- ۶۴۱ نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن
- ۶۴۲ کافری است از عشق دل برداشتن
- ۶۴۳ بندگی چیست به فرمان رفتن
- ۶۴۴ عاشقی چیست ترک جان گفتن
- ۶۴۵ کفر است ز بی نشان نشان دادن
- ۶۴۶ با تو سری در میان خواهد بدن
- ۶۴۷ دل ز عشق تو خون توان کردن
- ۶۴۸ عشق را بیخویشتن باید شدن
- ۶۴۹ عشق چیست از خویش بیرون آمدن
- ۶۵۰ کاری است قوی ز خود بریدن
- ۶۵۱ آتشی در جملهی آفاق زن
- ۶۵۲ خال مشکین بر آفتاب مزن
- ۶۵۳ گر سر این کار داری کار کن
- ۶۵۴ گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن
- ۶۵۵ خیز و از می آتشی در ما فکن
- ۶۵۶ ای پسر این رخ به آفتاب درافکن
- ۶۵۷ چو دریا شور در جانم میفکن
- ۶۵۸ زلف به انگشت پریشان مکن
- ۶۵۹ بیم است که صد آه برآرم ز جگر من
- ۶۶۰ باز آمدهای از آن جهانم من