رسیدن نامه لیلی به مجنون

زن گیر که خود به خون دلیر است زن باشد زن اگرچه شیر است
زین غم چو نمی‌توان بریدن تن در دادم به غم کشیدن
لیکن جگرم به زیر خونست کان یار که بی من است چونست
بی من ورق که می‌شمارد ایام چگونه می‌گذارد
صاحب سفر کدام راهست سفره‌اش به کدام خانقاهست
هم صحبتی که می‌گزیند یارش که وبا که می‌نشیند
گر هستی از آن مسافر آگاه ما را خبری بده در این راه
چون من ز وی این سخن شنیدم خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش که بودم از تو معلوم بر دل زدمش چو مهر بر موم
کان شیفته ز خود رمیده هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش گور است و گوزن هم نشستش
عشق تو شکسته بودش از درد مرگ پدرش شکسته‌تر کرد
بیند همه روز خار بر خار زینگونه فتاده کار در کار
گه قصه محنت تو خواند وز دیده هزار سیل راند
گه مرثیت پدر کند ساز وز سنگ سیه برآرد آواز
وانکه ز قصاید حلالت کاموخته‌ام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه زانسان که برآمد از دلش آه
لرزید به جای و سر فرو برد دور از تو چنانکه گفتم او مرد
بعد از نفسی که سر برآورد آهی دیگر از جگر برآورد
بگریست به های های و فریاد کرد از پدرت به نوحه در یاد