رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب
|
|
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
|
گویی که احتمال کند مدتی فراق
|
|
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
|
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
|
|
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
|
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
|
|
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
|
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
|
|
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
|
امید روز وصل دل خلق میدهد
|
|
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
|
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
|
|
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
|
این عید متفق نشود خلق را نشاط
|
|
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
|
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
|
|
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
|
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
|
|
خلق خوشت چو گفتهی سعدیست دلفریب
|
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
|
|
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
|