من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم
|
|
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم
|
گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی
|
|
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم
|
تعلقی است مرا با کمان ابروی او
|
|
اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم
|
رقیب گفت برین در چه میکنی شب و روز؟
|
|
چه میکنم؟ دل گم کرده باز میجویم
|
وگر نصیحت دل میکنم که عشق مباز
|
|
سیاهی از رخ زنگی به آب میشویم
|
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
|
|
ولیک تا رمقی در تنست میپویم
|
درآمد از در من بامداد و پنداری
|
|
که آفتاب برآمد ز مشرق کویم
|
پری ندیدهام و آدمی نمیگویم
|
|
بهشت بود که در باز کرد بر رویم
|
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد
|
|
مگر شمامهی انفاس عنبرین بویم
|
هزار قطعهی موزون به هیچ بر نگرفت
|
|
چو زر ندید پریچهره در ترازویم
|
چو دیدمش که ندارد سر وفاداری
|
|
گرفتمش که زمانی بساز با خویم
|
چه کردهام که چو بیگانگان و بدعهدان
|
|
نظر به چشم ارادت نمیکنی سویم
|
گرفتم آتش دل در نظر نمیآید
|
|
نگاه مینکنی آب چشم چون جویم
|
من آن نیم که برای حطام بر در خلق
|
|
بریزد اینقدر آبی که هست در رویم
|
به هرکسی نتوان گفت شرح قصهی خویش
|
|
مگر به صاحب دیوان محترم گویم
|
به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود
|
|
همین قدر که دعاگوی دولت اویم
|