- ۳۰۱ از می عشق نیستی هر که خروش میزند
- ۳۰۲ چون لبش درج گهر باز کند
- ۳۰۳ هر که درین دایره دوران کند
- ۳۰۴ آفتاب رخ آشکاره کند
- ۳۰۵ هر زمانی زلف را بندی کند
- ۳۰۶ دل ز میان جان و دل قصد هوات میکند
- ۳۰۷ هر که عزم عشق رویش میکند
- ۳۰۸ عشق توام داغ چنان میکند
- ۳۰۹ زلف شبرنگش شبیخون میکند
- ۳۱۰ گر فلک دیده بر آن چهرهی زیبا فکند
- ۳۱۱ چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
- ۳۱۲ دل نظر بر روی آن شمع جهان میافکند
- ۳۱۳ سر مستی ما مردم هشیار ندانند
- ۳۱۴ عاشقان چون به هوش باز آیند
- ۳۱۵ اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند
- ۳۱۶ آنها که در حقیقت اسرار میروند
- ۳۱۷ دل ز جان برگیر تا راهت دهند
- ۳۱۸ قومی که در فنا به دل یکدگر زیند
- ۳۱۹ هر که سرگردان این سودا بود
- ۳۲۰ شبی کز زلف تو عالم چو شب بود