کردمش لابهای پنهانی
|
|
من عراقی و او خراسانی
|
با وی از هیچ لابه در نگرفت
|
|
پرده از روی کار بر نگرفت
|
چون زحد رفت خواستاری من
|
|
شرمش آمد ز بیقراری من
|
گفت شهریست در ولایت چین
|
|
شهری آراسته چو خلد برین
|
نام آن شهر شهر مدهوشان
|
|
تعزیت خانه سیه پوشان
|
مردمانی همه به صورت ماه
|
|
همه چون ماه در پرند سیاه
|
هرکرا زان شهر بادهنوش کند
|
|
آن سوادش سیاهپوش کند
|
آنچه در سر نبشت آن سلبست
|
|
گرچه ناخوانده قصهای عجبست
|
گر به خون گردنم بخواهی سفت
|
|
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
|
این سخن گفت و رخت بر خر بست
|
|
آرزوی مرا در اندر بست
|
چون بران داستان غنود سرم
|
|
داستان گوی دور شد ز برم
|
قصه گو رفت و قصه ناپیدا
|
|
بیم آن بد که من شوم شیدا
|
چند ازین قصه جستجو کردم
|
|
بیدق از هر سوئی فرو کردم
|
بیش از آن کرده بود فرزین بند
|
|
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
|
دادم اندیشه را به صبر فریب
|
|
تا شکیبد دلم نداد شکیب
|
چند پرسیدم آشکار و نهفت
|
|
این خبر کس چنانکه بود نگفت
|
عاقبت مملکت رها کردم
|
|
خویشی از خانه پادشا کردم
|
بردم از جامه و جواهر و گنج
|
|
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
|
نام آن شهر باز پرسیدم
|
|
رفتم وآنچه خواستم دیدم
|
شهری آراسته چو باغ ارم
|
|
هریک از مشک برکشیده علم
|