چون راه دیار دوست بستند
|
|
بر جوی بریده پل شکستند
|
مجنون ز مشقت جدائی
|
|
کردی همه شب غزلسرائی
|
هردم ز دیار خویش پویان
|
|
بر نجد شدی سرود گویان
|
یاری دو سه از پس اوفتاده
|
|
چون او همه عور و سرگشاده
|
سودا زده زمانه گشته
|
|
در رسوائی فسانه گشته
|
خویشان همه در شکایت او
|
|
غمگین پدر از حکایت او
|
پندش دادند و پند نشیند
|
|
گفتند فسانه چند نشیند
|
پند ار چه هزار سودمند است
|
|
چون عشق آمد چه جای پند است
|
مسکین پدرش بمانده در بند
|
|
رنجور دل از برای فرزند
|
در پرده آن خیال بازی
|
|
بیچاره شده ز چارهسازی
|
پرسید ز محرمان خانه
|
|
گفتند یکایک این فسانه
|
کو دل به فلان عروس دادست
|
|
کز پرده چنین به در فتادست
|
چون قصه شنید قصد آن کرد
|
|
کز چهره گل فشاند آن گرد
|
آن در که جهان بدو فروزد
|
|
بر تاج مراد خود بدوزد
|
وآن زینت قوم را به صد زین
|
|
خواهد ز برای قرهالعین
|
پیران قبیله نیز یک سر
|
|
بستند برآن مراد محضر
|
کان در نسفته را درآن سفت
|
|
با گوهر طاق خود کند جفت
|
یکرویه شد آن گروه را رای
|
|
کاهنگ سفر کنند از آنجای
|
از راه نکاح اگر توانند
|
|
آن شیفته را به مه رسانند
|
چون سید عامری چنان دید
|
|
از گریه گذشت و باز خندید
|
با انجمنی بزرگ برخاست
|
|
کرد از همه روی برگ ره راست
|
آراسته با چنان گروهی
|
|
میرفت به بهترین شکوهی
|
چون اهل قبیله دل آرام
|
|
آگاه شدند خاص تا عام
|
رفتند برون به میزبانی
|
|
ار راه وفا و مهربانی
|
در منزل مهر پی فشردند
|
|
وآن نزل که بود پیش بردند
|
با سید عامری به یک بار
|
|
گفتند چه حاجت است پیشآر
|
مقصود بگو که پاس داریم
|
|
در دادن آن سپاس داریم
|
گفتا که مرادم آشنائیست
|
|
آنهم ز پی دو روشنائیست
|
وانگه پدر عروس را گفت
|
|
کاراسته باد جفت با جفت
|
خواهم به طریق مهر و پیوند
|
|
فرزند ترا ز بهر فرزند
|
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
|
|
بر چشمه تو نظر نهاده است
|
هر چشمه که آب لطف دارد
|
|
چون تشنه خورد به جان گوارد
|
زینسان که من این مراد جویم
|
|
خجلت نبرم برآنچه گویم
|
معروفترین این زمانه
|
|
دانی که منم درین میانه
|
هم حشمت و هم خزینه دارم
|
|
هم آلت مهر و کینه دارم
|
من در خرم و تو در فروشی
|
|
بفروش متاع اگر به هوشی
|
چندان که بها کنی پدیدار
|
|
هستم به زیادتی خریدار
|
هر نقد که آن بود بهائی
|
|
بفروش چو آمدش روائی
|
چون گفته شد این حدیث فرخ
|
|
دادش پدر عروس پاسخ
|
کاین گفته نه برقرار خویش است
|
|
میگو تو فلک به کار خویش است
|
گرچه سخن آبدار بینم
|
|
با آتش تیزکی نشینم
|
گردوستپی درین شمار است
|
|
دشمن کامیش صدهزار است
|
فرزند تو گر چه هست بدرام
|
|
فرخ نبود چو هست خودکام
|
دیوانگیی همی نماید
|
|
دیوانه حریف ما نشاید
|
اول به دعا عنایتی کن
|
|
وانگه ز وفا حکایتی کن
|
تا او نشود درست گوهر
|
|
این قصه نگفتنی است دیگر
|
گوهر به خلل خرید نتوان
|
|
در رشته خلل کشید نتوان
|
دانی که عرب چه عیب جویند
|
|
این کار کنم مرا چه گویند
|
با من بکن این سخن فراموش
|
|
ختم است برین و گشت خاموش
|
چون عامریان سخن شنیدند
|
|
جز باز شدن دری ندیدند
|
نومید شده ز پیش رفتند
|
|
آزرده به جای خویش رفتند
|
هر یک چو غریب غم رسیده
|
|
از راه زبان ستم رسیده
|
مشغول بدانکه گنج بازند
|
|
وان شیفته را علاج سازند
|
وانگه به نصیحتش نشاندند
|
|
بر آتش خار میفشاندند
|
کاینجا به از آن عروس دلبر
|
|
هستند بتان روح پرور
|
یاقوت لبان در بناگوش
|
|
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
|
هر یک به قیاس چون نگاری
|
|
آراستهتر ز نو بهاری
|
در پیش صد آشنا که هستی
|
|
بیگانه چرا همی پرستی
|
بگذار کزین خجسته نامان
|
|
خواهیم ترا بتی خرامان
|
یاری که دل ترا نوازد
|
|
چون شکر و شیر با تو سازد
|