در طرف چنان شکارگاهی
|
|
خرسند شده به گرد راهی
|
گرگی که به زور شیر باشد
|
|
روبه به ازو چو سیر باشد
|
بازی که نشد به خورد محتاج
|
|
رغبت نکند به هیچ دراج
|
خشگار گرسنه را کلیچ است
|
|
باسیری نان میده هیچ است
|
چون طبع به اشتها شود گرم
|
|
گاورس درشت را کند نرم
|
حلوا که طعام نوش بهر است
|
|
در هیضهخوری به جای زهر است
|
مجنون که ز نوش بود بیبهر
|
|
میخورد نوالهای چون زهر
|
میداد ز راه بینوائی
|
|
کالای کساد را روائی
|
نه نه غم او نه آنچنان بود
|
|
کز غایت او غمی توان بود
|
کان غم که بدو برات میداد
|
|
از بند خودش نجات میداد
|
در جستن گنج رنج میبرد
|
|
بیآنکه رهی به گنج میبرد
|
شخصی ز قبیله بنیسعد
|
|
بگذشت بر او چو طالع سعد
|
دیدش به کناره سرابی
|
|
افتاده خراب در خرابی
|
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
|
|
معنیش فراخ و قافیت تنگ
|
یعنی که کسی ندارم از پس
|
|
بیفافیت است مرد بی کس
|
چون طالع خویشتن کمان گیر
|
|
در سجده کمان و در وفا تیر
|
یعنی که وبالش آن نشانداشت
|
|
کامیزش تیر در کمان داشت
|
جز ناله کسی نداشت همدم
|
|
جز سایه کسی نیافت محرم
|
مرد گذرنده چون در او دید
|
|
شکلی و شمایلی نکو دید
|
پرسید سخن زهر شماری
|
|
جز خامشیش ندید کاری
|