هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
|
|
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
|
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت
|
|
به هیچ کار نیاید حیات بیحاصل
|
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم
|
|
هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل
|
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند
|
|
خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل
|
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی
|
|
که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل
|
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر
|
|
چنین بلیغ ندانند سحر در بابل
|
به خال مشکین بر خد احمرش گویی
|
|
نهادهاند بر آتش به نام من فلفل
|
سر عزیز که سرمایهی وجود منست
|
|
فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل
|
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست
|
|
ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
|
دوای درد مرا ای طبیب مینکنی
|
|
مگر تو نیز فروماندهای در این مشکل
|
هزار کشتی بازارگان درین دریا
|
|
فرو رود که نبینند تخته بر ساحل
|
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول
|
|
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
|
که من به حسن تو ماهی ندیدهام طالع
|
|
که من به قد تو سروی ندیدهام مایل
|
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
|
|
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل
|
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار
|
|
که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل
|
شتر به جهد و جفا برنمیتواند خاست
|
|
که بار عشق تحمل نمیکند محمل
|
به خون شعدی اگر تشنهای حلالت باد
|
|
که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل
|
تو گوش هوش نکردی که دوش میگفتم
|
|
ز روزگار مخالف شکایتی با دل
|
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص
|
|
به استعانت دستی توان کشید از گل
|
چه گفت گفت ندانستهای که هشیاران
|
|
چه گفتهاند که از مقبلان شوی مقبل
|
تو آن نهای که به هر در سرت فرو آید
|
|
نه جای همت عالیست پایهی نازل
|
پناه میبرم از جهل عالمی به خدای
|
|
که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل
|
نظر به عالم صورت مکن که طایفهای
|
|
به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل
|
بلی درخت نشانند و دانه افشانند
|
|
به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل
|
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی
|
|
مگر به صاحب دیوان عالم عادل
|
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد
|
|
بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل
|
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد
|
|
چو ابر همه عالم به رحمتی شامل
|
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
|
|
بسی نماند که هر ناقصی شود کامل
|
مثال قطرهی باران ابر آذاری
|
|
که کرد هر صدفی را به للی حامل
|
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین
|
|
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
|
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف
|
|
که مر کدام یکی را بیان کند قائل
|
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
|
|
ورای آنکه ازو نقل میکند ناقل
|
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
|
|
که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل
|
به دستگیری افتادگان و محتاجان
|
|
چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل
|
چو رعب پایهی عالیش سایه اندازد
|
|
به رفق باز رود پیش دهشت و اجل
|
امید هست که در عهد جود و انعامش
|
|
چنان شود که منادی کنند بر سائل
|
کدام سایه ازین موهبت شود محروم
|
|
که همچو بحر محیطست بر جهان سایل
|
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
|
|
هزار چندان مستوجبست و مستأهل
|
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
|
|
خدای راست بر افاق نعمتی طایل
|
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز
|
|
به بوی رحمت فردا عمل کند عامل
|
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟
|
|
بپاش دانهی عاجل که برخوری آجل
|
تو نیکبخت شوی در میان وگرنه بسست
|
|
خدای عزوجل رزق خلق را کافل
|
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند
|
|
که در مواجهه گویند راکب و راجل
|
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت
|
|
دعای خیر کنندت چنانکه در محفل
|
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین
|
|
مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل
|