بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
|
|
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
|
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
|
|
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
|
تحمل چارهی عشقست اگر طاقت بری ور نی
|
|
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
|
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
|
|
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
|
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
|
|
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
|
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
|
|
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
|
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
|
|
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
|
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که میخواهی
|
|
که دشنام از لب لعلت به شیرینتر دعا ماند
|
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
|
|
مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند
|
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
|
|
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
|
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بترویی
|
|
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
|
جمال محفل و مجلس امام شرع رکنالدین
|
|
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
|
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
|
|
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
|
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
|
|
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
|