به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
|
|
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
|
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
|
|
از آنکه چون سگ صیدی نمیرود به شکار
|
نه در جهان گل رویی و سبزهی زنخیست
|
|
درختها همه سبزند و بوستان گلزار
|
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
|
|
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
|
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
|
|
به دام دل چه فروماندهای چو بوتیمار؟
|
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
|
|
که ساکنست نه مانند آسمان دوار
|
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
|
|
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
|
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
|
|
نه پایبند یکی کز غمش بگریی زار
|
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
|
|
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
|
مثال اسب الاغند مردم سفری
|
|
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
|
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
|
|
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
|
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
|
|
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
|
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
|
|
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
|
وگر به بند بلای کسی گرفتاری
|
|
گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار
|
مرا که میوهی شیرین به دست میافتد
|
|
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
|
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
|
|
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
|
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
|
|
همان مثال پیادهست در کمند سوار
|
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
|
|
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
|
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
|
|
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
|
کسی از غم و تیمار من نیندیشد
|
|
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
|
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
|
|
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
|
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
|
|
مباش غره که بازیت میدهد عیار
|
گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد
|
|
ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار
|
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
|
|
که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار
|
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
|
|
شب شراب نیرزد به بامداد خمار
|
به اول همه کاری تأمل اولیتر
|
|
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
|
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
|
|
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
|
زمام عقل به دست هوای نفس مده
|
|
که گرد عشق نگردند مردم هشیار
|
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت
|
|
ز ریسمان متنفر بود گزیدهی مار
|
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک
|
|
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
|
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
|
|
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
|
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
|
|
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
|
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
|
|
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
|
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
|
|
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
|
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
|
|
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
|
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
|
|
هزار نوبت از این رای باطل استغفار
|
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
|
|
که حسن عهد فراموش کردی از غدار
|
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
|
|
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
|
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
|
|
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
|
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
|
|
کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟
|
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
|
|
روا بود که تحمل کند جفای هزار
|
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق
|
|
درخت گل نتوان چید بیتحمل خار
|
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
|
|
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار
|
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
|
|
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار
|
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
|
|
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار
|
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
|
|
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار
|
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
|
|
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار
|
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
|
|
همه سفینهی در میرود به دریا بار
|
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
|
|
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار
|
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
|
|
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
|
که گفت پیرهزن از میوه میکند پرهیز
|
|
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار
|
فراخ حوصلهی تنگدست نتواند
|
|
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار
|
تو را که مالک دینار نیستی سعدی
|
|
طریق نیست مگر زهد مالک دینار
|
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
|
|
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار
|