مجنون چو هلال در رخ او
|
|
زد خنده و داد پاسخ او
|
کای خواجه خوب ناز پرورد
|
|
ره پر خطر است باز پس گرد
|
نه مرد منی اگرچه مردی
|
|
کز صد غم من یکی نخوردی
|
من جز سر دام و دد ندارم
|
|
نه پای تو پای خود ندارم
|
ما را که ز خوی خود ملالست
|
|
با خوی تو ساختن محالست
|
از صحبت من ترا چه خیزد
|
|
دیو از من و صحبتم گریزد
|
من وحشیم و تو انس جوئی
|
|
آن نوع طلب که جنس اوئی
|
چون آهن اگر حمول گردی
|
|
زاه چو منی ملول گردی
|
گر آب شوی به جان نوازی
|
|
با آتش من شبی نسازی
|
با من تو نگنجی اندرین پوست
|
|
من خود کشم و تو خویشتن دوست
|
بگذار مرا در این خرابی
|
|
کز من دم همدمی نیابی
|
گر در طلبم رهی بریدی
|
|
ای من رهیت که رنج دیدی
|
چون یافتیم غریب و غمخوار
|
|
الله معک بگوی و بگذار
|
ترسم چو به لطف برنخیزی
|
|
از رنج ضرورتی گریزی
|
در گوش سلام آرزومند
|
|
پذرفته نشد حدیث آن پند
|
گفتا به خدای اگر بکوشی
|
|
کز تشنه زلال را بپوشی
|
بگذار که از سر نیازی
|
|
در قبله تو کنم نمازی
|
گر سهو شود به سجده راهم
|
|
در سجده سهو عذر خواهم
|
مجنون بگذاشت از بسی جهد
|
|
تا عهده به سر برد در آن عهد
|
بگشاد سلام سفره خویش
|
|
حلوا و کلیچه ریخت در پیش
|
گفتا بگشای چهر با من
|
|
نانی بشکن به مهر با من
|
نا خوردنت ارچه دلپذیر است
|
|
زین یک دو نواله ناگزیر است
|
مرد ارچه به طبع مرد باشد
|
|
نیروی تنش به خورد باشد
|
گفتا من از این حساب فردم
|
|
کانرا که غذا خوراست خوردم
|
نیروی کسی به نان و حلواست
|
|
کورا به وجود خویش پرواست
|
چون من ز نهاد خویش پاکم
|
|
کی بی خورشی کند هلاکم
|
چون دید سلام کان جگر سوز
|
|
نه خسبد و نه خورد شب و روز
|
نه روی برد به هیچ کوئی
|
|
نه صبر کند به هیچ روئی
|
میداد دلش ز دلنوازی
|
|
کان به که در این بلا بسازی
|
دایم دل تو حزین نماند
|
|
یکسان فلک اینچنین نماند
|
گردنده فلک شتاب گرد است
|
|
هردم ورقیش در نورد است
|
تا چشم بهم نهاده گردد
|
|
صد در ز فرج گشاده گردد
|
زین غم به اگر غمین نباشی
|
|
تا پی سپر زمین نباشی
|
به گردی اگرچه دردمندی
|
|
چندانکه گریستی بخندی
|
من نیز چو تو شکسته بودم
|
|
دل خسته و پای بسته بودم
|
هم فضل و عنایت خدائی
|
|
دادم ز چنان غمی رهائی
|
فرجام شوی تو نیز خاموش
|
|
واین واقعه را کنی فراموش
|
این شعله که جوش مهربانیست
|
|
از گرمی آتش جوانیست
|
چون در گذرد جوانی از مرد
|
|
آن کوره آتشین شود سرد
|
مجنون ز حدیث آن نکورای
|
|
از جای نشد ولی شد از جای
|
گفتا چه گمان بری که مستم
|
|
یا شیفتهای هوا پرستم
|
شاهنشه عشقم از جلالت
|
|
نابرده ز نفس خود خجالت
|
از شهوت عذرهای خاکی
|
|
معصوم شده به غسل پاکی
|
زآلایش نفس باز رسته
|
|
بازار هوای خود شکسته
|
عشق است خلاصه وجودم
|
|
عشق آتش گشت و من چو عودم
|
عشق آمد و خاص کرد خانه
|
|
من رخت کشیدم از میانه
|
با هستی من که در شمارست
|
|
من نیستم آنچه هست یارست
|
کم گردد عشق من در این غم
|
|
گر انجم آسمان شود کم
|
عشق از دل من توان ستردن
|
|
گر ریگ زمین توان شمردن
|
در صحبت من چو یافتی راه
|
|
میدار زبان ز عیب کوتاه
|
در قامت حال خویش بنگر
|
|
از طعن محال خویش بگذار
|
زنیگونه گزارشی عجب کرد
|
|
زان حرف حریف را ادب کرد
|
چون حرفت او حریف بشناخت
|
|
حرفی به خطا دگر نینداخت
|
گستاخ سخن مباش با کس
|
|
تا عذر سخن نخواهی از پس
|
گر سخت بود کمان و گر سست
|
|
گستاخ کشیدن آفت تست
|
گر سست بود ملالت آرد
|
|
ور سخت بود خجالت آرد
|
مجنون و سلام روزکی چند
|
|
بودند به هم به راه پیوند
|
آن تحفه که در میانه میرفت
|
|
چون در غزلی روانه میرفت
|
هر بیت که گفتی آن جهان گرد
|
|
بر یاد گرفتی آن جوانمرد
|
مجنون زره ضعیف حالی
|
|
بود از همه خواب و خورد خالی
|
بیچاره سلام را دران درد
|
|
نز خواب گزیر بود و نز خورد
|
چون سفره تهی شد از نواله
|
|
مهمان به وداع شد حواله
|
کرد از سر عاجزی وداعش
|
|
بگذاشت میان آن سباعش
|
زان مرحله رفت سوی بغداد
|
|
بگرفته بسی قصیده بر یاد
|
هرجا که یکی قصیده خواندی
|
|
هوش شنونده خیره ماندی
|