نفس مینیارم زد از شکر دوست
|
|
که شکری ندانم که در خورد اوست
|
عطائی است هر موی از او بر تنم
|
|
چگونه به هر موی شکری کنم؟
|
ستایش خداوند بخشنده را
|
|
که موجود کرد از عدم بنده را
|
که را قوت وصف احسان اوست؟
|
|
که اوصاف مستغرق شأن اوست
|
بدیعی که شخص آفریند ز گل
|
|
روان و خرد بخشد و هوش و دل
|
ز پشت پدر تا به پایان شیب
|
|
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب
|
چو پاک آفریدت بهش باش و پاک
|
|
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
|
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
|
|
که مصقل نگیرد چو زنگار خورد
|
نه در ابتدا بودی آب منی؟
|
|
اگر مردی از سر بدر کن منی
|
چو روزی به سعی آوری سوی خویش
|
|
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
|
چرا حق نمیبینی ای خودپرست
|
|
که بازو بگردش درآورد و دست؟
|
چو آید به کوشیدنت خیر پیش
|
|
به توفیق حق دان نه از سعی خویش
|
تو قائم به خود نیستی یک قدم
|
|
ز غیبت مدد میرسد دم به دم
|
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف؟
|
|
همی روزی آمد به جوفش ز ناف
|
چو نافش بریدند روزی گسست
|
|
به پستان مادر در آویخت دست
|
غریبی که رنج آردش دهر پیش
|
|
بدار و دهند آبش از شهر خویش
|
پس او در شکم پرورش یافتهست
|
|
ز انبوب معده خورش یافتهست
|
دو پستان که امروز دلخواه اوست
|
|
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست
|
کنار و بر مادر دلپذیر
|
|
بهشتست و پستان در او جوی شیر
|
درختی است بلای جان پرورش
|
|
ولد میوه نازنین بر برش
|
نه رگهای پستان درون دل است؟
|
|
پس ار بنگری شیر خون دل است
|
به خونش فرو برده دندان چو نیش
|
|
سرشته در او مهر خونخوار خویش
|
چو بازو قوی کرد و دندان ستبر
|
|
بر اندایدش دایه پستان به صبر
|
چنان صبرش از شیر خامش کند
|
|
که پستان شیرین فرامش کند
|
تو نیز ای که در توبهای طفل راه
|
|
به صبرت فراموش گردد گناه
|