انگشت کش سخن سرایان
|
|
این قصه چنین برد به پایان
|
کان سوخته خرمن زمانه
|
|
شد خرمنی از سرشک دانه
|
دستاس فلک شکست خردش
|
|
چون خرد شکست باز بردش
|
زانحال که بود زارتر گشت
|
|
بیزورتر و نزارتر گشت
|
جانی ز قدم رسیده تا لب
|
|
روزی به ستم رسیده تا شب
|
نالنده ز روی دردناکی
|
|
آمد سوی آن عروس خاکی
|
در حلقه آن حظیره افتاد
|
|
کشتیش در آب تیره افتاد
|
غلطید چو مور خسته کرده
|
|
پیچید چو مار زخم خورده
|
بیتی دو سه زارزار برخواند
|
|
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
|
برداشت بسوی آسمان دست
|
|
انگشت گشاد و دیده بربست
|
کای خالق هرچه آفرید است
|
|
سوگند به هرچه برگزیداست
|
کز محنت خویش وارهانم
|
|
در حضرت یار خود رسانم
|
آزاد کنم ز سخت جانی
|
|
واباد کنم به سخت رانی
|
این گفت و نهاد بر زمین سر
|
|
وان تربت را گرفت در بر
|
چون تربت دوست در برآورد
|
|
ای دوست بگفت و جان برآورد
|
او نیز گذشت از این گذرگاه
|
|
وان کیست که نگذرد بر اینراه
|
راهیست عدم که هر چه هستند
|
|
از آفت قطع او نرستند
|
ریشی نه که غورگاه غم نیست
|
|
خاریده ناخن ستم نیست
|
ای چون خر آسیا کهن لنگ
|
|
کهتاب نو روی کهربا رنگ
|
دوری کن از این خراس گردان
|
|
کو دور شد از خلاص مردان
|
در خانه سیل ریز منشین
|
|
سیل آمد، سیل، خیز، منشین
|
تا پل نشکست بر تو گردون
|
|
زین پل به جهان جمازه بیرون
|
در خاک مپیچ کو غباریست
|
|
با طبع مساز کو شراریست
|
بر تارک قدر خویش نه پای
|
|
تا بر سر آسمان کنی جای
|
دایم به تو بر جهان نماند
|
|
آنرا مپرست کان نماند
|
مجنون ز جهان چو رخت بر بست
|
|
از سرزنش جهانیان رست
|
بر مهد عروس خوابنیده
|
|
خوابش بربود و بست دیده
|
ناسود درین سرای پر دود
|
|
چون خفت معالغرامه آسود
|
افتاده بماند هم بر آن حال
|
|
یک ماه و شنیدهام که یک سال
|
وان یاوگیان رایگان گرد
|
|
پیرامن او گرفته ناورد
|
او خفته چو شاه در عماری
|
|
وایشان همه در یتاق داری
|
بر گرد حظیره خانه گردند
|
|
زان گور گه آشیانه گردند
|
از بیم درندگان چپ و راست
|
|
آمد شد خلق جمله برخاست
|
نظارگیی که دیدی از دور
|
|
شوریدن آن ددان چو زنبور
|
پنداشتی آن غریب خسته
|
|
آنجاست به رسم خود نشسته
|
وان تیغ زنان به قهرمانی
|
|
بر شاه کنند پاسبانی
|
آگاه نه زانکه شاه مرد است
|
|
بادش کمر و کلاه برداست
|
وان جیفه خون به خرج کرده
|
|
دری به غبار درج کرده
|
از زلزلهای دور افلاک
|
|
شد ریخته و فشانده بر خاک
|
در هیت او ز هر نشانی
|
|
نامانده به جا جز استخوانی
|
زان گرگ سگان استخوانخوار
|
|
کسرا نه به استخوان او کار
|
چندان که ددان بدند بر جای
|
|
ننهاد در آن حرم کسی پای
|
مردم ز حفاظ با نصیب است
|
|
این مردمی از ددان غریب است
|
شد سال گذشته وان دد و دام
|
|
آواره شدند کام و ناکام
|
دوران چو طلسم گنج بربود
|
|
وان قفل خزینه بند فرسود
|
گستاخ روان آن گذرگاه
|
|
کردند درون آن حرم راه
|
دیدند فتاده مهربانی
|
|
مغزی شده مانده استخوانی
|
چون محرم دیده ساختندش
|
|
از راه وفا شناختندش
|
آوازه روانه شد به هر بوم
|
|
شد در عرب این فسانه معلوم
|
خویشان و گزیدگان و پاکان
|
|
جمع آمده جمله دردناکان
|
رفتند و در او نظاره کردند
|
|
تن خسته و جامه پاره کردند
|
وان کالبد گهر فشانده
|
|
همچون صدف سپید مانده
|
گرد صدفش چو در زدودند
|
|
بازش چو صدف عبیر سودند
|
او خود چو غبار مشگوش داشت
|
|
از نافه عشق بوی خوش داشت
|
در گریه شدند سوکواران
|
|
کردند بر او سرشک باران
|
شستند به آب دیده پاکش
|
|
دادند ز خاک هم به خاکش
|
پهلوگه دخمه را گشادند
|
|
در پهلوی لیلیش نهادند
|
خفتند به ناز تا قیامت
|
|
برخاست ز راهشان ملامت
|
بودند در این جهان به یک عهد
|
|
خفتند در آن جهان به یک مهد
|
کردند چنانکه داشت راهی
|
|
بر تربت هردو روضه گاهی
|
آن روضه که رشک بوستان بود
|
|
حاجتگه جمله دوستان بود
|
هرکه آمدی از غریب و رنجور
|
|
در حال شدی ز رنج و غم دور
|
زان روضه کسی جدا نگشتی
|
|
تا حاجت او روا نگشتی
|