بردن پدر مجنون را به خانه کعبه

در طرف چنان شکارگاهی خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است در هیضه‌خوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بی‌بهر می‌خورد نوالهای چون زهر
می‌داد ز راه بینوائی کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات می‌داد از بند خودش نجات می‌داد
در جستن گنج رنج می‌برد بی‌آنکه رهی به گنج می‌برد
شخصی ز قبیله بنی‌سعد بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس بی‌فافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری جز خامشیش ندید کاری