر نبشت آن سلبست گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست
گر به خون گردنم بخواهی سفت بیشتر زین سخن نخواهم گفت
این سخن گفت و رخت بر خر بست آرزوی مرا در اندر بست
چون بران داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم
قصه گو رفت و قصه ناپیدا بیم آن بد که من شوم شیدا
چند ازین قصه جستجو کردم بیدق از هر سوئی فرو کردم
بیش از آن کرده بود فرزین بند که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم اندیشه را به صبر فریب تا شکیبد دلم نداد شکیب
چند پرسیدم آشکار و نهفت این خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم خویشی از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسیدم رفتم وآنچه خواستم دیدم
شهری آراسته چو باغ ارم هریک از مشک برکشیده علم