فقیهی بر افتاده مستی گذشت | به مستوری خویش مغرور گشت | |
ز نخوت بر او التفاتی نکرد | جوان سر برآورد کای پیرمد | |
تکبر مکن چون به نعمت دری | که محرومی آید ز مستکبری | |
یکی را که در بند بینی مخند | مبادا که ناگه درافتی به بند | |
نه آخر در امکان تقدیر هست | که فردا چو من باشی افتاده مست؟ | |
تو را آسمان خط به مسجد نبشت | مزن طعنه بر دیگری در کنشت | |
ببند ای مسلمان به شکرانه دست | که زنار مغ بر میانت نبست | |
نه خود میرود هر که جویان اوست | به عنفش کشان میبرد لطف دوست |