روزی و چه روز عالم افروز
|
|
روشن همه چشمی از چنان روز
|
صبحش ز بهشت بردمیده
|
|
بادش نفس مسیح دیده
|
آن بخت که کار ازو شود راست
|
|
آن روز به دست راست برخاست
|
دولت ز عتاب سیر گشته
|
|
بخت آمده گرچه دیر گشته
|
مجنون مشقت آزموده
|
|
دل کاشته و جگر دروده
|
آن روز نشسته بود بر کوه
|
|
گردش دد و دام گشته انبوه
|
از پره دشت سوی آن سنگ
|
|
گردی برخاست توتیا رنگ
|
وز برقع آن چنان غباری
|
|
رخساره نموده شهسواری
|
شخصی و چه شخص پاره نور
|
|
پیش آمد و شد پیاده از دور
|
مجنون چو شناخت کو حریفست
|
|
وز گوهر مردمی شریفست
|
بر موکب آن سباع زد دست
|
|
تا جمله شدند بر زمین پست
|
آمد بر آن سوار تازی
|
|
بگشاد زبان به دلنوازی
|
کی نجم یمانی این چه سیرست
|
|
من کی و تو کی بگو که خیرست
|
سیمای تو گرچه دلنواز است
|
|
اندیشه وحشیان دراز است
|
ترسم ز رسن که مار دیدهام
|
|
چه مار که اژدها گزیدهام
|
زاین پیشترم گزافکاری
|
|
در سینه چنان نشاند خاری
|
کز ناوک آهنین آن خار
|
|
روید ز دلم هنوز مسمار
|
گر تو هم از آن متاع داری
|
|
به گر نکنی سخن گزاری
|
مرد سفری ز لطف رایش
|
|
چون سایه فتاد زیر پایش
|
گفت ای شرف بلند نامان
|
|
بر پای ددان کشیده دامان
|
آهو به دل تو مهر داده
|
|
بر خط تو شیر سر نهاده
|
صاحب خبرم ز هر طریقی
|
|
یعنی به رفیقی از رفیقی
|
دارم سخنی نهفته با تو
|
|
زانگونه که کس نگفته با تو
|
گر رخصت گفتنست گویم
|
|
ورنی سوی راه خویش پویم
|
عاشق چو شنید امیدواری
|
|
گفتا که بیار تا چه داری
|
پیغام گزار داد پیغام
|
|
کای طالع توسنت شده رام
|
دی بر گذر فلان وطنگاه
|
|
دیدم صنمی نشسته چون ماه
|
ماهی و چه ماه کافتابی
|
|
بر ماه وی از قصب نقابی
|
سروی نه چو سرو باغ بی بر
|
|
باغی نه چو باغ خلد بی در
|
شیرین سخنی که چون سخن گفت
|
|
بر لفظ چو آبش آب میخفت
|
آهو چشمی که چشم آهوش
|
|
میداد به شیر خواب خرگوش
|
زلف سیهش به شکل جیمی
|
|
قدش چو الف دهن چو میمی
|
یعنی که چو با حروف جامم
|
|
شد جام جهان نمای نامم
|
چشمش چو دو نرگس پر از خواب
|
|
رسته به کنار چشمه آب
|
ابروی به طاق او بهم جفت
|
|
جفت آمده و به طاق میگفت
|
جادو منشی به دل ربودن
|
|
ریحان نفسی به عطر سودن
|
القصه چه گویم آن چنان چست
|
|
کز دیده برآمد از نفس رست
|
اما قدری ز مهربانی
|
|
پذرفته نشان ناتوانی
|
تیرش صفت کمان گرفته
|
|
جزعش ز گهر نشان گرفته
|
نی گشته قضیب خیزرانیش
|
|
خیری شده رنگ ارغوانیش
|
خیریش نه زرد بلکه زر بود
|
|
نی بود ولیک نیشکر بود
|
در دوست به جان امید بسته
|
|
با شوی ز بیم جان نشسته
|
بر گل ز مژه گلاب میریخت
|
|
مهتاب بر آفتاب میبیخت
|
از بس که نمود نوحهسازی
|
|
بخشود دلم بران نیازی
|
گفتم چه کسی و گریت از چیست
|
|
نالیدن زارت از پی کیست
|
بگشاد شکر به زهر خنده
|
|
کی بر جگرم نمک فکنده
|
لیلی بودم ولیکن اکنون
|
|
مجنونترم از هزار مجنون
|
زان شیفته سیه ستاره
|
|
من شیفتهتر هزار باره
|
او گرچه نشانه گاه درد است
|
|
آخر به چو من زنست مرد است
|
در شیوه عشق هست چالاک
|
|
کز هیچ کسی نیایدش باک
|
چون من به شکنجه در نکاهد
|
|
آنجا قدمش رود که خواهد
|
مسکین من بیکسم که یک دم
|
|
با کس نزنم دمی در این غم
|
ترسم که ز بی خودی و خامی
|
|
بیگانه شوم ز نیکنامی
|
زهری به دهن گرفته نوشم
|
|
دوزخ به گیاه خشک پوشم
|
از یک طرفم غم غریبان
|
|
وز سوی دگر غم رقیبان
|
من زین دو علاقه قوی دست
|
|
در کش مکش اوفتاده پیوست
|
نه دل که به شوی بر ستیزم
|
|
نه زهره که از پدر گریزم
|
گه عشق دلم دهد که برخیز
|
|
زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
|
گه گوید نام و ننگ بنشین
|
|
کز کبک قوی تراست شاهین
|
زن گرچه بود مبارز افکن
|
|
آخر چو زنست هم بود زن
|
زن گیر که خود به خون دلیر است
|
|
زن باشد زن اگرچه شیر است
|
زین غم چو نمیتوان بریدن
|
|
تن در دادم به غم کشیدن
|
لیکن جگرم به زیر خونست
|
|
کان یار که بی من است چونست
|
بی من ورق که میشمارد
|
|
ایام چگونه میگذارد
|
صاحب سفر کدام راهست
|
|
سفرهاش به کدام خانقاهست
|
هم صحبتی که میگزیند
|
|
یارش که وبا که مینشیند
|
گر هستی از آن مسافر آگاه
|
|
ما را خبری بده در این راه
|
چون من ز وی این سخن شنیدم
|
|
خاموش بدن روا ندیدم
|
آن نقش که بودم از تو معلوم
|
|
بر دل زدمش چو مهر بر موم
|
کان شیفته ز خود رمیده
|
|
هست از همه دوستان بریده
|
باد است ز عشق تو به دستش
|
|
گور است و گوزن هم نشستش
|
عشق تو شکسته بودش از درد
|
|
مرگ پدرش شکستهتر کرد
|
بیند همه روز خار بر خار
|
|
زینگونه فتاده کار در کار
|
گه قصه محنت تو خواند
|
|
وز دیده هزار سیل راند
|
گه مرثیت پدر کند ساز
|
|
وز سنگ سیه برآرد آواز
|
وانکه ز قصاید حلالت
|
|
کاموختهام ز حسب حالت
|
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
|
|
زانسان که برآمد از دلش آه
|
لرزید به جای و سر فرو برد
|
|
دور از تو چنانکه گفتم او مرد
|
بعد از نفسی که سر برآورد
|
|
آهی دیگر از جگر برآورد
|
بگریست به های های و فریاد
|
|
کرد از پدرت به نوحه در یاد
|
وز بی کسی تو در چنین درد
|
|
میگفت و بران دریغ میخورد
|
چون کرد بسی خروش و زاری
|
|
بنمود به عهدم استواری
|
کای پاک دل حلال زاده
|
|
بردار که هستم اوفتاده
|
روزی که از این قرارگاهت
|
|
تدبیر بود به عزم راهت
|
بر خرگه من گذر کن از راه
|
|
وز دور به من نمود خرگاه
|
تا نامهای از حساب کارم
|
|
ترتیب کنم به تو سپارم
|
یاریت رساد تا نهانی
|
|
این نامه به یار من رسانی
|
این گفت و ازان حظیره برخاست
|
|
من نیز شدم به راه خود راست
|
دیروز بدان نشان که فرمود
|
|
رفتم به در وثاق او زود
|
دیدمش کبود کرده جامه
|
|
پوشیده به من سپرد نامه
|
بر نامه نهاده مهر انده
|
|
یعنی کرمالکتاب ختمه
|
وان نامه چنان که بود بگشاد
|
|
بوسید و سبک به دست او داد
|
مجنون چو سخای نامه را دید
|
|
جز نامه هر آنچه بود بدرید
|
بر پای نهاد سر چو پرگار
|
|
برگشت به گرد خویش صدبار
|
افتاد چنانکه اوفتد مست
|
|
او رفته ز دست و نامه در دست
|
آمد چو به هوش خویشتن باز
|
|
داد از دل خود شکیب را ساز
|
چون باز گشاد نامه را بند
|
|
بود اول نامه کرده پیوند
|
این نامه به نام پادشاهی
|
|
جان زنده کنی خرد پناهی
|
داناتر جمله کاردانان
|
|
دانای زبان بیزبانان
|
قسام سپیدی و سیاهی
|
|
روزی ده جمله مرغ و ماهی
|
روشن کن آسمان به انجم
|
|
پیرایه ده زمین به مردم
|
فرد ازلی به ذوالجلالی
|
|
حی ابدی به لایزالی
|
جان داد و به جانور جهان داد
|
|
زین بیش خزینه چون توان داد
|
آراست به نور عقل جانرا
|
|
وافروخت به هر دو این جهان را
|
زین گونه بسی گهر فشانده
|
|
وانگاه حدیث عشق رانده
|
کاین نامه که هست چون پرندی
|
|
از غم زدهای به دردمندی
|
یعنی زمن حصار بسته
|
|
نزدیک تو ای قفس شکسته
|
ای یار قدیم عهد چونی
|
|
وای مهدی هفت مهد چونی
|
ای خازن گنج آشنائی
|
|
عشق از تو گرفته روشنائی
|
ای خون تو داده کوه را رنگ
|
|
ساکن شده چون عقیق در سنگ
|
ای چشمه خضر در سیاهی
|
|
پروانه شمع صبحگاهی
|
ای از تو فتاده در جهان شور
|
|
گوری دو سه کرده مونس گور
|
ای زخمگه ملامت من
|
|
هم قافله قیامت من
|
ای رحم نکرده بر تن خویش
|
|
وآتش زده بر به خرمن خویش
|
ای دل به وفای من نهاده
|
|
در معرض گفتگو فتاده
|
من دل به وفای تو سپرده
|
|
تو سر ز وفای من نبرده
|
چونی و چگونهای چه سازی
|
|
من با تو تو با که عشق بازی
|
چون بخت تو در فراقم از تو
|
|
جفت توام ارچه طاقم از تو
|
وان جفته نهاده گرچه جفت است
|
|
سر با سر من شبی نخفته است
|
من سوده ولی درم نسود است
|
|
الماس کسش نیازمود است
|
گنج گهرم که در به مهر است
|
|
چون غنچه باغ سر به مهر است
|
شوی ارچه شکوه شوی دارد
|
|
بی روی توام چو روی دارد
|
در سیر نشان سوسنی هست
|
|
ریحان نشود ولیک در دست
|
چون زردخیار کنج گردد
|
|
هم کالبد ترنج گردد
|
ترشی کند از ترنج خوئی
|
|
اما نکند ترنج بوئی
|
میخواستمی کزین جهانم
|
|
باشد چو توئی هم آشیانم
|
چون با تو به هم نمیتوان زیست
|
|
زینسان که منم گناه من چیست
|
آن دل که رضای تو نجوید
|
|
به گر به قضای بد بموید
|
موئی ز تو پیش من جهانیست
|
|
خاری زره تو گلستانیست
|
خضرا دمنی ز خضر دامن
|
|
در ساز چو آب خضر با من
|
من ماه و تو آفتابی از نور
|
|
چشمی به تو میگشایم از دور
|
عذر قدمم به باز ماندن
|
|
دانی که خطاست بر تو خواندن
|
مرگ پدر تو چون شنیدم
|
|
بر مرده تن کفن دریدم
|
کردم به تپانچه روی را خرد
|
|
پنداشتم آن پدر مرا مرد
|
در دیده چو گل کشیدهام میل
|
|
جامه زده چون بنفشه در نیل
|
با تو ز موافقی و یاری
|
|
کردم همه شرط سوکواری
|
جز آمدنی که نامد از دست
|
|
هر شرط که باید آن همه هست
|
گر زینکه تن از تو هست مهجور
|
|
جانم ز تو نیست یک زمان دور
|
از رنج دل تو هستم آگاه
|
|
هم چاره شکیب شد در این راه
|
روزی دو در این رحیل خانه
|
|
میباید ساخت با زمانه
|
عاقل به اگر نظر ببندد
|
|
زان گریه که دشمنی بخندد
|
دانا به اگر نیاورد یاد
|
|
زان غم که مخالفی شود شاد
|
دهقان منگر که دانه ریزد
|
|
آن بین که ز دانه دانه خیزد
|
آن نخل که دارد این زمان خار
|
|
فردا رطب ترآورد بار
|
وآن غنچه که در خسک نهفته است
|
|
پیغام ده گل شکفته است
|
دلتنگ مباش اگر کست نیست
|
|
من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
|
فریاد ز بی کسی نه رایست
|
|
کاخر کس بی کسان خدایست
|
از بیپدری مسوز چون برق
|
|
چون ابر مشو به گریه در غرق
|
گر رفت پدر پسر بماناد
|
|
کان گو بشکن گهر بماناد
|