دهقان فصیح پارسی زاد
|
|
از حال عرب چنین کند یاد
|
کان پیر پسر به باد داده
|
|
یعقوب ز یوسف اوفتاده
|
چون مجنون را رمیده دل دید
|
|
ز آرامش او امید ببرید
|
آهی به شکنجه درج میکرد
|
|
عمری به امید خرج میکرد
|
ناسود ز چاره باز جستن
|
|
زنگی ختنی نشد بشستن
|
بسیار دوید و مال پرداخت
|
|
اقبال بر او نظر نینداخت
|
زان درد رسیده گشت نومید
|
|
کامید بهی نداشت جاوید
|
در گوشه نشست و ساخت توشه
|
|
تا کی رسدش چهار گوشه
|
پیری و ضعیفی و زبونی
|
|
کردش به رحیل رهنمونی
|
تنگ آمد از این سراچه تنگ
|
|
شد نای گلوش چون دم چنگ
|
ترسید کاجل به سر درآید
|
|
بیگانه کسی ز در درآید
|
بگرفت عصا چو ناتوانان
|
|
برداشت تنی دو از جوانان
|
شد باز به جستجوی فرزند
|
|
بر هر چه کند خدای خرسند
|
برگشت به گرد کوه و صحرا
|
|
در ریگ سیاه و دشت خضرا
|
میزد به امید دست و پائی
|
|
از وی اثری ندید جائی
|
تا عاقبتش یکی نشان داد
|
|
کانک به فلان عقوبت آباد
|
جائی و چه جای از این مغاکی
|
|
ماننده گور هولناکی
|
چون ابر سیاه زشت و ناخوش
|
|
چون نفت سپید کان آتش
|
ره پیش گرفت پیر مظلوم
|
|
یک روزه دوید تا بدان بوم
|
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
|
|
کان دید دلش ز جای برخاست
|
بی شخص رونده دید جانی
|
|
در پوست کشیده استخوانی
|
آوارهای از جهان هستی
|
|
متواری راه بتپرستی
|
جونی به خیال باز بسته
|
|
موئی ز دهان مرگ رسته
|
بر روی زمین ز سگ دوانتر
|
|
وز زیر زمینیان نهانتر
|
دیگ جسدش زجوش رفته
|
|
افتاده ز پای و هوش رفته
|
ماننده مارپیچ بر پیچ
|
|
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
|
از چرم ددان به دست واری
|
|
بر ناف کشیده چون ازاری
|
آهسته فراز رفت و بنشست
|
|
مالید به رفق بر سرش دست
|
خون جگر از جگر برانگیخت
|
|
هم بر جگر از جگر همی ریخت
|
مجنون چو گشاد دیده را باز
|
|
شخصی بر خویش دید دمساز
|
در روی پدر نظاره میکرد
|
|
نشناخت و ز او کناره میکرد
|
آن کو خود راکند فراموش
|
|
یاد دگران کجا کند گوش
|
گفتا چه کسی ز من چه خواهی
|
|
ای من رهی تو از چه راهی
|
گفتا پدر توام بدین روز
|
|
جویان تو با دل جگرسوز
|
مجنون چو شناختش که او کیست
|
|
در وی اوفتاد و بگریست
|
از هر دو سرشک دیده بگشاد
|
|
این بوسه بدان و آن بدین داد
|
کردند ز روی بیقراری
|
|
بر خود به هزار نوحه زاری
|
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
|
|
سر تا قدمش نظر برانداخت
|
دیدش چو برهنگان محشر
|
|
هم پای برهنه مانده هم سر
|
از عیبه گشاد کوتی نغز
|
|
پوشید در او ز پای تا مغز
|
در هیکل او کشید جامه
|
|
از غایت کفش تا عمامه
|
از هر مثلی که یاد بودش
|
|
پندی پدرانه مینمودش
|
کای جان پدر نه جای خوابست
|
|
کایام دو اسبه در شتابست
|
زین ره که گیاش تیغ تیز است
|
|
بگریز که مصلحت گریز است
|
در زخم چنین نشانه گاهی
|
|
سالیت نشسته گیر و ماهی
|
تیری زده چرخ بیمدارا
|
|
خون ریخته از تو آشکارا
|
روزی دو سه پی فشرده گیرت
|
|
افتاده ز پای و مرده گیرت
|
در مرداری ز گرگ تا شیر
|
|
کرده دد و دام را شکم سیر
|
بهتر سگ شهر خویش بودن
|
|
تا دل غریبی آزمودن
|
چندانکه دوید پی دویدی
|
|
جائی نرسیدی و رسیدی
|
رنجیده شدن نه رای دارد
|
|
با رنج کشی که پای دارد؟
|
آن رودکده که جای آبست
|
|
از سیل نگر که چون خرابست
|
وان کوه که سیل ازان گریزد
|
|
در زلزله بین که چون بریزد
|
زینسان که تو زخم رنج بینی
|
|
فرسوده شوی گر آهنینی
|
از توسنی تو پر شد ایام
|
|
روزی دو سه رام شو بیارام
|
سر رفت و هنوز بد لکامی
|
|
دل سوخته شد هنوز خامی
|
ساکن شو از این جمازه راندن
|
|
با یاوگیان فرس دواندن
|
گه مشرف دیو خانه بودن
|
|
گه دیوچه زمانه بودن
|
صابر شو و پایدار و بشکیب
|
|
خود را به دمی دروغ بفریب
|
خوش باش به عشوه گرچه بادست
|
|
بس عاقل کو به عشوه شادست
|
گر عشوه بود دروغ و گر راست
|
|
آخر نفسی تواند آراست
|
به گر نفسیت خوش برآید
|
|
تا خود نفس دگر چه زاید
|
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
|
|
از تکیه اعتماد خالیست
|
بس گندم کان ذخیره کردند
|
|
زان جو که زدند جو نخوردند
|
امروز که روز عمر برجاست
|
|
میباید کرد کار خود راست
|
فردا که اجل عنان بگیرد
|
|
عذر تو جهان کجا پذیرد
|
شربت نه ز خاص خویشت آرند
|
|
هم پرده توبه پیشت آرند
|
آن پوشد زن که رشته باشد
|
|
مرد آن درود که کشته باشد
|
امروز بخور جهد میسوز
|
|
تا بوی خوشیت باشد آنروز
|
پیشینه عیار مرگ می سنج
|
|
تا مرگ رسد نباشدت رنج
|
از پنجه مرگ جان کسی برد
|
|
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
|
هر سر که به وقت خویش پیشست
|
|
سیلی زده قفای خویشست
|
وآن لب که در آن سفر بخندد
|
|
از پخته خویش توشه بندد
|
میدان تو بی کسست بنشین
|
|
شوریده سری بس است بنشین
|
آرام دلی است هردمی را
|
|
پایانی هست هر غمی را
|
سگ را وطن و تو را وطن نیست
|
|
تو آدمیی در این سخن نیست
|
گر آدمیی چو آدمی باش
|
|
ور دیو چو دیو در زمی باش
|
غولی که بسیچ در زمی کرد
|
|
خود را به تکلیف آدمی کرد
|
تو آدمیی بدین شریفی
|
|
با غول چرا کنی حریفی
|
روزی دو که با تو همعنانم
|
|
خالی مشو از رکاب جانم
|
جنس تو منم حریف من باش
|
|
تسکین دل ضعیف من باش
|
امشب چو عنان ز من بتابی
|
|
فردا که طلب کنی نیابی
|
گر بر تو از این سخن گرانیست
|
|
این هم ز قضای آسمانیست
|
نزدیک رسید کار میساز
|
|
با گردش روزگار میساز
|
خوش زی تو که من ورق نوشتم
|
|
میخور تو که من خراب گشتم
|
من میگذرم تو در امان باش
|
|
غم کشت مرا تو شادمان باش
|
افتاد بر آفتاب گردم
|
|
نزدیک شد آفتاب زردم
|
روزم به شب آمد ای سحرهان
|
|
جانم به لب آمد ای پسرهان
|
ای جان پدر بیا و بشتاب
|
|
تا جان پدر نرفته دریاب
|
زان پیش که من درآیم از پای
|
|
در خانه خویش گرم کن جای
|
آواز رحیل دادم اینک
|
|
در کوچگه اوفتادم اینک
|
ترسم که به کوچ رانده باشم
|
|
آیی تو و من نمانده باشم
|
سر بر سر خاک من به مالی
|
|
نالی ز فراق و سخت نالی
|
گر خود نفست چو دود باشد
|
|
زان دود مرا چه سود باشد
|
ور تاب غمت جهان بسوزد
|
|
کی چهره بخت من فروزد
|
چون پند پدر شنود فرزند
|
|
میخواست که دل نهد بر آن پند
|
روزی دو به چابکی شکیبد
|
|
پا در کشد و پدر فریبد
|
چون توبه عشق مس سگالید
|
|
عشق آمد و گوش توبه مالید
|
گفت ای نفس تو جان فزایم
|
|
اندیشه تو گره گشایم
|
مولای نصیحت تو هوشم
|
|
در حلقه بندگیت گوشم
|
پند تو چراغ جان فروزیست
|
|
نشنیدن من ز تنگ روزیست
|
فرمان تو کردنی است دانم
|
|
کوشم که کنم نمیتوانم
|
بر من ز خرد چه سکه بندی
|
|
بر سکه کار من چه خندی
|
در خاطر من که عشق ورزد
|
|
عالم همه حبهای نیرزد
|
بختم نه چنان به باد داد است
|
|
کز هیچ شنیدهایم یاد است
|
هر یاد که بود رفت بر باد
|
|
جز فرمشیم نماند بر یاد
|
امروز مگو چه خوردهای دوش
|
|
کان خود سخنی بود فراموش
|
گر زآنچه رود در این زمانم
|
|
پرسی که چه میکنی ندانم
|
دانم پدری تو من غلامت
|
|
واگاه نیم که چیست نامت
|
تنها نه پدر ز یاد من رفت
|
|
خود یاد من از نهاد من رفت
|
در خودم غلطم که من چه نامم
|
|
معشوقم و عاشقم کدامم
|
چون برق دلم ز گرمی افروخت
|
|
دلگرمی من وجود من سوخت
|
چون من به کریچه و گیائی
|
|
قانع شدهام ز هر ابائی
|
پندارم کاسیای دوران
|
|
پرداخته گشت از آب و از نان
|
در وحشت خویش گشتهام گم
|
|
وحشی نزید میان مردم
|
با وحش کسی که انس گیرد
|
|
هم عادت وحشیان پذیرد
|
چون خربزه مگس گزیده
|
|
به گر شوم از شکم بریده
|
ترسم که ز من برآید این گرد
|
|
در جمله بوستان رسد درد
|
به کابله را ز طفل پوشند
|
|
تا خون بجوش را نخوشند
|
مایل به خرابی است رایم
|
|
آن به که خراب گشت جایم
|
کم گیر ز مزرعت گیاهی
|
|
گو در عدم افت خاک راهی
|
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
|
|
پندار که نطفهای نراندی
|
گوری بکن و بر او بنه دست
|
|
پندار که مرد عاشقی مست
|
زانکس نتوان صلاح درخواست
|
|
کز وی قلم صلاح برخاست
|
گفتی که ره رحیل پیشست
|
|
وین گم شده در رحیل خویشست
|
تا رحلت تو خزان من بود
|
|
آن تو ندانم آن من بود
|
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
|
|
من مرده ز مردهای چه خیزد
|