سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین

زنی هر ساعتم بر سینه خاری مزن چون میزنی بنواز باری
حدیث بی‌زبانی بر زبان آر میان در بسته‌ای را در میان آر
ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت که سختی روی مردم را کند سخت
وگرنه من کیم کز حصن فولاد چراغی را برون آرم بدین باد
ترا گر دست بالا می‌پرستم به حکم زیر دستی زیر دستم
مشو در خون چون من زیر دستی چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی
چه داریم از جمال خویش مهجور رها کن تا ترا می‌بینم از دور
جوانی را به یادت می‌گذارم بدین امید روزی می‌شمارم
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ می نابم دهی بر ناله چنگ
بناز نیم شب زلفت بگیرم چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
شبی کز لعل میگونت شوم مست بخسبم تا قیامت بر یکی دست
من وزین پس زمین بوس وثاقت ندارم بیش از این برگ فراقت
بتو دادن عنان کار سازی تو دانی گر کشی ور می‌نوازی
به پیشت کشته و افکنده باشم از آن بهتر که بی تو زنده باشم